واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دو داستانک از ميخاييل کي چيولا
دو داستانک از ميخاييل کي چيولا با ترجمه عليرضا آرام انجمن عنکبوت ها- آقاي دکتر! اتفاق بدي افتاده، فکر کنم دارم به يک «حشره» تبديل مي شم.- اين که چيز بدي نيست.- يعني چي؟- اتفاقا حشره شدن، يک جور پيشرفت حساب مي شه.- دارم درست مي شنوم؟ (اين سوال را «هاري» پرسيد) اينو نگفتيد که به من روحيه بديد و قانعم کنيد که هيچ اتفاقي نيفتاده؟ نميشه منو روان درماني کنيد يا دارويي بديد که خوب بشم؟- اگه خودت بخواي، چرا! ولي خيلي برات هزينه داره و تو که داري به حشره تبديل مي شي، چرا بيخودي هزينه کني؟- آها! درست مي گيد. من يک پني هم پول ندارم. حشره ها خرج زيادي ندارن. کي ديده که مثلا تو جيب يک سوسک پول پيدا بشه؟- نظر شخصيم اينه که اگه حشره باشي، فشارهاي روحيت کم مي شه، نياز نيست ماليات بدي، از اجاره خانه خلاص مي شي و به آب و غذا هم نياز نداري.- بيشترين استرس من موقعيه که دراز مي کشم و يادم مي افته که اسکناس بعدي از کجا بايد برسه؟- به نظرم برات خوبه و خلاص مي شي. بهتره اين اتفاق بيفته.- پس وضعيت من طبيعيه؟- مثل يک سيب (اين حرف دکتر بود)- پس من مريض نيستم؟- اگه فکر مي کني داري حشره مي شي، نه!- يعني اين جا موندنم هيچ توجيهي نداره؟- همينطوره!- هيچ دليلي هم نداره که بخوام دوباره بيام اين جا؟ (اين جمله را هاري بيان کرد)- نه! مگه اين که خواسته باشي زودتر حشره بشي!- شما مي تونيد اين کارو برام انجام بديد؟- خيلي ساده است! وقتي رفتيم دانشگاه اينو ياد گرفتيم. يک کمي قلقلکت مي گيره، ولي خيلي زود کارت انجام مي شه. حالا مي دوني چه حشره اي مي شي؟- نه! راهي براي فهميدنش هست؟- بله!- واقعا؟- اگر تو هم مثل من دانشکده پزشکي مي رفتي، همون هفته دوم ياد مي گرفتي.- عجب! خب از هفته سوم به شما چي ياد دادند؟- مرور چيزهايي که در دو هفته اول گذشت.- تا حالا فکر مي کردم تو دانشکده پزشکي درباره گردش خون و حرکت عضلات حرف مي زنند.- قبل از اين که ما همه جا رو بگيريم، اين کارو مي کردند اما الان ديگه نه!- مگه شما کي هستيد؟- انجمن عنکبوت ها!گوش هاي دکتر به حرکت افتاد و سرش به شکل تازه اي درآمد.- واي! شما يک...- عنکبوت هستم. عنکبوتي که حشره مي خوره و چقدر بد شد که تو هنوز حشره نشدي! کرم دوست داشتني!هاري به طرف در دويد و از ساختمان خارج شد. چند قدم آن طرف تر به يک افسر پليس رسيد.- کمکم کنيد! دکترم يک عنکبوته. خودم ديدم سرش تغيير کرد و عين عنکبوت شد.از شانس خوب هاري، افسر پليس در طول خدمتش با ديوانه هاي زيادي سر و کله زده بود اسمش «اُلري» بود و به هاري گفت:- نگران نباش! بيا بريم مرکز درمان اضطراري.- من که ديوانه نيستم. (اين را هاري گفت)- البته که نيستي! فقط يک کمي عصبي شدي. الان مي ريم پيش يک خانم دکتر خوب و کاربلد.وقتي افسر پليس هاري را به مطب دکتر رساند، شرحي از بيماري اش بيان کرد. هاري به دکتر خيره شد و احساس کرد به او علاقه دارد.دکتر گفت:- جناب افسر! در اتاق مقابل منتظر باشيد. بعد از معاينه به شما مي گم که مشکل اين مرد بدبخت و فقير چيست. شايد سالم به خانه برسد.- حتما خانم دکتر! هميشه از کمک به يک شهروند خوشحال مي شم.افسر از اتاق بيرون رفت.- من اين جا هستم که به تو کمک کنم. (اين را خانم دکتر به هاري گفت) حالا کدوم دستت رو بگيرم؟- دست چپمدکتر جلو آمد و با چشم هاي نزديک بينش به هاري خيره شد.- آه! دردم گرفت!- شرمنده! نمي خواستم بهت آسيب بزنم. خوشحال نيستي که الان آخرين آمپولت رو زدي؟- ببينم! اين آمپول آنفولانزاي امسال بود؟- نه! تو به اين آمپول نياز نداري.- چرا؟- فهمش مشکله! بايد دانشکده پزشکي رفته باشي تا بفهمي. حالا دراز بکش تا آمپول اثر کنه.دکتر روي صندلي نشست و سرش را عقب برد. هاري با خودش فکر کرد که چقدر اين دکتر او را دوست دارد، تا به حال هيچ کس دستش را نگرفته بود. به طرف دکتر چرخيد که احساسش را بگويد اما صدايش بالا نمي آمد.دکتر از ته دل خنديد و گفت:- به به! تو قشنگ ترين حشره اي هستي که تا حالا ديدم. اگه عنکبوت بودم همين جا مي خوردمت.قبل از آن که هاري از جايش حرکت کند، دکتر او را داخل لوله آزمايش انداخت وگفت:- آقاي اُلري! حالا مي تونيد بياييد داخل.افسر پليس با ديدن آن حشره زيبا کلاهش را مرتب کرد، سرش را بالا آورد و «خبردار» ايستاد.آرزوي بيليوقتي فرماندار ايالت به بازديد پرورشگاه رفت، بچهها براي سؤال و جواب به خط شدند. فرماندار از کنار آنها رد ميشد و ميپرسيد: «ميخواهي چه کاره بشي؟» يکي از دخترها گفت:«پرستار»«آفرين! ما با کمبود پرستار مواجه هستيم.»«پليس»«فوق العاده! تبهکارها هر سال بيشتر ميشوند و ما به پليسهاي شجاع نياز داريم.»فرماندار به بيلي رسيد و همين سؤال را از او پرسيد:«ميخوام پيتزا بشم!»«چرا پيتزا؟»آخه هيچ کس منو دوست نداره، اما همه پيتزا دوست دارن.«اين پسر ديوانه است. من براي ديوانهها بودجه نميپردازم. بيندازيدش تو جنگل.»مدير پرورشگاه پيراهن بيلي را که رويش نوشته بود «يتيم» بيرون آورد و پيراهن ديگري تنش کرد که با خط درشتتر نوشته بود «ديوانه». بيلي را سوار هليکوپتر کردند و از فاصله چند قدم تا زمين، پرتش کردند وسط جنگل. سه روز بيهوش بود تا اين که يک دُم نرم صورتش را قلقلک داد و او چشمهايش را باز کرد.«ديوانه يعني چي؟»اين سؤال را سنجابي پرسيد که بيلي را به هوش آورده بود و حالا به پيراهن او اشاره ميکرد.«فکر کنم به کساني که از فرماندار بودجه بگيرند ميگن ديوانه.»«غير از ديوانه بودن، دوست داري چي باشي؟»«پيتزا»-«چرا؟»«براي اين که همه دوستم داشته باشند.»«دوست داري چه پيتزايي باشي؟»«پپروني»«پس جاي خوبي اومدي. برو زير اون درخت جادويي.»سنجاب کلمات عجيبي گفت و چند ثانيه بعد بيلي به يک پيتزاي پپروني تبديل شد. سنجاب شاخهها را کنار زد و چشمش به پيتزا افتاد:«واي! پيتزاي پپروني»همه سنجابهاي جنگل به طرف پيتزا آمدند و يک قطعه از آن را برداشتند.«حالا ديگه همه منو دوست دارند.»اين جمله را موقعي گفت که آخرين لقمهاش زير دندان آخرين سنجاب بود.فرآوري: مهسا رضاييبخش ادبيات تبيانمنابع: لوح، فيروزه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]