واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نگران نباش از تو نمينويسم...!اين داستان کاملاً واقعي استهرگاه خواستم برايت بنويسم نشد، انگار دوست داري يادت هم مثل خودت پنهان بماند. از اولين و آخرين باري که ديدمت بيست و شش سال ميگذرد؛ بيست و شش سال انتظار، بيست و شش سال چشم به راهي، بيست و شش سال اشکهاي پنهاني، بيست و شش سال دعاي مستجاب نشده.
هرگاه خواستم برايت بنويسم نشد، انگار دوست داري يادت هم مثل خودت پنهان بماند. از اولين و آخرين باري که ديدمت بيست و شش سال ميگذرد؛ بيست و شش سال انتظار، بيست و شش سال چشم به راهي، بيست و شش سال اشکهاي پنهاني، بيست و شش سال دعاي مستجاب نشده. نگران نباش از تو نمينويسم ميخواهم اين بار از خودم بنويسم؛ از شبهاي کودکيام که به اميد بازگشتت گذشت و از شبهاي نوجوانيام که به انتظار گذشت و حال از شبهاي جوانيام... اما تو نيامدي. کودکيام شايد با تمام کودکيها متفاوت باشد. هفت ساله بودم که با تو آشنا شدم و جالب است که فقط يک هفته با تو بودم و بعد گمت کردم. از همان زمان ياد گرفتم منتظر باشم؛ منتظر يک مسافر و در انتظار پايان يک مسافرت. در اين سالها هر وقت مسافرت ميرفتم ميترسيدم مسافر بيايد و من در سفر باشم و او پشت در بماند. برادرم حسين جان، رنگ و بوي کودکيام با تو عوض شد. براي تمام عروسکهاي دوران بچگيام قصه تو را گفتم؛ از همان اولي که ديدمت تا روز آخر که رفتي. معناي مرخصي را نميدانستم ولي ميدانستم که باعث ميشود من يک بار ديگر تو را ببينم. اما انتظار اين مرخصي تا پايان جنگ تا بلکه تا همين امروز طول کشيد. اگر بيايي حتماً ميبرمت راهآهن؛ همان جايي که اولين ديدار و آخرين ديدارمان بود. يادت هست سمت چپ در ورودي سالن اتاق بزرگي بود که پر بود از تختهاي يک دست؟ بعد فهميدم اتاق اورژانس موقت است براي مجروحين تا زمان انتقالشان به بيمارستان و تو آنجا منتظر ما بودي. عيد سال 63 بود و من و برادرم محمد هفت سالمان بود. کلاس اول ابتدايي بوديم و اولين سالي بود که تعطيلات نوروزي را تجربه ميکرديم و مامان ميخواست به عنوان اولين تعطيلات دوره تحصيل ما را ببرد پابوس آقا امام رضا(ع). دايي در راهآهن کار ميکرد و برايمان بليط تهيه کرده بود، سه تا بليط. اما نه اشتباه کردم چهار تا بليط تو هم بودي و ما تا آن لحظه نميدانستيم جز مامان. يک هفته با هم در مشهد بوديم. چقدر خوش گذشت. پارک وکيل آباد يادت هست؟ به فيل بزرگي که انتهاي باغوحش بود زرشک ميدادي. چقدر شاد بوديم. يادم هست که ديزي خيلي دوست داشتي. هر وقت مامان ميگفت غذا چي بخوريم؟ زود ميگفتي: ديزيساکت و آرام روي تخت نشسته بودي و بازي من و محمد را تماشا ميکردي. دايي ما را صدا زد و با اشاره گفت: «اسمش حسينه از امروز داداشتونه». يک هفته با هم در مشهد بوديم. چقدر خوش گذشت. پارک وکيلآباد يادت هست؟ به فيل بزرگي که انتهاي باغوحش بود زرشک ميدادي. چقدر شاد بوديم. يادم هست که ديزي خيلي دوست داشتي. هر وقت مامان ميگفت غذا چي بخوريم؟ زود ميگفتي: ديزي. آن چند روزي که با هم بوديم حتي يک شب هم با ما نبودي؛ يا به ديدار خانواده شهدا ميرفتي و يا در خلوت حرم با امام راز و نيازي ميکردي. الان 26 سال از آن روزها و شبها ميگذرد و من در حسرت يک ديدار ديگرم. کاش ميدانستي انتظار يعني چه! کاش ميدانستي چشم به در دوختن يعني چه. چند سال پيش که به زيارت حضرت معصومه(س) رفته بودم دختر بچهاي را ديدم که دور حوض ميدويد و شادمانه فرياد ميکشيد: «داداش حسين اگه منو گرفتي» کاش بودي و ميديدي که تمام وجودم در حسرت تو آب شد! کاش بودي و من هم مثل آن کودک از ته دل فرياد ميزدم داداش حسين! کاش ميدانستي خواهرت در حسرت حتي صدا زدنت چه ميکشد!
بودنت را احساس ميکنم و ميدانم که هستي. وقتي برايت نامه مينويسم هر چند بيجواب است و مقصد و مبدئي ندارد اما سبک ميشوم. حسين جان داستانت را براي چند نفر که گفتم بيشترشان مسخره کردند. يادم هست يکي از آنها گفت: «چند سال منتظر کسي هستي که عينيت ندارد؟» کاش بودي و جوابش را ميدادي! دوست دارم از تو براي همه بگويم اما آنقدر متعجبانه و گاه به تمسخر نگاهم ميکنند که پشيمان ميشوم. اصلاً آنقدر مقدسي که حيف است براي هر کسي از تو بگويم. درک تو ظرفيت ميخواهد. حسين جان کودکيام با تو تمام شد و نوجواني را آغاز کردم؛ با تو و در انتظار تو. مرداد 69 ميگفتند اسرا آزاد ميشوند. اميد داشتم در بين آنها باشي. با ورود آزادگان سراسر کشور اشتياق و شادي بود، بيشتر کوچهها آذين بسته شده بودند. کوچهها پر بود از ريسههاي رنگي و پارچه نوشتههاي خير مقدم و من هر شب در خيالم برايت پارچهها مينوشتم و کوچهها را آذين ميبستم. در آرزوي جستنت به استقبال آزادگان ميرفتم. هنوز حرم امام خميني را فراموش نکردهام. جمعيت زيادي براي استقبال از آزادگان آمده بودند. قرار بود تعدادي از آزادگان را براي زيارت حرم مطهر حضرت امام بياورند و من منتظرتر از همه. خوب به يادم هست از ضريح مطهر تا در ورودي شخصيتها - که نزديک جايگاه بود - را طناب کشيده بودند. با آن قد کوتاهم ساعتها کنار طناب ايستاده بودم و انتظار ميکشيدم. من ديگر آن دختر هفت ساله شيطون نبودم دختر 14 ساله بودم که معني انتظار را خوب ميفهميد. در باز شد و من سرافرازاني را ميديدم زردپوش و هر کدام به گونهاي جراحت ديده. از در ورودي تا کنار ضريح همه سينهخيز ميآمدند. حس کردم همه آنها را ميشناسم چون همه شبيه تو بودند. لذتي عجيب سراسر وجودم را گرفته بود. اما بعد که به خودم آمدم ديدم همه شبيه تو هستند ولي تو در ميان آنان نيستي و من در ميان اشکهاي بيقراريام تو را جستجو ميکردم؛ تويي که حتي يک لحظه ديدنت را از من دريغ کردي و شب، باز با دستاني خالي ولي دلي اميدوار بازگشتم. کاش ميدانستي انتظار يعني چه! کاش ميدانستي چشم به در دوختن يعني چه. چند سال پيش که به زيارت حضرت معصومه(س) رفته بودم دختر بچهاي را ديدم که دور حوض ميدويد و شادمانه فرياد ميکشيد: «داداش حسين اگه منو گرفتي» کاش بودي و ميديدي که تمام وجودم در حسرت تو آب شد! تقريباً سه سال دبيرستان را هر پنجشنبه يا جمعه صبح در قطعه شهداي بهشت زهرا بودم به اين اميد که عکس يادگاري را که در قطار گرفته بوديم در حجلهاي پيدا کنم. اين سه سال هم تمام شد و من حتي حجلهاي هم از تو پيدا نکردم. من حتي اسم واقعي تو را نميدانستم که بتوانم به ارگانهاي مربوطه مراجعه کنم. ميبيني حسين جان دستم را حسابي خالي گذاشتي و رفتي؟ نه اسمي و عکسي فقط نام حسين برايم ماند. مامان ميگفت: بعد از آنکه از دين مسيح به اسلام روي آوردي اين نام را براي خودت برگزيدي. برادر عزيزم حسين جان من با يک نام کجا بروم و سراغت را از که گيرم؟ نميخواهم بگويم بيمعرفتي اما تو گفتي با اولين مرخصي ميآيي. مامان ميگفت قرار بود به محض برگشتت نام زيبايت را در شناسنامهشان وارد کنند؛ زير اسم من و محمد. داداش، مامان هنوز منتظر است تا بيايي. هنوز شناسنامه مامان بازمانده تا با خط زيبا اسم آخرين فرزند خانواده در آن ثبت شود. کاش ميدانستم چرا تو به مرخصي نيامدي؟ راستي عکسي که در قطار گرفتيم خوب افتاده بود؟ من کفشهاي قرمز پاشنهدار پوشيده بودم، تو لباسهاي من و محمد را توي راهروي قطار مرتب کردي، دوربين پايهدارت را تنظيم کردي و بعد سريع بين من و محمد روي زانوهايت نشستي، آخه ما خيلي قدمان کوتاه بود. بعد دستانت را دورگردن ما حلقه کردي. اين عکس را خوب بهياد دارم؛ هر چند هيچ وقت اين عکسها را نديدم. دوره نوجواني هم سپري شد. حالا آنقدر بزرگ شدهام که سرکار بروم و به قول بزرگترها گليم خودم را از آب بيرون بکشم. حالا ديگر شايد بتوانم بيمعرفت خطابت کنم. برادري که حتي در عروسي خواهر کوچکش حضور نداشته باشد بي معرفت نيست؟ من حتي در آن لباس سفيد هم به يادت بودم و يکي از دعاهايم ديدن تو بود يعني حتي براي عروسي من هم نتوانستي يک روز مرخصي بگيري؟! کودکيام شايد با تمام کودکيها متفاوت باشد. هفت ساله بودم که با تو آشنا شدم و جالب است که فقط يک هفته با تو بودم و بعد گمت کردم. از همان زمان ياد گرفتم منتظر باشم؛ منتظر يک مسافر و در انتظار پايان يک مسافرت. در اين سالها هر وقت مسافرت ميرفتم ميترسيدم مسافر بيايد و من در سفر باشم و او پشت در بماند. داداش حسين به من بگو کجايي؟ نه در ميان آزادگان بودي و نه در بين شهدا. نميدانم در خلوت شبانهات با امام رضا(ع) چه گفتي که اين جور غريب و ناپيدايي... برادر عزيزم حسين جان، آخرين تصويري که از تو در ذهن دارم مربوط به روزي است که قطار ايستاد و ما از مشهد به تهران رسيديم. قطاري که کنار ما بود پر بود از رزمنده. تو از قطار ما پياده شدي و سوار قطار بعدي شدي و من گريه ميکردم. يادت هست؟ و تو ميگفتي برميگردم. خانمي نقل روي سر شما ميريخت لباس خاکي به تن داشتي سوار قطار که شدي گريه من بيشتر شد و برايم از کنار پنجره دست تکان ميدادي. قطار راه افتاد تو رفتي که برگردي؛ با اولين مرخصي. کاش تو هم بيايي....بخش فرهنگ پايداري تبيان منبع : سايت يالثارات
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 432]