واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
روزي ات توي نماز نيست نويسنده: علي باباجاني مرد زاهد سر به كوه و بيابان گذاشت و چشم خود را به مردم، بازار و همه چيز شهر بست. او كه از قوم بني اسرائيل بود غاري را براي زندگي در بيرون از شهر انتخاب كرد. چيزي هم كه نداشت با خود ببرد؛ خودش بود، زهدش و تمام سادگي اش. همين باعث تعجب مردم شهر شده بود. مردم از يكديگر مي پرسيدند: «اين مرد پارسا چگونه مي تواند بدون اين كه خورد و خوراكي داشته باشد، زنده بماند؟» - انسان هر چه قدر هم كه توانا باشد، باز به غذا احتياج دارد. - آري! به راستي او چگونه مي تواند غذاي خود را تأمين كند؟ - كاري، ثروت و مالي هم كه ندارد! همه ي اين سؤال هاي مردم به گوش زاهد كه از شهر خارج مي شد، رسيد. مرد زاهد لبخندي زد و گفت: «غصه ي روزي مرا نخوريد. من به خدا توكل مي كنم تا روزي ام برسد.» مردم كه انگار چيز تازه اي ياد گرفته باشند، سرتكان دادند و حرف زاهد را تأييد كردند! آري، توكل چيز خوبي است. - با توكل مي توانيم به هر چه مي خواهيم برسيم. - واقعا چه زاهد با ايماني! چه قدر با اعتقاد قوي از توكل حرف مي زند. زاهد روزها را به شب مي رساند و شب ها را هم به روز؛ بي آن كه خورد و خوراكي داشته باشد. دل بسته بود به تنهايي خودش و راز و نياز با خدا. فضاي نيمه روشن غار برايش دل نشين بود. روز اول را با شوق شروع كرد و خوش حال بود كه ديگر از مردمان دور است و با خدا بهتر مي تواند راز و نياز كند. چند روز گذشت. احساس گرسنگي كرد. همان طور كه رو به قبله نشسته بود، گاهي حواسش هم به در غار بود، تا كسي چيزي به او برساند. منتظر روزي بود. منتظر غذايي كه بتواند از گرسنگي اش بكاهد. گاهي از پاي بساط عبادت بلند مي شد و به عقب بر مي گشت تا شايد كسي را ببيند و غذايي را بيابد؛ اما نه، خبري نبود. سرش گيج مي رفت و دلش ضعف. كم كم عبادت داشت برايش سخت مي شد. در شهر كه بود، لااقل مردم برايش قوت و غذا مي آوردند و او با پندهايش مردم را آگاه مي كرد؛ اما در اين غار از همه جا بي خبر بود. از تشنگي و گرسنگي نزديك بود بميرد. يك هفته همين طور به او سخت گذشت تا او ضعيف و درمانده، روي زمين افتاد. پيامبر روزگار زاهد مشغول عبادت بود كه وحي به او نازل شد: «اي پيامبر! به زاهد بگو، به عزتم قسم تا او به شهر نيايد و در ميان مردم نباشد، به او روزي نمي دهم.» پيامبر وقتي اين پيام را از طرف خدا شنيد، زاهد را به شهر دعوت كرد و كسي را فرستاد تا او را از غارنشيني و عزلت برهاند. مرد زاهد با كمك دوستان و همراهان، از غار بيرون آمد و به شهر رفت. يارانش برايش غذا آوردند و مردم هر كدام چيزي به او دادند. حالا زاهد در شهر بود و مردم به او كمك مي كردند. روزها گذشت و زاهد همه اش مي پرسيد: «عيب كار كجا بود! چرا در حالي كه در غار بودم، روزي به من نمي رسيد؟ مگر عبادت آن جا با عبادت اين جا فرق دارد؟» اين سؤال ها باعث شد كه فكر كند و فكر كند؛ اما به نتيجه اي نمي رسيد. تا اين كه از پيامبر عصر خود پرسيد: «اي پيام آور خدا! حكمت اين كار در چه بود؟» به پيامبر وحي آمد كه: «به او بگو تو مي خواستي كه با زهد خودت، حکمت خدا را باطل كني؛ اما نمي داني كه خدا دوست دارد روزي بنده اش را از دست ديگران بدهد، نه از قدرت خودش. تو بندگي كن، كار خدايي و روزي را به خدا واگذار كن.» مرد زاهد حرف ها را به گوش جان خريد و دريافت كه اسراري در اين دنياست كه او بي خبر است. مردم هم بايد در زندگي وجود داشته باشند. منبع: نشريه سلام بچه ها شماره 5. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]