تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 24 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):خوش اخلاقى عبادت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1865174754




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

الو صدا نمي آيد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
الو صدا نمي آيد
الو صدا نمي آيد     مي روم عقب تر مي ايستم کناز زن تا ضايع نباشد؛ اما حواسم هست، حرکاتش را مي بينم. صدايش مبهم است. چه کار دارم چه مي کند؟ تند و تند دکمه هاي تلفن را فشار مي دهد. صداي قشنگي مي دهد، صدايي که آدم از شنيدشن کيف مي کند. انگار آدم دلش مي خواهد الکي بايستد جلو تلفن و الکي دکمه ها را هي فشار دهد، هي فشار دهد! گوش هايم را تيز مي کنم: - بابا، گفت شنبه بيا. - ... -نه، من حال و حوصله ندارم. بعد صداي گذاشتن گوشي مي آيد: «مگر من بيکارم» و مي رود. بي ادب، نه سلامي نه عليکي، هيچي. انگار نه انگار که باباش بود. يک عمر زحمت کشيده بزرگت کرده، آن وقت زورت مي آيد يک سلام بکني. از ساعت 10 که آمده ام اين جا، اين دومين تلفن بود. الان هم ساعت 10:28 است. براي اولي که گوشي را برنداشتند، شايد هم برداشتند و حرف نزد. دومي که اين طوري... دفترچه ام را درمي آورم. خودکار نمي نويسد. پايين صفحه خط خطي مي کنم تا راه مي افتد. «پسري که بابايش مشکل دارد و نمي خواهد حرفش را گوش کند.» بايد روي حرف هاي شان فکر کنم و ته و توي قضيه را در بياورم. اين جوري که براي نوشتن داستان، فايده ندارد. سوژه بايد با حال باشد. يک دفعه صداي انداختن سکه توي تلفن به گوشم مي خورد. يک زن است. تلفن، پولش را پس مي دهد. دوباره مي اندازد. باز هم پس مي دهد. النگوهايش روي مچ دستش کيپ شده اند و وقتي آفتاب بهشان مي خورد توي چشم مي زنند. دوباره مي اندازد. 5 توماني است. باز پس مي دهد. خب، معلوم است تلفن، 5 توماني قبول نمي کند. نگاه کن. مردم چه قدر گدا هستند. خدايي اش اگر به خودت 5 تومان بدهند و بگويند براي ما زنگ بزن، مي کني؟ دلش نمي آيد برود النگوهايش را بفروشد و يک گوشي بخرد. خوب است سر کوچه ي مان، هم ايستگاه اتوبوس است، هم تلفن عمومي؛ و گرنه مردم شک مي کردند. اتوبوس مي پيچد توي خيابان ما. مردم از توي سايه مي روند توي خيابان، نزديک ايستگاه. من مي مانم. خودم را مي زنم به بي خيالي. از وقتي آمده ام اين سومين اتوبوس است. نگاه مي کنم توي پياده رو، به مغازه ي بلورفروشي. هنوز باز نکرده. هميشه دير باز مي کند. ساعت 10:33 است. نمي دانم تا کي بايد اين جا بايستم تا بتوانم چند تا سوژه ي نان و آبدار پيدا کنم. يک دختر مي رود طرف تلفن، پولش را مي اندازد و پشت سرش را نگاه مي کند. من هم نگاه مي کنم. کسي نيست. بند کوله ي آبي اش را روي شانه اش جا به جا مي کند و تندتند شماره مي گيرد: - سلام، خو... -... - صبر کن... مي گويم... -.... - نه، باور کن... مريم بود... باور کن... مامان... مامان تلفن را مي گذارد و برمي گردد. يک لحظه چشمش مي افتد توي چشم من. انگار مي ترسم! زود رويم را برمي گردانم. دختر مي دود و مي دود توي کوچه ي ما. رنگش خيلي پريده بود. نمي دام چي کار کرده بود که اين قدر مي ترسيد. حتما اشتباهي کرده که ماانش نمي خواست جوابش را بدهد. حرف هايش را توي ذهنم مرور مي کنم که بعدا بتوانم يک داستان خوب برايش بنويسم. دفترچه ام را درمي آورم. مي خواهم بنويسم... - ببخشيد... خانم... رويم را برمي گردانم. يک مرد است که هي نفس نفس مي زند. - شما... يک دختر... نديديد که از ... اين جا رد شود... يک کوله ي آبي... هم داشته باشد... نگاه مي کند به انتهاي خيابان. نمي دانم چي بگويم. راستش را بگويم! - خام، با شما بودم ها... نگاهش نمي کنم. يک لحظه دلم براي دختر مي سوزد. رويم را مي کنم آن طرف. صداي پاي مرد مي آيد. مي دود. نگاه مي کنم. مي رود توي کوچه ي ما. مي نويسم: «دختري که يک کاري کرده بود، نه مامانش با او حرف مي زد، و بابايش هم مي خواست او را بزند...» يعني چي کار کرده بود؟ حتما بابايش بود! سعي مي کنم اين صحنه ها را قشنگ توي ذهنم نگه دارم. الو... الو... صدا نمي آيد. -.... - رفتم، مي شنوي؟ صدايت نمي آيد... صداي مرا داري؟... تلفنش خراب است... -... - رفتم بخرم، گفت فقط آبي داريم. تو هم که صورتي مي خواستي، من نخريدم، خداحافظ! تلفن را مي گذارد. يک لبخند موذيانه مي زند و مي رود. فکر کنم الکي اين اداها را در مي آورد. منبع: نشريه بچه ها سلام، ش 5 /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 336]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن