-
سرباز خاکستري نويسنده: فرزين شيرزادي اين دنده و آن دنده شدم. باد با زور از درز چادر زد تو. يخ کردم زير پتو مچاله شدم و پيچيدمش دورم. رگه پچ پچي ملايمي را ميان شلاق کش باد شنيدم. چهار چنگولي، تو خواب و بيداري گوش تيز کردم. «آمده ام پارک داري قدم مي زني؟ برو بگير بخواب نصفه شبي!» «خوابم نمي برد اگه بخواهي جات پست مي دهم، تو برو بخواب» صدا آشنا آمد بگوشم. صداي نيمچه طلبکاري اولي را به سختي شنيدم: «نه قربان محبتت برو تو چادرت نوکر