واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آوازهاي شعله ور نويسنده:محمد نوراني درست همان روز، روزي که پسر «ابي الحارث» به مدينه آمد و خبر را به عمربن سعد، والي مدينه رساند، جابر، شهر را به هم ريخت. مدينه از شنيدن خبر شهادت امام داغدار شد. مردم از کوچه ها و خيابان ها به طرف دارالاماره سرازير شدند. مأموران حکومتي پيش دستي کرده و جلو شورش و بلوا را گرفتند. مردم گريه کنان و مصيبت زده به خانه هاشان برگشتند؛ امّا جابر دست بردار نبود. اين صحابي پير پيامبر،با آن هيکل بلند بالايي که داشت ديوانه وار به سر و صورت خود مي زد و «حسين! حسين!» مي گفت. پيرمرد را گرفتند. مأموران حکومتي که نه! آنها جرأت چنين کاري را نداشتند. جابر تنها صحابه باقي مانده پيامبر خدا بود. چند نفر پير و جوان از قبيله خودشان، از قبيله انصار، دست و پاي او را گرفتند تا بلکه آرامش کنند؛ امّا جابر همه را کنار زد. بلند، طوري که گوش فلک را کر کند نعره کشيد. - حبيبي، ... حسين! همه گريستند. دوست و دشمن. بزرگ و کوچک. جابر داشت ديوانه مي شد. ديوانه شده بود. - که گفتند حسين را کشتند؟ جابر را در خانه زنداني کرده ايد که دنيا بر وفق مراد امويان بگذرد؟ اي تف به روزگارتان! لعنت بر غيرت شما! «عطيه عوفي» قدمي پيش گذاشت و جابر را بغل کرد. سپس بلند گريست و گفت: «مولاي من! وقتي کار از کار گذشته است، وقتي قاصد مرگ از راه رسيده است، گريه و شيون چه حاصلي دارد؟». جابر با بيچارگي کنار ديوار نشست. سرش را تکان تکان داد و ساکت به زمين زل زد. اندکي بعد دوباره برخاست و راه خانه خويش را در پيش گرفت. - با من بيا ابوالحسن! اطرافيان مراقب جابر دنبالش دويدند. جابر با پريشاني به سراغ اسبش رفت. اسب را بدون زين و يراق بيرون کشيد و روي اسب پريد. مردي خودش را به جابر رساند و زانوي جابر را بغل کرد. - سرورم،تا کوفه راه درازي در پيش است. بي زين که نمي شود فدايت شوم! جواني با گريه جلو آمد. پاي جابر را بوسيد و بلند گريست. - اي صحابي رسول خدا، با اين کارهايت ما را نگران مي کنيد، کمي آرام باشيد... جابر سرش را بلند کرد و با آن چشمان بي سويش نگاه معناداري به جوان انداخت. سپس از اسب پايين آمد و دوباره داد زد:
«وقتي مي شنوم مولايم حسين را کشته اند چه آرامشي، چه صبري؟ اي لعنت بر اين زندگي!». جابر گُر گرفت و به سينه اش کوفت. - يا رسول الله، مرا ببخش! من جابر اُحُدَم. من جابر جنگ هاي تو هستم. سهم من از زندگي، اين ننگ نبود! چگونه من زنده باشم و ميوه قلب تو را سر بِبُرند؟ شنيده ام خانواده اش را هم به اسيري برده اند! اي واي بر اين جماعت! واي بر خاندان اميّه! در اين فاصله، عطيه دو اسب را آماده سفر کرده بود. اسب ها را از حياط بيرون برد. کاسه اي آب به دست جابر دادند. جابر کاسه را گرفت. امّا نياشاميده اشک هايش جاري شد. هق هقش همه را به گريه انداخت. - من چگونه از اين آب بخورم؟ شنيدم که مي گفتند مولايم حسين را تشنه لب مقتول ساخته اند! عطيه اشک چشمانش را پاک کرد و سوار بر اسب شد. جابر نيز سوار شد. دو سوار، جلو چشمان سربازان حکومتي از دروازه شهر خارج شدند و در غبار غروب به سوي کوفه تاختند. غروب بيستم صفرِ 61هجري. کربلا. کنار فرات. باد بر خاک شهيدان مي وزد. کمي آن سوتر، چند زن و مرد از قبيله بني اسد، در کنار سياه چادر خود مشغول رتق و فتق امور دامداري هستند. باد شاخ و برگ هاي نخل ها را تکان تکان مي دهد. پيرزني سر بلند مي کند و دو سوار سفيدپوش را در کناره فرات مي بيند. دلش فرو مي ريزد. انگار همين ديروز بود واقعه. صداي شيهه ي اسب ها که مي رسيد. ناله مرگبار مرداني که يکي از پس از ديگري به خاک مي افتادند. صداي چکاچک شمشيرها. صداي نعره مست گونه جنگ جويان، ... امّا در اين غروب، کربلا چنان خاموش است، چنان آرام است که انگار صدها سال است در اين زمين اتفاقي به هم نرسيده است. جابر چه کند؟ جابر چه بگويد؟ او مرده است. نابينا هم که هست، ناي حرکت ندارد؛ امّا رسم ادب هنوز سر پايش نگه داشته است. دست در دست عطيه، بعد از غسل زيارت در فرات، افتان و خيزان به سوي قبرهايي که به اندازه يک وجب از خاک بالاتر آمده اند، قدم بر مي دارد. بني اسدي ها مي آيند. دست ها در بغل. اشک ها ريزان. ماتم زده. اين دو مسافر غريب را به سوي قبر امام راهنمايي مي کنند. - همين جاست! همين قبر است. فرزندش علي درست کرد؛ ما نيز کمکش کرديم. شانه هاي جابر مي لرزد. - دست مرا روي قبر بگذار ابوالحسن! هق هقش در غروب مي پيچد. قبر را در آغوش مي کشد. دوباره ديوانه مي شود. سه بار بلند يا حسين مي کشد. - آيا دوست جواب دوست را نمي دهد؟ عطيه گريه سر مي دهد. مردان قبيله بني اسد مي گريند. حبيب، همراه بادي که به تندي روي قبرها مي وزد، مويه سر مي دهد. - آخر چگونه جواب دهي با آن رگ هاي بريده گردنت! چگونه جواب دوستت را بدهي در حالي که بين سر و گردنت جدايي انداخته اند! جابر مي گريست. عطيه عوفي مي گريست. بني اسدي ها مي گريستند. آسمانيان مي گريستند. شب مي گريست. باد هوهو مي کرد. فرات، همه وجودش مي گريست. و جابر مويه کنان مي خواند: «السلام عليکم ايتها الارواح التي حلّت بفناء الحسين...». منبع:نشريه باران- ش176. /ج
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 406]