واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون کوه نويسنده:اكبر رضي زاده منبع:راسخون خاموشي ما زاده ي بي بال و پري نيست ما نيز اگر پاي دهد صاحب دستيم «فريدون توللي» «کارگرامضادار، روزي سي تومان. کارگر خط دار، پنجاه تومان. اما ...اما يادتون نره اگه خطتتون خرچنگ قورباغه اي باشه،همون کارگر امضادار حساب مي شه! ضمناً کارگر بچه سال هم دست به نقد احتياج نداريم. ولي هفته آينده يا شايدم هفته بعدش، يه سري جنس از خارج براي شرکت مي رسه، اگه بچه خوش خط و فعالي بينتون هست، اواخر هفته آينده، يا اواسط هفته بعدش مراجعه کنه. براي قبض انبارنويسي، يا ثبت اجناس درکاردکس- براي چند روز- هفت هشت نفري احتياج داريم. بسيار خوب کساني که شرايط گفته شده را دارند، خيلي منظم، همين جا به ستون يک،جلو ميز من بايستند.بقيه هم بي سرو صدا برند دنبال کار و زندگيشون. الکي وقت من وخودشون رانگيرند. طبق بخشنامه جديد، کارگر بي سواد به هيچ وجه احتياج نداريم!..» آقاي قادري..رئيس دفتر شرکت-هنوز مي خواست به حرفهايش ادامه دهد، ولي پچ پچ وغرغر کارگرهايي که در شرکت جمع شده بودند، به راه افتاد و کم کم شدت گرفت. «آقاي قادري ما بانگ الله واکبر صبح پاشديم، چهل، پنجاه کيلومتر راه رو از شهر تا اينجا گز کرديم... کلي کرايه ماشين داديم...چقدر صدمه خورديم تا اينجا اومديم، حالا شما به همين راحتي مي گين: هري!» اوس يدالله اين را گفت وبا چپيه عرقهاي روي پيشاني اش را پاک کرد. «اين چيزا به من مربوط نيس. دستور ازمرکزه. از اداره کل. منهم اينجا؛ مأمورم ومعذور. هر کسي ناراحته، اعتراضش رو کتباً به هيأت مديره شرکت ابلاغ کنه!» «مگه آجر دست او سادادن، ياگل لقد کردن ، سواد احتياج داره؟! تازه، روزاي قبل، اين قانون کجا بود؟! اين همه آدم اينجا جمع شده اند هر کدوم، شب، دو کيلو نون برا زن وبچه شون ببرند!حالا شما اين طور دکون همه را تخته مي کنين؟!» معلوم نشد چه کسي اين حرف را زد وخودش را لابه لاي جمعيت پنهان کرد. صداي نق زدن ها وهمهمه، دوباره بلند شد.هرکس چيزي مي گفت ودرخود مي خزيد. آقاي قادري که مدام تک سبيلهايش را با دندان مي جويد، دوباره از پشت ميزش برخاست. «مشهدي! گفتم بنده اينجا يه کارمندم. همين! هرکاري مديرعامل گفت، بايد بگم چشم! خانم مهندس- مدير عامل شرکت -دستور داده، طبق بخشنامه جديد، از امروز کارگر بي سواد نگيرم. اگر هم زياد سرو صدا کنين ومزاحم کار و زندگي من بشين، تلفن مي زنم سرکارجبار، از تو اتاق نگهباني، يه تک پا بياد دم در شرکت. خوب مي شناسينش که ؟! رحم و مروت، حاليش نيست!» ونشست روي صندلي اش تا از متقاضيان با سواد، ثبت نام کند.ولي درميان جمعيت، هنوز غرغر وگلايه وجود داشت. صداي گرفته يک کارگر ترک شنيده شد: «آگا گادري، ما الان سه ماه است که دراين شرکت کار کرد. خودمان "بيل" هم داشت. تو راخدا ما را جواب نکرد!» - شماها اگه حال کار داشتين، از همون آذربايجانتون نمي اومديد بيرون .برو کنار، بذار باد بياد!... قادري اين را گفت ونگاه غضبناکش را به جمعيت انداخت و دوباره به حرص، گوشه سبيلهايش را به دندان گرفت.اما سرو صدا واعتراض شديد کارگران جلو درشرکت به اوج رسيد. دراين هنگام در بزرگ آهني شرکت، از نيمه باز شد وبا صداي خش خش خشک و ممتدي به روي پاشنه چرخيد وهيکل درشت و زمخت سرکار جبار در آستانه در ظاهر شد . که کلتي برکمر و چوب باتون سياه رنگي به دست داشت: «چيه آقا قادر؟ مسأله اي پيش اومده؟!» سروصدا يک دفعه فروکش کرد. قادري که انگار بال و پر پيدا کرده بود، سينه اش را جلو داد، ولي همين که آمد چيزي بگويد، پيرمردي از وسط جمعيت گفت: «بريم بچه ها . بريم. اگه رزق و روزي زن و بچه هاي ما دست اين خانم مهندس وايادي و اذنابشه، بهتره از گشنگي بميريم وزير بار منت همچي آدمهايي نريم...خب بريم ديگه، چرا معطليد؟!» وخود را از لابه لاي جمعيت بيرون کشيد. و بطوريکه نگاه غضبناکش را در چشمان جبار وقادري جمع کرده بود، نفس عميقي کشيد وبعد به طرف جاده خاکي مقابل شرکت به راه افتاد تا خود را در انتهاي جاده ي خاکي به سر خط آسفالت ماشين رو برساند. اوس يدالله انتهاي چپيه اش را پشت گردنش گره زد: «پيرمرد درست مي گه! انگار امروز...» صحبتش را ناتمام گذاشت وغرغر کنان با چند نفر ديگر به راه افتاد . سرکار جبار که لبخند پيروزمندانه اي بر لبداشت با قيافه غلط اندازش، درحالي که چوب باتون را آرام آرام کف دست چپش مي کوبيد نگاهي به کارگران باقي مانده انداخت: «شماها چي؟!هان؟!» ونگاه مير غضبانه اي به جمعيت کرد. «هر کس خط وامضاي درست وحسابي داره، مثل بچه ي آدم جلو ميز آقا قادري، منظم به ستون يک به ايستد، تا اسمش رو وارد دفترکنه، بقيه هم بي سر وصدا: هري!..حاليتونه؟! يا حاليتون کنم؟!» چوب باتون، وکلت روي کمر جبار نفسها را درسينه حبس کرده بود. فضا، فضاي رعب و و حشت بود . وديگر صدايي بلند نشد. انگار يک دنيا حرف بر لبهاي کارگران، يخ بسته بود! مرد ترک بيلش را روي شانه اش گذاشت ودرحالي که به طرف جاده خاکي رو کرده بود، زير لب زمزمه کرد: «خدا ريشه ظلم رابکند!» واز جلو در شرکت دور شد . وبدنبال او چندين نفر ديگر. فقط هفت هشت نفر کارگر که کوره سوادي داشتند، جلو ميز رئيس دفترشرکت صف کشيدند. اما...اما «آقا علي» تنها کسي بود که از جاي خود تکان نخورد ومحکم واستوار ايستاده بود. يک کلمه حرف نمي زد. نگاه خشمگين ومترصد سرکار جبار از آن دور در چشمهاي «آقا علي» جمع شد. ناخود آگاه دست راست او را گرفتم وبه عقب کشيدم. ولي «آقا علي» با خشم دستش را از ميان انگشتان لرزان من بيرون کشيد وبه جبار - که داشت با گامهاي سنگين اش به ما نزديک مي شد -زل زد. ناگهان رعشه بر اندامم افتاد وترس وجودم را گرفت. اما«آقا علي»استوار و پرصلابت برجاي باقي بود. آقاي قادري از روي صندلي اش برخاست وکارگراني که صف کشيده بودند، همگي باهراس به ما خيره شدند. کسي ازميان صف بلند گفت: «لا اله الا الله» از آن همه جمعيت بي سواد، تنها «آقا علي» باقي مانده بود، که حالا سينه به سينه جبار وقادري، جوانمردانه «چون کوه» ايستاده بود واز هيچ کس، دلهره اي نداشت. «تو چي، پيري؟! هان! نکنه گول هيکلت رو خورده اي ؟!» سرکار جبار درحالي که گوشه سبيلهايش را مي جويد وچوب باتونش را مدام به کف دست چپش مي کوبيد، اين راگفت و نگاه پر حرارتش را به چشمان «آقا علي » گره زد. «آقا علي» انگار که چيزي نشنيد. يا نخواست شنيده باشد. خونسرد و بي خيال به چشمان جبار زل زد وهيچ نگفت! دوباره يکي از توي صف گفت: «لعنت خدا بر شيطون» نفس در سينه ام حبس شده بود، ولرزه انگشتانم شديدتر . دوباره خواستم دست «آقا علي» را به عقب کشم .اما او مانع شد. «مگه کري؟ پيري؟! انگاري...» از لجش بود که آقا را «پيري» صدا کرد. او فقط چهل وپنج سال دارد وده تاي اينها را حريف است. اگه سرکار جبار تفنگ نداشت، سگ کي بود که جرأت کند به «آقا علي »، بگويد: « يپري!» «هان؟ مثل اينکه سرت بوي قورمه سبزي مي ده؟!» «آقا علي»، سينه به سينه سرکار جبار ايستاده بود. وچشم از چشم اوبرنمي داشت.حتي مژه هم نمي زد! جبار آن قدر خشمگين شده بود که کاردش مي زدي، خونش در نمي آمد. مات ومبهوت به چشمان «آقا علي» زل زده بودو آشفته وغران، منتظر شنيدن جواب سؤالش بود. ناگهان دست راست جبار به هوا رفت وچوب باتون را چند مرتبه به هوا چرخاند. قادري سراسيمه به طرف ما دويد. همه چشمها به ما دوخته شد ونفسها درسينه حبس! مردي از توي صف دوباره بلند گفت: «لا اله الا اله» رعشه يک لحظه امانم نمي داد. قلبم به شدت مي زد، اما «آقا علي» هنوز «چون کوه» ايستاده بود. مقاوم واستوار. انگار نه انگار که تا چند ثانيه ديگر مغزش داغون خواهد شد!... «هي ...يه...» چوب باتون چند مرتبه در هوا چرخيد . قادري خواست کاري بکند، اما گيج ومنگ شده بود . با صيحه ي غران جبار، چوب باتون سريع و قدرتمند پايين آمد، ولي ناگهان...صداي فرياد خانمي از ميان در نيمه باز شرکت طنين انداخت: «جبار!...» همه چشمها به چهره خانم تازه وارد دوخته شد. چوب باتون آرام آرام پايين آمد. خانم، که روسري سورمه اي گلداري به سر داشت، با قامتي بلند وعينکي نعلبکي شکل، آهسته وبا تأني به طرف ما آمد. اول نگاهي به انگشتان لرزان من نمود، وبعد «آقا علي» را برانداز کرد: «مسأله اي پيش اومده، سرکار جبار؟!» - خير خانم مهندس چيز مهمي نيست! اين پيرمرد... «آقا علي» که تا اين لحظه لب از لب نگشوده بود، حالا اجازه نداد پاسبان حرفش را تمام کند. دستش را روي شانه من گذاشت و گفت: «خانم مهندس، من ماههاست که درشرکت شما صادقانه کارکرده ام. اينم پسرمه. درسته که ده، دوازده سال بيشتر نداره، اما مثل يک مرد کار مي کنه. ضمناً سواد خوندن ونوشتن هم داره. از طرف من، مي تونه ليست حقوق را امضاء کنه. دخترم از من قول گرفته که امشب يه کيف نو براش بخرم. اگه من امروز کار نکنم...» «آقا علي» هنوز داشت حرف مي زد. ولي انگار خانم مهندس اصلاً به حرفهايش گوش نمي داد، فقط سرتا پاي مرا وارسي مي کرد.عينک نعلبکي شکل اش را از جلو چشمانش برداشت: «شما برويد سر پستتون سرکار!» بعدکناره موهايش را زير روسري جمع وجور کردوبه آقاي قادري- که مات ومبهوت ايستاده بود- زل زد: «از هزينه هاي متفرقه، مي شود اندکي کم کرد! مسئوليتش به عهده ي من !!!» ودوباره عينک نعلبکي اش را به چشمانش گذاشت و لبخندي به من زد وآهسته آهسته در آستانه در شرکت، از نظر ناپديد شد. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 324]