واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
الو صدا نمي آيد مي روم عقب تر مي ايستم کناز زن تا ضايع نباشد؛ اما حواسم هست، حرکاتش را مي بينم. صدايش مبهم است. چه کار دارم چه مي کند؟ تند و تند دکمه هاي تلفن را فشار مي دهد. صداي قشنگي مي دهد، صدايي که آدم از شنيدشن کيف مي کند. انگار آدم دلش مي خواهد الکي بايستد جلو تلفن و الکي دکمه ها را هي فشار دهد، هي فشار دهد! گوش هايم را تيز مي کنم: - بابا، گفت شنبه بيا. - ... -نه، من حال و حوصله ندارم. بعد صداي گذاشتن گوشي مي آيد: «مگر من بيکارم» و مي رود. بي ادب، نه سلامي نه عليکي، هيچي. انگار نه انگار که باباش بود. يک عمر زحمت کشيده بزرگت کرده، آن وقت زورت مي آيد يک سلام بکني. از ساعت 10 که آمده ام اين جا، اين دومين تلفن بود. الان هم ساعت 10:28 است. براي اولي که گوشي را برنداشتند، شايد هم برداشتند و حرف نزد. دومي که اين طوري... دفترچه ام را درمي آورم. خودکار نمي نويسد. پايين صفحه خط خطي مي کنم تا راه مي افتد. «پسري که بابايش مشکل دارد و نمي خواهد حرفش را گوش کند.» بايد روي حرف هاي شان فکر کنم و ته و توي قضيه را در بياورم. اين جوري که براي نوشتن داستان، فايده ندارد. سوژه بايد با حال باشد. يک دفعه صداي انداختن سکه توي تلفن به گوشم مي خورد. يک زن است. تلفن، پولش را پس مي دهد. دوباره مي اندازد. باز هم پس مي دهد. النگوهايش روي مچ دستش کيپ شده اند و وقتي آفتاب بهشان مي خورد توي چشم مي زنند. دوباره مي اندازد. 5 توماني است. باز پس مي دهد. خب، معلوم است تلفن، 5 توماني قبول نمي کند. نگاه کن. مردم چه قدر گدا هستند. خدايي اش اگر به خودت 5 تومان بدهند و بگويند براي ما زنگ بزن، مي کني؟ دلش نمي آيد برود النگوهايش را بفروشد و يک گوشي بخرد. خوب است سر کوچه ي مان، هم ايستگاه اتوبوس است، هم تلفن عمومي؛ و گرنه مردم شک مي کردند. اتوبوس مي پيچد توي خيابان ما. مردم از توي سايه مي روند توي خيابان، نزديک ايستگاه. من مي مانم. خودم را مي زنم به بي خيالي. از وقتي آمده ام اين سومين اتوبوس است. نگاه مي کنم توي پياده رو، به مغازه ي بلورفروشي. هنوز باز نکرده. هميشه دير باز مي کند. ساعت 10:33 است. نمي دانم تا کي بايد اين جا بايستم تا بتوانم چند تا سوژه ي نان و آبدار پيدا کنم. يک دختر مي رود طرف تلفن، پولش را مي اندازد و پشت سرش را نگاه مي کند. من هم نگاه مي کنم. کسي نيست. بند کوله ي آبي اش را روي شانه اش جا به جا مي کند و تندتند شماره مي گيرد: - سلام، خو... -... - صبر کن... مي گويم... -.... - نه، باور کن... مريم بود... باور کن... مامان... مامان تلفن را مي گذارد و برمي گردد. يک لحظه چشمش مي افتد توي چشم من. انگار مي ترسم! زود رويم را برمي گردانم. دختر مي دود و مي دود توي کوچه ي ما. رنگش خيلي پريده بود. نمي دام چي کار کرده بود که اين قدر مي ترسيد. حتما اشتباهي کرده که ماانش نمي خواست جوابش را بدهد. حرف هايش را توي ذهنم مرور مي کنم که بعدا بتوانم يک داستان خوب برايش بنويسم. دفترچه ام را درمي آورم. مي خواهم بنويسم... - ببخشيد... خانم... رويم را برمي گردانم. يک مرد است که هي نفس نفس مي زند. - شما... يک دختر... نديديد که از ... اين جا رد شود... يک کوله ي آبي... هم داشته باشد... نگاه مي کند به انتهاي خيابان. نمي دانم چي بگويم. راستش را بگويم! - خام، با شما بودم ها... نگاهش نمي کنم. يک لحظه دلم براي دختر مي سوزد. رويم را مي کنم آن طرف. صداي پاي مرد مي آيد. مي دود. نگاه مي کنم. مي رود توي کوچه ي ما. مي نويسم: «دختري که يک کاري کرده بود، نه مامانش با او حرف مي زد، و بابايش هم مي خواست او را بزند...» يعني چي کار کرده بود؟ حتما بابايش بود! سعي مي کنم اين صحنه ها را قشنگ توي ذهنم نگه دارم. الو... الو... صدا نمي آيد. -.... - رفتم، مي شنوي؟ صدايت نمي آيد... صداي مرا داري؟... تلفنش خراب است... -... - رفتم بخرم، گفت فقط آبي داريم. تو هم که صورتي مي خواستي، من نخريدم، خداحافظ! تلفن را مي گذارد. يک لبخند موذيانه مي زند و مي رود. فکر کنم الکي اين اداها را در مي آورد. منبع: نشريه بچه ها سلام، ش 5 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 328]