تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خوشبخت كسى است كه سراى باقى را كه نعمتش پايدار است بر سراى فانى كه عذابش بى‏پاي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831305463




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نگران نباش از تو نمي‏نويسم...!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نگران نباش از تو نمي‏نويسم...!اين داستان کاملاً واقعي استهرگاه خواستم برايت بنويسم نشد، انگار دوست داري يادت هم مثل خودت پنهان بماند. از اولين و آخرين باري که ديدمت بيست و شش سال مي‏گذرد؛ بيست و شش سال انتظار، بيست و شش سال چشم به راهي، بيست و شش سال اشک‏هاي پنهاني، بيست و شش سال دعاي مستجاب نشده.
نگران نباش از تو نمي‏نويسم...!
هرگاه خواستم برايت بنويسم نشد، انگار دوست داري يادت هم مثل خودت پنهان بماند. از اولين و آخرين باري که ديدمت بيست و شش سال مي‏گذرد؛ بيست و شش سال انتظار،  بيست و شش سال چشم به راهي، بيست و شش سال اشک‏هاي پنهاني، بيست و شش سال دعاي مستجاب نشده. نگران نباش از تو نمي‏نويسم مي‏خواهم اين بار از خودم بنويسم؛ از شب‏هاي کودکي‏ام که به اميد بازگشتت گذشت و از شب‏هاي نوجواني‏ام که به انتظار گذشت و حال از شب‏هاي جواني‏ام... اما تو نيامدي. کودکي‏ام شايد با تمام کودکي‏ها متفاوت باشد. هفت ساله بودم که با تو آشنا شدم و جالب است که فقط يک هفته با تو بودم و بعد گمت کردم. از همان زمان ياد گرفتم منتظر باشم؛ منتظر يک مسافر و در انتظار پايان يک مسافرت. در اين سال‏ها هر وقت مسافرت مي‏رفتم مي‏ترسيدم مسافر بيايد و من در سفر باشم و او پشت در بماند. برادرم حسين جان، رنگ و بوي کودکي‏ام با تو عوض شد. براي تمام عروسک‏هاي دوران بچگي‏ام قصه تو را گفتم؛ از همان اولي که ديدمت تا روز آخر که رفتي. معناي مرخصي را نمي‏دانستم ولي مي‏دانستم که باعث مي‏شود من يک بار ديگر تو را ببينم. اما انتظار اين مرخصي تا پايان جنگ تا بلکه تا همين امروز طول کشيد. اگر بيايي حتماً مي‏برمت راه‏آهن؛ همان جايي که اولين ديدار و آخرين ديدارمان بود. يادت هست سمت چپ در ورودي سالن اتاق بزرگي بود که پر بود از تخت‏هاي يک ‏دست؟ بعد فهميدم اتاق اورژانس موقت است براي مجروحين تا زمان انتقالشان به بيمارستان و تو آنجا منتظر ما بودي. عيد سال 63 بود و من و برادرم محمد هفت سالمان بود. کلاس اول ابتدايي بوديم و اولين سالي بود که تعطيلات نوروزي را تجربه مي‏کرديم و مامان مي‏خواست به عنوان اولين تعطيلات دوره تحصيل ما را ببرد پابوس آقا امام رضا(ع). دايي در راه‏آهن کار مي‏کرد و برايمان بليط تهيه کرده بود، سه تا بليط. اما نه اشتباه کردم چهار تا بليط تو هم بودي و ما تا آن لحظه نمي‏دانستيم جز مامان. يک هفته با هم در مشهد بوديم. چقدر خوش گذشت. پارک وکيل ‏آباد يادت هست؟ به فيل بزرگي که انتهاي باغ‏وحش بود زرشک مي‏دادي. چقدر شاد بوديم. يادم هست که ديزي خيلي دوست داشتي. هر وقت مامان مي‏گفت غذا چي بخوريم؟ زود مي‏گفتي: ديزيساکت و آرام روي تخت نشسته بودي و بازي من و محمد را تماشا مي‏کردي. دايي ما را صدا زد و با اشاره گفت: «اسمش حسينه از امروز داداشتونه». يک هفته با هم در مشهد بوديم. چقدر خوش گذشت. پارک وکيل‏آباد يادت هست؟ به فيل بزرگي که انتهاي باغ‏وحش بود زرشک مي‏دادي. چقدر شاد بوديم. يادم هست که ديزي خيلي دوست داشتي. هر وقت مامان مي‏گفت غذا چي بخوريم؟ زود مي‏گفتي: ديزي. آن چند روزي که با هم بوديم حتي يک شب هم با ما نبودي؛ يا به ديدار خانواده شهدا مي‏رفتي و يا در خلوت حرم با امام راز و نيازي مي‏کردي. الان 26 سال از آن روزها و شب‏ها مي‏گذرد و من در حسرت يک ديدار ديگرم. کاش مي‏دانستي انتظار يعني چه! کاش مي‏دانستي چشم به در دوختن يعني چه. چند سال پيش که به زيارت حضرت معصومه(س) رفته بودم دختر بچه‏اي را ديدم که دور حوض مي‏دويد و شادمانه فرياد مي‏کشيد: «داداش حسين اگه منو گرفتي» کاش بودي و مي‏ديدي که تمام وجودم در حسرت تو آب شد! کاش بودي و من هم مثل آن کودک از ته دل فرياد مي‏زدم داداش حسين! کاش مي‏دانستي خواهرت در حسرت حتي صدا زدنت چه مي‏کشد!
نگران نباش از تو نمي‏نويسم...!
بودنت را احساس مي‏کنم و مي‏دانم که هستي. وقتي برايت نامه مي‏نويسم هر چند بي‏جواب است و مقصد و مبدئي ندارد اما سبک مي‏شوم. حسين جان داستانت را براي چند نفر که گفتم بيشترشان مسخره کردند. يادم هست يکي از آنها گفت: «چند سال منتظر کسي هستي که عينيت ندارد؟» کاش بودي و جوابش را مي‏دادي! دوست دارم از تو براي همه بگويم اما آنقدر متعجبانه و گاه به تمسخر نگاهم مي‏کنند که پشيمان مي‏شوم. اصلاً آنقدر مقدسي که حيف است براي هر کسي از تو بگويم. درک تو ظرفيت مي‏خواهد. حسين جان کودکي‏ام با تو تمام شد و نوجواني را آغاز کردم؛ با تو و در انتظار تو. مرداد 69 مي‏گفتند اسرا آزاد مي‏شوند. اميد داشتم در بين آنها باشي. با ورود آزادگان سراسر کشور اشتياق و شادي بود، بيشتر کوچه‏ها آذين بسته شده بودند. کوچه‏ها پر بود از ريسه‏هاي رنگي و پارچه نوشته‏هاي خير مقدم و من هر شب در خيالم برايت پارچه‏ها مي‏نوشتم و کوچه‏ها را آذين مي‏بستم. در آرزوي جستنت به استقبال آزادگان مي‏رفتم. هنوز حرم امام خميني را فراموش نکرده‏ام. جمعيت زيادي براي استقبال از آزادگان آمده بودند. قرار بود تعدادي از آزادگان را براي زيارت حرم مطهر حضرت امام بياورند و من منتظرتر از همه. خوب به يادم هست از ضريح مطهر تا در ورودي شخصيت‏ها - که نزديک جايگاه بود - را طناب کشيده بودند. با آن قد کوتاهم ساعت‏ها کنار طناب ايستاده بودم و انتظار مي‏کشيدم. من ديگر آن دختر هفت ساله شيطون نبودم دختر 14 ساله بودم که معني انتظار را خوب مي‏فهميد. در باز شد و من سرافرازاني را مي‏ديدم زردپوش و هر کدام به گونه‏اي جراحت ديده. از در ورودي تا کنار ضريح همه سينه‏خيز مي‏آمدند. حس کردم همه آنها را مي‏شناسم چون همه شبيه تو بودند. لذتي عجيب سراسر وجودم را گرفته بود. اما بعد که به خودم آمدم ديدم همه شبيه تو هستند ولي تو در ميان آنان نيستي و من در ميان اشک‏هاي بي‏قراري‏ام تو را جستجو مي‏کردم؛ تويي که حتي يک لحظه ديدنت را از من دريغ کردي و شب، باز با دستاني خالي ولي دلي اميدوار بازگشتم. کاش مي‏دانستي انتظار يعني چه! کاش مي‏دانستي چشم به در دوختن يعني چه. چند سال پيش که به زيارت حضرت معصومه(س) رفته بودم دختر بچه‏اي را ديدم که دور حوض مي‏دويد و شادمانه فرياد مي‏کشيد: «داداش حسين اگه منو گرفتي» کاش بودي و مي‏ديدي که تمام وجودم در حسرت تو آب شد! تقريباً سه سال دبيرستان را هر پنج‏شنبه يا جمعه صبح در قطعه شهداي بهشت زهرا بودم به اين اميد که عکس يادگاري‏ را که در قطار گرفته بوديم در حجله‏اي پيدا کنم. اين سه سال هم تمام شد و من حتي حجله‏اي هم از تو پيدا نکردم. من حتي اسم واقعي تو را نمي‏دانستم که بتوانم به ارگان‏هاي مربوطه مراجعه کنم. مي‏بيني حسين جان دستم را حسابي خالي گذاشتي و رفتي؟ نه اسمي و عکسي فقط نام حسين برايم ماند. مامان مي‏گفت: بعد از آنکه از دين مسيح به اسلام روي آوردي اين نام را براي خودت برگزيدي. برادر عزيزم حسين جان من با يک نام کجا بروم و سراغت را از که گيرم؟ نمي‏خواهم بگويم بي‏معرفتي اما تو گفتي با اولين مرخصي مي‏آيي. مامان مي‏گفت قرار بود به محض برگشتت نام زيبايت را در شناسنامه‏شان وارد کنند؛ زير اسم من و محمد. داداش، مامان هنوز منتظر است تا بيايي. هنوز شناسنامه مامان بازمانده تا با خط زيبا اسم آخرين فرزند خانواده در آن ثبت شود. کاش مي‏دانستم چرا تو به مرخصي نيامدي؟ راستي عکسي که در قطار گرفتيم خوب افتاده بود؟ من کفش‏هاي قرمز پاشنه‏دار پوشيده بودم، تو لباس‏هاي من و محمد را توي راهروي قطار مرتب کردي، دوربين پايه‏دارت را تنظيم کردي و بعد سريع بين من و محمد روي زانوهايت نشستي، آخه ما خيلي قدمان کوتاه بود. بعد دستانت را دورگردن ما حلقه کردي. اين عکس را خوب به‏ياد دارم؛ هر چند هيچ‏ وقت اين عکس‏ها را نديدم. دوره نوجواني هم سپري شد. حالا آنقدر بزرگ شده‏ام که سرکار بروم و به قول بزرگترها گليم خودم را از آب بيرون بکشم. حالا ديگر شايد بتوانم بي‏معرفت خطابت کنم. برادري که حتي در عروسي خواهر کوچکش حضور نداشته باشد بي ‏معرفت نيست؟ من حتي در آن لباس سفيد هم به يادت بودم و يکي از دعاهايم ديدن تو بود يعني حتي براي عروسي من هم نتوانستي يک روز مرخصي بگيري؟! کودکي‏ام شايد با تمام کودکي‏ها متفاوت باشد. هفت ساله بودم که با تو آشنا شدم و جالب است که فقط يک هفته با تو بودم و بعد گمت کردم. از همان زمان ياد گرفتم منتظر باشم؛ منتظر يک مسافر و در انتظار پايان يک مسافرت. در اين سال‏ها هر وقت مسافرت مي‏رفتم مي‏ترسيدم مسافر بيايد و من در سفر باشم و او پشت در بماند. داداش حسين به من بگو کجايي؟ نه در ميان آزادگان بودي و نه در بين شهدا. نمي‏دانم در خلوت شبانه‏ات با امام رضا(ع) چه گفتي که اين ‏جور غريب و ناپيدايي... برادر عزيزم حسين جان، آخرين تصويري که از تو در ذهن دارم مربوط به روزي است که قطار ايستاد و ما از مشهد به تهران رسيديم. قطاري که کنار ما بود پر بود از رزمنده. تو از قطار ما پياده شدي و سوار قطار بعدي شدي و من گريه مي‏کردم. يادت هست؟ و تو مي‏گفتي برمي‏گردم. خانمي نقل روي سر شما مي‏ريخت لباس خاکي به تن داشتي سوار قطار که شدي گريه من بيشتر شد و برايم از کنار پنجره دست تکان مي‏دادي. قطار راه افتاد تو رفتي که برگردي؛ با اولين مرخصي. کاش تو هم بيايي....بخش فرهنگ پايداري تبيان منبع : سايت يالثارات





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 432]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن