تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):ما اهل بیت رسول خدا(ص) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم ما برگزیدگان ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798364477




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خنده ي درخت سيب


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خنده ي درخت سيب
آدم برفي
رضا بلند شو ببين چه برفي آمده. صداي مامان بود. پيش از اينکه چشم هايم را باز کنم پرده ها را کنار زده بود. از پشت پلکم نور را حس کردم. توي رختخواب غلتي زدم و بلند شدم. از پنجره بيرون را نگاه کردم. دانه هاي سفيد برف روي لبه ي ديوار مثل خرده هاي شيشه مي درخشيدند. از پاي ديوار تا کنار باغچه رد پاي کلاغي ديده مي شد. کلاغ داشت به ته مانده ي خرمالويي که روي درخت جا مانده بود نوک مي زد. همان وقت، علي را ديدم که توي حياط دويد. علي پسر همسايه پاييني مان است. تعجب کردم. ليلا همراهش نبود. خواهرش دو قلوي علي است. آن ها هميشه با همند. توي دستش يک خاک انداز زرد بود. با خاک انداز برف بر مي داشت و روي هم مي ريخت. شايد مي خواست آدم برفي بسازد.گفتم: مامان مي شه برم توي حياط با علي آدم برفي بسازيم. مامان کنار پنجره آمد. از آنجا علي را نگاه کرد. گفت: تعجبه پس خواهر وروجکش کجاست؟ شانه هايم را بالا انداختم.مامان گفت: خودت رو خوب بپوشون حوصله ي مريض داري ندارم. نبينم هم با هم دعوا کنيد.در يک چشم به هم زدن لباس هايم را پوشيدم. شال و کلاهي که تازه مادربزرگ برايم يافته بود را هم پوشيدم. قهوه اي بود و لبه ي کلاه و ريشه هاي شال نخودي رنگ بود. پله ها را دو تا يکي کردم. دم خانه ي علي اينها که رسيدم، گوشم را به در چسباندم. مي خواستم صداي ليلا را بشنوم. صدايي به جز تيک تيک ساعت شماطه دارشان شنيده نمي شد. به حياط رفتم. خيلي آرام يک گلوله ي برفي درست کردم و از پشت محکم به علي کوبيدم. برنگشت. ايستاده بود زير درخت سيب گوشه ي حياط. تا من برسم کلي برف روي هم ريخته بود.از پشت با دست هايم چشم هايش را گرفتم.گفت: تويي رضا، صداي پا تو توي پله ها شنيدم. دست هايم را برداشتم. پرسيدم: مي خواي آدم برفي درست کني؟ خنديد. گفت: هستي؟ خاک انداز را ازش گرفتم. تل برف بزرگ و بزرگ تر مي شد. حالا بايد سر آدم برفي را درست مي کرديم. علي گفت: همين پايين درستش کنيم، بعد بگذاريمش روي تنه اش. گفتم: چه خوب که ليلا نيست و گرنه همه ي اين برف ها را تا حالا گلوله کرده بود و زده بود به سر و کله مون. نگاهم نکرد. گفت: آدم برفي پارسال رو يادته؟ کي درستش کرد؟ ليلا درست کرده بود.صبح زود پيش از اينکه کسي بيدار شود تنهايي آمده بود توي حياط و يک آدم برفي درست اندازه ي خودش درست کرده بود. براي آدم برفي اش با سنگ چشم، بيني و دهان درست کرده بود، حتي لباسش هم دکمه هاي سنگي داشت. برف هايي را که براي سرش جمع کرده بوديم. يک توپ بزرگ شده بود. اندازه ي توپ من. با هم سرش را که روي تنه اش گذاشتيم، علي دو تا شاخه کوچک از درخت سيب کند و به جاي گوش هاي آدم برفي گذاشت. من گفتم مي روم از خونه مون دو تا گردو و هويج ميارم.وقتي برگشتم. علي با يک سطل ماست برايش کلاه گذاشته بود. کلاه برايش خيلي کوچک بود. اما چشم و بيني اش را که گذاشتيم خيلي با مزه شد.مامان گفت: چرا براش دهان نگذاشتيد. معلوم نيست خوشحاله يا ناراحت. از توي کشو کاموا در آورد و با قلاب يک رشته ضخيم قرمز بافت. نخش را که بريد. گفت: اينم لبش، از اين بالا نگاه مي کنم ببينم چه شکلي مي شه. کاپشنم را تنم کردم و زدم بيرون. در خانه ي علي را زدم. دلم مي خواست لبش را با هم بگذاريم. مامانش در را باز کرد. گفت ليلا حالش خوب نيست، سرما خورده است. علي دارد برايش قصه مي خواند.
آدم برفي
رشته ي بافتني را دادم به مادر علي. گفتم: اين دهان آدم برفي ست. بدهيد به علي تا برايش بگذارد. تا وقتي خوابم برد چند بار رفتم کنار پنجره و به آدم برفي نگاه کردم. هنوز لب نداشت و نمي شد فهميد خوشحال است يا ناراحت.تا چشم هايم را باز کردم، رفتم کنار پنجره. نور آفتاب چشم هايم را زد. روي برف ها فقط دو تا گردو و يک هويج مانده بود. رشته ي قرمز بافتني به درخت سيب آويزان بود.  بخش کودک و نوجوان تبيانمنبع:نوجوان بشري (فرزانه رحماني)مطالب مرتبط:کروکوديلي به نام ابر سفيد اطلاعات لطفاً! پيرمرد لبو فروش ميهمان آن شب ما کوهنورد  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 476]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن