تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):وقتى كه برادر دينى‏ات از تو جدا شد، سخنى پشت سر او نگو، مگر اين كه دوست دارى او د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820093694




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سرباز خاکستري


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرباز خاکستري
سرباز خاکستري   نويسنده: فرزين شيرزادي   اين دنده و آن دنده شدم. باد با زور از درز چادر زد تو. يخ کردم زير پتو مچاله شدم و پيچيدمش دورم. رگه پچ پچي ملايمي را ميان شلاق کش باد شنيدم. چهار چنگولي، تو خواب و بيداري گوش تيز کردم. «آمده ام پارک داري قدم مي زني؟ برو بگير بخواب نصفه شبي!» «خوابم نمي برد اگه بخواهي جات پست مي دهم، تو برو بخواب» صدا آشنا آمد بگوشم. صداي نيمچه طلبکاري اولي را به سختي شنيدم: «نه قربان محبتت برو تو چادرت نوکرت هم هستم.» «عجب بد پيله اي ها! مي گويم خوابم نمي آيد بروم تو چادر غلت واغلت بزنم که چي بشود؟» «که براي خودت شاخ نتراشيده باشي که خيال ما هم راحت باشد سرپرست.» صداي دوم خشک و يکدنده جوابش داد: «مي داني؟ اصلاًمي خواهم همين جا بنشينم و تو را نگاه کنم.» شناختم صدا را. فرهاد بود. دو کلمه ي اول حرف نگهبان را بم و آماسيده شنيدم. خميازه کشيد گمانم: «هر جور دوست داري» سکوت افتاد. باد تو تاريکي بيشتر هو انداخت. برزنت با تکاني که باد بهش داد خاک بلند کرد. بوي گس خاک و خل پيچيد تو دماغم. صداي آرام شده ي نگهبان پي حرف را گرفت: «چرا براي خودت دردسر درست مي کني؟ چرا با کارهات دوروبريها را عذاب مي دهي؟» جوابي نيامد. دوباره درآمد که: براي خودت هزار جور حرف درست مي کني. شده اي گوشت تو شله زرد. با اين کارهاي عجيب و غريب گزک دست اين و آن مي دهي. بچه ها فکر مي کنند تو...» فرهاد نگذاشت حرفش تمام شود. «نمي خواهم بدانم بچه ها چي فکر مي کنند. حالا هم دست از سر کچلمان بردار. نيامده ام اينجا نصيحتم کني بابا بزرگ... بگذار تو حال خودمان باشيم.» هر دو ساکت شدند. باد هو کشيد و به تاريکاي سکوت خنج انداخت. «آدم کله خرابي است. همان اولها کلي سر کوفت از فرمانده خورد. حالا باز بهتر شده وقتي رفته بوديم جلو تا سنگرهاشان را بگيريم يکي از عراقيها را بدجوري نفله کرد. خودم نديدم ها. يکي از بچه ها تعريف مي کرد برامان. چهار نفر بوده اند، داشته اند سنگرهايي را که گرفته بوديم مي گشتند. فرهاد هفت هشت متر از سه تاي ديگر عقبتر مي آمده. آن هم براي اينکه تو هر سنگري چهار چشمي مواظب بوده کسي از زير دستش در نرود. تو همين هيرو وير يکي از اينهايي که دمر افتاده بوده و خودش را زده بوده به مردن از تو دهانه سنگر مي پرد بيرون و سه تايي را که جلو مي رفته اند مي بندد به رگبار. فرهاد مي بيندش. طرف تا مي آيد بجنيد، کاسه ي زانوش ترکيده. روي زمين ولو بوده و از درد عربده مي کشيد. آن سه نفر هم روي زمين زير خون بوده اند. دو سه تا از برو بچه ها سروصدا را مي شنوند و مي دوند آنجا. عراقي به خودش مي پيچيده؛ لوکه مي داده از درد. فرهاد بالاي سرش وايستاده بوده و تفنگ يارو زير پاش. بچه ها مي گويند از چشمهاش آتش مي ريخته. طرف داشته از حال مي رفته. فرهاد آن موقع هيچي حاليش نبوده. ديوانه شده بوده. عراقي را خرکش مي برد کنار ديوار سنگر. يک خرده آن ورتر سه تا رفيقهاش غرق خون بوده اند. اشک عراقي درآمده بوده. التماس مي کرده. اکبر کلاش را مي گذارد روي پيشاني اش. هنوز نچکانده بوده که يکي از بچه ها از پشت مي گيردش. هر کاري مي کند يارو را بزند نمي گذارند. خلاصه مردک را از زير دست و پاش مي کشند بيرون، مي برندش عقب. فرهاد يکراست مي رود بالاي سر رفيقهاش. خوب نگاهشان مي کند اول. بعد زار مي زند. يک دقيقه بعد پا مي شود. گريه اش بند آمده بود يک ريخت ديگر شده بوده. مثل سنگ راست وامي ايستد. مي گويد: حالا هر کاري مي خواهيد بکنيد.» جوان لاغر اندام، صورت استخواني اش را هم مي کشد. سينه اش را با تک سرفه کوتاهي صاف مي کند: «اين جوريهاست که مي گويم کاري به کارش نداشته باشيد. ديشب هم بي خوابي زده بود به کله اش آمده بود به سراغ من. مي گفت مي خواهم جات پست بدهم. معلوم نبود مي خواست چه دسته گلي آب بدهد. آدم عجيبي است. زود از کوره در مي رود. سر به سرش نمي شود گذاشت. تو لاک خودش است.» «شهريور بود. تازه امتحانهام تمام شده بود. مي رفتم سر کار. تو رادياتورسازي بودم آن موقع. ظهر گذشته بود. صاحب مغازه نبودش دم در مغازه نشسته بودم و رادياتور درب و داغاني را سيخ مي زدم. صداي هواپيماها را شنيدم. روزهاي اول بود که حمله مي کردند. دويدم رفتم تو. راديو را روشن کردم. آژير پخش مي کرد. آژير قرمز.وسطهاش بود که زمين و زمان زير پام لرزيد. اولي را انداخته بودند. خواستم بيام بيرون. تو چهارچوب در بودم که يکي ديگر گرومپ صدا کرد. صداي وحشيش در جا خشکاندم. صدا و باد سنگيني زد تو صورت و سينه ام. موجش بود. نمي توانستم تکان بخورم. به پاهام سنگ بسته بودند انگار. صداي آژير قطع شده بود. قارچ دود از لاي ساختمانها مي آمد بالا. غليظ بود و سياه. پيش خودم گفتم نکند... يک دقيقه نگذشته بود. قارچ دوبرابر قد ساختمانها آمده بود بالا. هي بزرگتر مي شد. از جا کنده شدم. تو گوشم ونگه ي کشداري مي شنيدم. دويدم طرف خانه مان. چهار تا خيابان را يک نفس رفتم. تو دلم هر چي دعا بلد بودم خواندم. دود سياه پخش شده بود و کبود مي زد. دو خيابان ديگر مانده بود. نصفه عمر شده بودم. شيشيه خرده ها زير پام چرق چرق مي کرد. نفسم بريده بود. هواي گرم، سينه ام را مي سوزاند. مردم جلوي خانه هايشان بودند. کپه کپه. زنها جيغ مي کشيدند. گريه مي کردند. مي شنيدم و نمي شنيدم. مي دويدم. بوي تلخ آتش باروت و کهنه ي سوخته زد زير دماغم. سر کوچه مان بودم. شلوغ بود. راه باز کردم ميانشان. جاي خانه مان را مي ديدم. رفتم جلوتر. چشمم به خاک و آجرهاي خانه مان بود. چند نفر روي تل و گچ و نخاله ها راه مي رفتند. نرسيدم به خانه مان. از زانو تا شدم. شکستم. همانجا که بودم نشستم. يا خوردم زمين شايد. چهار و پنج نفر روي کپه گچ و آجر و آهن پاره جمع شده بودند. سنگ و آجرها را مي انداختن بيرون حلقه شان. ميان آنها بودم. يک نفر را آوردند بيرون. از پيرهن بلند گلدارش شناختمش. باورم نمي شد. گلوم مثل کبريت خشک شده بود. چسبيده بود به هم. جيکم در نمي آمد. يکي از زنها چادر آورد. شکل چادر نماز مادرم. با همان گبهاي درشت آبي. بالاي سر مادرم زانو زد. چادر را کشيد روي مادرم. خانه مان را سروپا دست نخورده ديدم. تو خانه مان بودم. با خواهر و مادرم. دنيا دور سرم مي چرخيد. صداي مردي را شنيدم. مي زد توي سرش. خواهرم را پيدا کرده بود. هنوز رو پوش مدرسه اش تنش بود. روپوشش خاکي شده بود. کارت مدرسه روي سينه روپوشش سنجاق شده بود. پريشب خودم نوشته بودم براش: «مريم دهدشتي- دوم». بلندش کردند. از نزديکهاي من رد شدند. لک کبود پر رنگي روي گونه اش جا انداخته بود. دلم آتش گرفت. خودم را سر کوچه ديدم. وسط جمعيت. چشم چشم مي کردم. داشتند خاک و آجرها را زير و رو مي کردند يک نفر را کشيدند بيرون. صورتش طرف من بود. چشمهايش را از همان جا مي ديدم صورتش سالم سالم بود. از گردن به پايين با پارچه سفيد بلند پوشانده شده بود. پارچه سفد مهتابي تا نوک پنجه هاي پاش را گرفته بود. نگاهم مي کرد. چشم ريز کردم. بابام بود! حالم داشت به هم مي خورد. خود بابام بود که چهار و پنج سال پيش مرده بود... ديدم دارم خفه مي شود. زير آوار بودم. خودم را آن زير پيدا کردم. گيجي تو سرم جا باز کرد و منگ نگاه دور و برم کردم. همين جور نشسته بودم روي زمين. دو سه تا خانه ي اين ور آن ور ديدم. همه خراب شده بودند. مردم اينجا و آنجا کپه هاي خرابه را کنار مي زدند. فقط حرکتها و چهره ها را مي ديدم. بازوبسته شدن دهانها را مي ديدم. پنجه ها را مي ديدم که روي صورتهاي خيس و ده سال نخوابيده ناخن مي کشند. رد سرخ زخم را روي آجرها مي ديدم. دنبال خودم مي گشتم. چيزي نمي شنيدم. همه چيز و همه کس بدون صدا بودند. سايه بلند و محکمي سايه ي کج شده ام را روي زمين پوشاند. سنگيني دستي را روي سرم حس کردم. برگشتم. مرد جا افتاده اي بود. قبلاً ديده بودمش. گمانم. همسايه مان بود يا استاد کارم؟» به پيشاني بلندش دست کشيد. لرزه ي خفيف ابروهاي پهنش بند آمد. جوزک گلويش ريز جنبيد. لبش را دندان گرفت و سرش را انداخت زير. با پشت دست چشمهايش را فشار داد. هوا را کوتاه و سريع با دماغ کشيد تو. آب دهانش را قورت داد. سرش را آورد بالا و نگاهم کرد. چشمها و صورتش خشک خشک بود. گريه نکرده بود انگار. چيز خارداري تو نگاهش خوابيده بود. آبخور سبيل پر کلاغي اش را با دندان کشيد پايين. دست کرد يک مشت خاک نرم برداشت از زمين. انگشت کوچک مشتش را شل کرد. همين جور مشتش از دانه هاي خاک خالي مي شد آبخور سبيلش را ول کرد: «همان آبادان خاکشان کردم. روز آخري رفتم سر خاکشان و قول دادم انتقامشان را بگيرم. و آمدم. آمدم جبهه و شدم فرهاد تک. شده ام فرهاد موجي. البته هيچکي جرأت نمي کند اينها را به خودم بگويد. مي فهمي؟ از گوشه و کنار مي شنوم. مي دانم مي گويند يک تخته اش کم است. محلشان نمي گذارم. چه مي دانند چي به چي است. نمي خواهم هم بدانند. کاري باشان ندارم. کار خودم را مي کنم. تا همين حالاش هم به قدر خودم دشمن کشته ام. يعني بايد کشت. بايد جلوي آدم هار وايستاد. اگر وانايستي پاچه ات را مي گيرد. بهت حمله مي کند. حالا اينها مي گويند فلاني عقلش پاره سنگ بر مي دارد. بگويند. ولشان کن. من آمده ام تلافي کنم. هر چي مي خواهند بگويند. بگويند.» ساکت شد. نگاه دور و درازم کرد. بعد گفت: «خودم هم نمي دانم اينها را براي چي به تو گفتم. بيخ گلوم چسبيده بود. حلقومم را فشار مي داد. لابد براي اين بود که به دلم نشستي. برات وراجي کردم. سبک شدم عوضش...» خاموش شد. نفس عميقي کشيد و دنبال حرفش را گرفت: «ولي مي خواهم هر چي شنيدي پيش خودت بماند. براي هيچکي نمي خواهم بگويي.» و پشت سرش شوخي جدي درآمد که: «ببينم حال دانشجويي چه جور حالي است؟ دانشجو هستي؛ نه؟» دو روز پيش شيميايي زدند. آمديم عقب اما خيلي ها جا ماندند. شهيد شده بودند بيشتر. تک و توکي هم زخمي. بايد زودتر مي رفتيم مي آورديمشان. معلوم نبود دوباره برويم جلو و پس بگيريم آن تکه را. براي همين بايد مي جنبيديم. از ديشب تا حالا ده پانزده بار رفته بودند جلو. زخمي و شهيدها را جمع کرده بودند. اين دفعه که آمدند، داوطلب بلند شدم. قبل از من فرهاد تو قايق نشسته بود. تفنگهامان را تحويل داديم. نبايد چيز اضافي مي برديم. فقط آني که تو قايق مي نشست يک کلاش و دو تا نارنجک تخم مرغي همراهش بود. بار اضافي دست و پا گير بود برامان. تو تاريک و روشناي دم صبح شش نفر قايق تکميل شد. از شاخابه ي باريکي که آب چرکي داشت بايد مي رفتيم. کار جاده آسفالت آن ور رودخانه را تمام کرده بودند از ديشب تا حالا. ما بايد طرف خاکي دست چپ روخانه را وارسي مي کرديم. فرهاد نشسته بود جلوم. آب تيره با حرکت پره هاي موتور کف کرد. قايق راه افتاد. جايي که رود گشادتر شده بود. و ني هاي بلند قهوه اي سايه تاريکي درست کرده بودند، کناره گرفتيم. تو خاکي دو تا دسته سه تايي شديم. ما کنار رودخانه را گرفتيم و رفتيم جلو سه نفر ديگر با دويست متر فاصله موازي ما راه افتادند. سوت کشيده ي خمپاره اي درازمان کرد. روي آسفالت آن طرف خورد زمين. از صداش معلوم بود. روي آسفالت صداي شکستن شيشه مي دهد. انگار صد تا شيشه را با هم مي شکنند. جلوتر يک شهيد پيدا کرديم. ترکش سينه اش را سوراخ کرده بود و صورتش ورم داشت. فرهاد زودتر از من ديدش. دو نفري بلندش کرديم. کمي عقب تر پشت برآمدگي کوتاهي گذاشتيمش و برگشتيم. گوشه و کنار گلوله هاي خمپاره و توپ مي خورد زمين و بيل بيل خاک بلند مي کرد. آن قدر مهمات داشتند که آنجا را جهنم کنند برامان. گوش به زنگ تو حاشيه ي نيزار جلو رفتيم. خش خش بريده اي از لاي ني هاي چسبيده به خشکي بلند شد. يک نفر قد راست کرد آن وسط. بي اختيار بازوم چسبيد به تنه ام. دبنال قنداق کلاش زير بغلم گشتم. يادم رفته بود که بي سلاحم. نمي توانستم تکان بخورم. خشکمان زده بود. ناله ي ضعيف و خفه اي تو هوا لرزيد. دستش را دراز کرد طرفمان. با منگي کوتاهي فهميدم ايراني است. فرهاد تر و فرز دستش را گرفت. دستش تو دست فرهاد ليز خورد و در رفت. پس پسکي رفت. داشت مي افتاد که فرهاد رفت و زير هيکلش. روي شانه ي فرهاد ولو شد. غرق گل و لجن بود. نمي شد شناختش. صورتش گلي بود و پف کرده. آرام گذاشتيمش زمين. سر و شکلش داد مي زد تمام دو روز را تو اين آب گنديده بوده است. آب گنديده و گاز صورتش را از ريخت انداخته بود. فرهاد از جيب پيش سينه اش يک آب نبات درآورد. دهان جفت شده را با دست باز کرد و نرم گفت: «بخور» همين که آب نبات را تو دهانش حس کرد، عضله هاي صورت باد کرده اش بگويي نگويي زير لايه ي گل تکاني خورد. مزه مزه کرد و با تمام قدرت فک سست و حال ندارش را جنباند. خوراکي ديگري همراهمان نبود. من و مرتضي هم آب نباتهايمان را درآورديم. پشت سر هم و جان گرفته خوردشان. فرهاد کولش کرد. بدن لهيده و کوفته اش تحمل نداشت. دادش درآمد. دست پيش بردم. فرهاد گفت کمک نمي خواهد. تنهايي بردش. ما رفتيم جلوتر. يک شهيد ديگر پيدا کرديم. گلوله ي توپ دو تکه اش کرده بود. يک پاش کنده شده بود، افتاده بود دو سه متر آن ورتر. خون روي لباسها خشک شده بود و سياه مي زد. خاک زير تنش به شعاع يک متر ور آمده بود و داغمه بسته بود از خون. برش داشتيم برديمش. عراقيها يکريز و چشم بسته مي کوبيدند. رسيديم پشت برآمدگي. فرهاد بالاي سر آني که از تو ني ها آورده بوديمش نشسته بود. با مرتضي دو تا شهيد را برديم تو قايق. دو تا شهيد هم آن دسته پيدا کرده بودند. يک تير بار گرينف هم کول گرفته بودند. زخمي را آورديم يک گوشه ي قايق خوابانديمش. قايق پر شده بود. براي همه جا نبود. دو نفر بايد مي ماندند. فرهاد ماند و من. گفتيم ما مي رويم چرخي مي زنيم. وقتي آمديد با هم بر مي گرديم. دست به عصا راه افتاديم. به پيچ رودخانه رسيديم. باش پيچيديم. سوت خمپاره زمينگيرمان کرد. شلپ کوتاه و سنگيني بلند شد. شتک و پشنگه هاي آب بوي زهم و لجن را تو هوا پاشاند. فرهاد بلند شد و پشت سرش من. لکه هاي قهوه اي آب گل را پشت پيراهن خاکي اش ديدم. چشمم به شانه ها و پشتش بود که دويد. روبرو را نگاه کردم. جنازه اي دراز به دراز روي زمين بود. من هم دويدم. فهميدم عراقي است. از لباسش معلوم بود. دمر افتاده بود. ران و کمرش از پشت تير و ترکش خورده بود. از خون ماسيده ي روي شلوار و پشت پيراهنش پيدا بود يک روزي مي شود که مرده. فرهاد با پا تنه اش را هل داد. جنازه چپه شد. بازوي يک طرف و پهلوي طرف ديگرش با ترکشهاي ريز و درشت آبکش شده بود. بعد از مرگ اين جور شده بود. از خون ناچيزي که جاي حفره ها را نشان مي داد مي شد فهميد. صورت و پشت دستهايش پر تاول بود. فرهاد گفت: «اين اينجا چي کار مي کرد.؟» و پشت بندش اضافه کرد: «آمده بوده شناسايي يعني؟» چيزي به فکرم نرسيد. نمي دانستم. فرهاد جيبهاي شلوار جنازه را از رو دست کشيد. خالي بود. جيب جلوي سينه اش را زير دست گرفت. چيزي پيدا کرده بود انگار. دگمه ي زمخت جيب را باز کرد و دست کرد توش. چيزي شبيه کارت بود و يک عکس. تو گرگ و ميش صبح همينها را دستش ديدم. نيم نگاهي انداخت به عکس و دادش به من. عکس او بود. سياه و سفيد و سه در چهار. تو عکس سبيل نداشت جوانتر بود و صورتش پرتر از حالا. جنازه سياه شده سبيلو بود. صورتش تکيده تر از عکس مي زد. کارت را دراز کرد برام. گفت: «ترجمه کن ببينم چي نوشته؟» گرفتم خواندمش. کارت شناسايي اش بود: «نعمان سعيد. ليسانسيه. خدمت وظيفه. گروهان چهارم- گردان سيزده...» نگاهم چرخيد روي جنازه. دماغش که تيغ کشيده بود بيشتر تو چشم مي زد. فرهاد پرسيد: «کي بوده؟» براش گفتم. بعد گفت: «تفنگ مفنگ دور و برش نيست چرا؟» دور و برش را ديدي زدم. نه، چيزي همراهش نبوده گويا. گلوله ي خمپاره اي هوا را شکافت. چسبيدم به زمين. خيلي دور ترکيد. کور مي زدند. فرهاد از جايش تکان نخورده بود. دو لا شد روي جنازه. به جيب پاکتي روي ران دست کشيد. دکمه اش را باز کرد و يک دفترچه آورد بيرون از توش. گفت: «پيداش کردم. آمده بود شناسايي!» دفترچه را از جايي که خودکار وسطش بود باز کرد. ورق زد و نگاه سرسري اش کرد. «سر در نمي آورم من. يک نگاهي بهش بينداز ديلماج!» اول دفتر را زيرورو کردم. جلد خاکستري کار کرده اش قوس ملايمي گرفته بود. روي برگه ي اول به خط قرآني اسم و فاميلش را نوشته بود و سنش را. بيست و هشت ساله. اعزامي از «عفک» برگ دوم و سوم خالي بود. روي برگ چهارم پرنده اي کشيده بود. زيرش نوشته بود: «دفتر کوچک زندگي.» فرهاد گفت: «چيه؟ چيز به درد بخوري توش هست؟» با دست اشاره کردم هيچ چي نگويد. ساکت شد. بالاي ورق بعدي نوشته شده بود: سوم ژوئن بيست و سه روز است به جبهه آورده اندم از پنج روز پيش نامه اي نداشتم. پنجم ژوئن پنج روز ديگر يک ماه است که اينجا هستم. يک هفته است هيچ خبري از مادرم ندارم. برايش نگرانم. دلم تنگ شده. فکر نمي کردم به اين زودي اينجوري بشود. هشتم ژوئن ديروز از محور «واديه» آوردندمان «حريبه» جزيره مجنون. قبل از راه افتادنمان يک نامه ي کوچک فرستادم. خواستم که از خودش و سلامتي اش حتماً برايم بنويسد. آدرس گروهان و گردان جديدم را هم نوشتم. فرهاد زد به شانه ام با دست. «بابا نمي خواهد حالا همه اش را بخواني و بگو ببينم چه خبر است آن تو؟» «دفتر خاطره هاش است. ظاهر و باطن.» سرک کشيد تو دفترچه. هر چي تا حالا خوانده بودم براش گفتم. ميخ نگاهم مي کرد. سيزده ژوئن روز سوم ماه دوم هم تمام شد. از مادرم يک نامه اشتم. نوشته است دو تا نامه ي ديگر قبل از اين برايم فرستاده است. اما آن ها به دست من نرسيده است. در نامه اش اصرار کرده مواظب خودم باشم. کاري به کار ديگران نداشته باشم. اين را نخوانده بودم براش هنوز. سقلمه ي ريزي زد به پهلوم. خواست هر چي آن تو نوشته براش بخوانم. تو سايه روشن کم جان دم صبح نگاهم روي کلمه ها چرخيد. بالايي را براش خواندم و بقيه را شروع کردم: هفده ژوئن فاصله ي بين نوشته هايم زياده شده است. براي اين است که تازگيها بيشتر در تقلا بوده ايم. من کمتر کنج خلوتي گير آوردم تا با خيال راحت براي خودم کاغذ سياه کنم. بعد از نوشتن اين چند سطر مي خواهم براي مادرم نامه اي بنويسم. مي خواهم برايش بگويم که تا حالا به طرف هيچ کس تير نينداخته ام هر جا که مجبور بوده ام تظاهر کرده ام. مي نويسم که حرفهايش يادم هست و شب و روز به فکر او هستم. نوزده ژوئن فردا يا پس فردا است حمله کنند. خوب شد نامه را فرستادم. حمله که مي شود اصلاً اطمينان ندارم زنده بمانم. از جنگ مي ترسم. «در بچگي هم از زدوخورد و دعوا فراري بودم. بيست و شش ژوئن حمله کرديم. ايرانيها عقب نرفتند. تلفات زياد داشتيم. من هنوز زنده ام. از اين بايت خيلي خوشحالم. سي ژوئن با دو نفر رفيق شده ام. به نظر قابل اطمينان مي آيند. آنها هم مثل خود من اند. ناراضي هستند يکي شان مي گفت مي خواهد به ايرانيها پناهنده شود. نتوانستم به آنها اطمينان کنم براي همين زياد با آنها گرم نگرفتم. سوم ژولاي يک نامه ديگر براي مادرم فرستادم. نوشتم حالم خوب است و نگرانم نباشد و جواب نامه را حتما بدهد. پنج ژولاي آن دو تا بچه هاي خوبي هستند. مي خواهند پناه ببرند به ايران و به من هم گفتند قبول نکردم. مي ترسم. براي مادرم دلواپسم. جرأتش را هم ندارم. بايد درباره اش فکر کنم. به آنها همين را گفتم. نه ژولاي قرار گذاشتند فرداشب بروند. من با آنها نمي روم. شک کرده اند. شايد مي ترسند لوشان بدهم. کمتر با من حرف مي زنند. حرفهايشان را از من پنهان مي کنند. برايشان آرزوي موفقيت مي کنم. نمي دانم چه خواهد شد. يازده ژولاي آن دو تا ديشب رفتند. يکي شان توانست فرار کند، ديشب آنها را ديدند. سروان نعره زد و به طرفشان تيراندازي کردند. چه آتشي بر آنها باراندند. صبح چند نفر رفتند جنازه ي يکي شان را آوردند. همه به شدت ترسيده ايم. هيچ کس جرأت نمي کند حرف بزند. گلوله اي تنوره کشيد تو حاشيه چسبناک رود سر کج کرد. گل و شل و تکه هاي ني را تو هم پاشيد. اشاره چشمهاي فرهاد سرم را برگرداند روي دفترچه: هجده ژولاي ديشب يکي ديگر از بچه ها توانست در برود. ايرانيها تازگيها با توپخانه برايمان کارتهايي مي فرستند. مي خواهند جلويشان نجنگيم مي نويسند ما مسلمانيم، آنها هم مسلمانند. با بلندگو هم گاهي اوقات برايمان صحبت مي کنند. فرماندهان اين جور وقتها حسابي از کوره در مي روند. ما نبايد به آن کارتها دست بزنيم. بيست و دو ژولاي ديروز توانستم بيايم عقب. براي اولين بار از شهر با مادرم تماس گرفتم. با هزار مشقت به او فهماندم که شايد ديگر من را نبيند. بايد مواظب خودش باشد. اول فکر کرد حتما حمله اي در کار است. فکر کرد منظورم اين است که شايد کشته شوم. پشت تلفن گريه اش گرفت. من هم به گريه افتادم. بعد از کلي اين در آن در زدن با اشاره و کنايه به او فهماندم که مي خواهم کناره بگيرم. هيچ نگفت. بعد گفت راضي است. فقط نگران و دلواپس او هستم. دلم برايش مي سوزد. بيست و پنج ژولاي بعد از آن تلفن همه اش فکر مي کنم يکي مواظبم است. لابد ترسيده ام. صد برابر بيشتر از قبل بايد مواظب دفترچه ام باشم. حالا ديگر يک مدرک مسلم است. حتي ممکن است اعدامم کنند. سي ژولاي يک نامه ديگر از مادرم رسيده. برايم نوشته حالش خوب است و اوضاع روبراه است. پوشيده نوشته که دو دلي را بگذارم کنار و هر کاري که صلاح مي دانم بکنم. نامه را چند بار خواندم و مثل آن وقتها که بچه بودم گريه کردم. خسته شده ام. دل نازک شده ام. سوم آگوست روزها برايم طولاني تر از سال مي گذرد. نمي دانم چه بايد بکنم. ترس مانع از آن مي شود که تصميم قطعي بگيرم. از سروصداها به تنگ آمده ام. اگر تا چند هفته ي ديگر اينجا بمانم حتماً ديوانه مي شوم. هفت آگوست شنيده ام مي خواهيم شيميايي بزنيم. تا حالا چند بار اين کار کرده ايم. فرماندهان هر وقت عرصه را تنگ مي بينند و عاجز مي مانند از اين کارها مي کنند. نه آگوست روحم دارد مي گندد. دارم نابود مي شوم. تصميم خودم را گرفته ام. بايد به هر طريق از اينجا خلاص شوم. سيزده آگوست ديروز يک نامه ي ديگر نوشتم. گمانم آخرين نامه ام باشد. مي ترسم نامه ها را کنترل کرده باشند. براي همين از فکرهاي داخل سرم زياد حرف نزدم. مادرم مي فهمد. فقط او مي داند چه قدر براي او نگرانم. پانزده آگوست ديگر نمي توانم اينجا بمانم. فرداشب اگر دل و جراتش را پيدا کردم مي روم. قبل از اينکه شيميايي بزنيم بايد رفته باشم. الان فقط صورت و چشمهاي غمگين مادرم را جلوي چشمهايم است. فقط مادرم. ديگر چيزي ننوشته بود. باقي ورقها سفيد مانده بود. حس کردم چيزي توي گلوم گره خورد. سرم را آوردم بالا. فرهاد روي خاک دو زانو نشسته بود. سيبک گلوش نرم جنبيد. ابروهاش از لرزه افتاد. لبش زير دندانش بود. ورقهاي سفيد را از زير دستم رد کردم. يک کاغذ چهار تا شده ي خط دار لاي آخرين ورقها بود، با يک عکس. عکس کوچک زن پا به سن گذاشته اي بود. طره اي از موهاي صاف سياهش با رگه هاي سفيد از زير روسري تيره اي روي پيشاني بلندش افتاده بود. چشمهاي آرامش صاف نگاهم مي کرد. تاي کاغذ را باز کردم. خواندم: بسم الله الرحمن الرحيم نعمان عزير سلام. قبل از هر چيز سلامتي ات را از خدا مي خواهم و آرزو مي کنم اتفاق بدي برايت نيفتاده باشد. اين نامه را بعد از آن تلفني که زدي، برايت مي نويسم. مي دانم که چه مي کشي. بچه ام را مي شناسم. ولي بايد تحمل کرد. پاک ماندن سخت است. ولي تو بايد تحمل داشته باشي. نعمان اصلاً از بايت من نگران نباش. حالم خوب است و مشکلي ندارم. بحمدالله. تازگيها به خانه ي دايي ات رفته ام و راحت ترم. خانه ي خلوت و جاي خالي تو اذيتم مي کرد. بعد از مرگ پدرت تو جايش را برايم پر کردي. حالا که رفته اي بيشتر اين را مي فهمم. نمي داني اگر يک مو از سرت کم شود چه بر سرم مي آيد. تو را به خدا مواظب خودت باش. اما اين حرفها باعث نشود که تو از تصميمت منصرف بشوي. دلم فقط براي سلامتي ات شور مي زند. اين را هم نمي شود درمان کرد. مادرم و طبيعتم اين است. تو کار خودت را بکن. هر کاري را که مي داني درست است انجام بده. از اينکه خوب فکر مي کني خيلي خوشحالم. حرف براي گفتن زياد است. اما مي داني که نمي توانم. خودت مي فهمي که چه مي گويم. ديگر سرت را درد نمي آورم و پر حرفي را مي گذارم کنار. منتظر خبر سلامتي ات هستم. هر چه زودتر برايم نامه بنويس. انتظار سخت را تحمل مي کنم. مواظب خودت باش. منتظرم. از دور مي بوسمت. مادرت بيست و سوم ژولاي سرم را طرف فرهاد چرخاندم. خميده بود و زمين را مي کند. رفتم کنار دستش. کلاه آهني ام را برداشتم. نگاهم کرد. پلکهايش را تند تند مي زد به هم. باز سرش را انداخت زير. از لاي دندانهايش گفت:» تو دست نزن. بگذار خودم...» آن قدر خفه و گرفته گفت که بقيه اش را نشنيدم. از گودالي که کنده بود آمد بيرون. کارت شناسايي و دو تا عکس را ازم گرفت. رفت گذاشتشان تو جيب لباس جسد و دگمه اش را انداخت. گفت پاي جنازه را بگيرم. خودش هم دست انداخت زير بغل جنازه. آرام گذاشتيمش تو شيار. فرهاد آهسته و خش دار گفت: «حالا ديگر لااقل ترکشها داغانش نمي کنند.» با چهار تا شهيد، تو قايق يازده نفر بوديم. داشتيم بر مي گشتيم. برآمدگي تيز شکم قايق آب تاريک و سرد را مي شکافت و مي رفت جلو. دفترچه ي جلد خاکستري تو دستم بود. نگاه به فرهاد کردم. کلاه آهني اش زير لايه ي نازک خاک، بزرگتر از قبل به چشم مي خورد. خط نگاه مخملي و خيره اش را گرفتم رفتم جلو. خورشيد يک وجب بالاي ني ها نارنجي و درشت نور مي پاشيد. دفترچه را نگاه کردم و آرام گفتم: «حالا ديگر لااقل ترکشها داغانش نمي کنند.» منبع:نشریه پایگاه نور شماره 6 /ج  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 637]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن