تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):قرآنى كه بر پيامبر نازل شد... عزتى است كه هوادارانش شكست نمى خورند... .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815500398




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قدرت ستيزي عارفانه ي عطاّر نيشابوري (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قدرت ستيزي عارفانه ي عطاّر نيشابوري (2)
قدرت ستيزي عارفانه ي عطاّر نيشابوري (2)   نويسنده : دکتر رضا اشرف زادهم*   يکي ديگر از شرايطي که عطّار براي پادشاهي بيان مي کند، عدل و داد است، که اين عدل بايد شامل خاص و عام و پير و جوان باشد تا مملکتِ عُقبي نيز همچون مُلک دنيا نصيب او شود. دراين مورد، داستاني همچون داستان هارون الرشيد- که با وزيرش، فضل، در پي يافتنِ زاهدي کامل بود- که اصل داستان، هم در کشف المحجوب و هم در تاريخ بيهقي (بيهقي،677/1375)با اختلافي اندک، آمده - بيان مي کند، که زاهد در پايان داستان او را چنين پند مي دهد که: مُلکِ عُقبي خواه، تا خرّم بوَد ذرّه اي زان مُلک، صد عالم بود عدل کن تا در ميانِ اين نشست ذرّه اي زان مملکت آري به دست عدل نبوَد اين که بنشيني خوشي مي زني در هر سرايي آتشي گر چو خود خواهي رعيت را مدام مملکت را عادلي باشي تمام همان/111 همچنين در داستاني ديگر، انوشيروان - که به عدل در تاريخ معروف شده است - در ويرانه اي، ديوانه اي را مي بيند که سر بر خاک نهاده و از ناله چو نالي شده بود، بر بالاي سرِ او مي ايستد، ديوانه چشم باز مي کند و او را مي شناسد: مرد ديوانه ز شورِ بي دلي گفت:تو نوشين روانِ عادلي؟ گفت: مي گويند اين، هر جايگاه گفت: پُر گردان دهانشان خاکِ راه! تا نمي گويند بر تو اين دروغ زان که در عدلت نمي بينم فروغ عدل باشد اين؟که سي سال تمام من در اين ويرانه مي باشم مدام قُوتِ خود مي سازم از برگ گياه بالشم خشت است و خاکم خوابگاه... تو چنان باشي که شب بر تختِ زر خفته باشي گِردِ تو صد سيمبر شمع بر بالين و پايين باشدت در قدح جُلسابِ مشکين باشدت... تو چنان خوش ، من چنين بي حاصلي وانگهي گويي که هستم عادلي ؟ آنِ من بين، و آنِ خود، عدل اين بوَد؟ اين چنين عدلي کجا آيين بوَد؟ و سپس با حالتي نزار، او را چنين از خود مي راند: گر تو هستي عادل و پيروز گر همچو من، در غم شبي با روز بَر گر در اين سختي و جوع و بي دلي طاقت آري،پادشاه عادلي! ور نه، خود را مي مده چندان غرور چند گويم ؟ از برم برخيز ، دور! مصيبت نامه /112 عطّار، با توجّه به اين داستان ، عدل پادشاه را در اين مي داند که اوّل داد از خود بستاند و پس ازآن خاص و عام را به يک نحو از عدل خود بهره مند کند و آنها را چون خود بداند: عادل آن باشد که در مُلک جهان دادبستاند زنفسِ خود نهان نبودش در عدل کردن، خاص و عام خلق را چون خويشتن خواند مدام! همان/113 در جاي ديگر ، با بهره گرفتن از قسمتي از حکايتي که در تواريخ، درباره ي کلبه پيرزن و قصر انوشيروان- خسرو اوّل - آمده، با تغيير دادن پايان داستان بدين طريق - که در غياب پيرزن ، کلبه ي او را ويران مي کند و چون پيرزن بر مي گردد مي بيند که «رختِ او» را بر راه نهاده و خانه اش را خراب کرده اند: آتشي در جانِ آن غمگين فتاد چشم چون سيلاب از آن آتش گشاد با دلي پُرخون زدستِ شهريار روي را در خاک ره ماليد زار گفت: اگر اين جا نبودم، اي اِله! تو نبودي نيز هم اين جايگاه ...!؟ و پس از آن که با خدا راز و نياز مي کند و گِله اي از او- که در غيابِ او خانه اش را محافظت نکرده -آهي از حلقِ جان بر مي آورد و بنياد پادشاهيِ پادشاه را از جاي مي کنَد: اين بگفت و با رُخي تر، خشک لب برکشيد از حلقِ جان آهي عجب غلغلي در آسمان افتاد ازو سرنگون شد حالي، آن بنياد ازو حق - تعالي - کرد آن شه را هلاک در سراي خود فرو بُردش به خاک همان /114 يکي ديگر از صفاتي را که عطّار براي پادشاهي لازم مي داند، پرهيز از بيش خواهي وآزمندي است زيرا که اين ديوِ آز- آزي- اگر در وجود کسي - مخصوصاً پادشاهان و زورمندان- جاي بگيرد، يک لحظه آنان را رها نمي کند، اِقليمي را با خونريزي و کشتار فتح مي کند و باز شعله ي بيش خواهي، او را در بند گشايشِ اقليمي ديگر مي کشاند. او طي داستاني دلکش از سديد عنبري- ظاهراً يکي از زاهدان-، که سلطان محمود درباره ي معنيِ آيه ي شريفه ي «و تُعِزُّ مَن تَشاء وَ تُذِلُّ مَن تَشاء»(25/3) از او مي پرسد، او چنين پاسخ مي دهد: پيرگفتش: گوييا اي جانِ من آيتي در شأنِ توست و آنِ من قِسم من عِزّ است و آنِ توست، ذُلّ تو به جزوي قانعي و من به کُلّ کوزه اي دارم من و يک بوريا فارغم از طمطراق و از ريا تا که در دنيا نَفَس باشد مرا بوريا، و اين کوزه، بس باشد مرا باز تو ، بنگر به کار و بار خويش مُلک و پيل و لشکرِ بسيارِ خويش آن همه داري، دگر مي بايدت بيشتر از پيشتر مي بايدت من ندارم هيچ و آزادم زکُلّ تو، بسي داري، دگر خواهي زذلّ پس مرا عزّت نصيب است از حبيب بي نصيبي تو زعزّت، بي نصيب همان /116 همين آز و بيش خواهي، پادشاه را به سوي خون ريختن و ستم کردن بر مي انگيزد که با اين کار بنيادِ پادشاهي خود و ريشه ي مملکت را از جاي بر مي کَند، زيرا: ظلم، آتش در درونت افکَند در ميانِ خاک و خونت افگند گر چه راه ظلم از پيشان رود هر که آن رَه رفت، سرگردان روَد همان /91 عطّار ، پس از تعيين اين صفات، براي پادشاه، حکاياتي بس دلکش ، و گفتگوهايي بس دلنشين از برخورد عارفان و پادشاهان قدرتمند، بيان مي کند. يکي از اين پادشاهان قدرتمند، سلطان سنجربن ملکشاه سلجوقي است که به سال 479متولد شد، در سال 511 به تخت پادشاهي نشست و در سال552 وفات يافت، و ظاهراً اواخر دوران پادشاهي او، مصادف است با دوران کودکي يا جوانيِ عطّار، که تاريخ زندگي او، درس عبرتي براي قدرتمندان و زورمداران شد، زيرا با آن همه عظمت و بزرگي و کبريايي ، و با آن همه لشکر و دار و بند، در سال 548 در جنگي با غُزان ، اسير آنان شدو مدّتي با خواري در اسارت آنان زيست تا پس از چهار سال اسارت، آزادي يافت. (رک. خواندمير،1353،ج512/2) البتّه سلطان سنجر،«صوفي دوست » بود و به هر صورت صوفيان او را جزو«سلاطينِ عرفا» مي شمارند- شايد از اين جهت که گوشي نسبت به نصايحِ صوفيان، شنوا داشته است، تا حدّي مانند سلطان محمود-، از او و برخودِ او در آثار صوفيان، حکايات نغزي مي توان ديد، عطّار در باب مطلب مورد بحثِ ما، دو حکايت دلکش نقل مي کند. حکايت اوّل ، درباره ي برخورد رکن الدّين اَکّاف، با سلطان سنجر است . اين رکن الدين اَکّاف، ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبدالصمد بن علي نيشابوري ، از بزرگان قرن ششم و از دانشمندان و پارسايان نيشابور بوده که در حدود سال549 در فتنه غُز در گذشته است. ابوالفرج بن جوزي گويد: که چون غُزان بر نيشابور دست يافتند، او را گرفتند و بيرون بردند که سياست کنند، و سلطان سنجر ازو شفاعت کرد و غزان، او را رها کردند.(رک. نفيسي،168/1320) حکايت از قول عطّار چنين است: خواجه ي اَکّاف، آن برهان دين گفت سنجر را ، که اي سلطانِ دين! واجبم آيد به تو دادن زکات زان که تو درويش حالي در حيات گر تو را مُلک و زري هست اين زمان هست آن جمله از آنِ مردمان کرده اي از خلق حاصل آن همه بر تو واجب مي شود تاوان همه چون از آنِ خود نبودت هيچ چيز زين همه منصب چه سودت؟ هيچ چيز از همه کس گر چه داري بيشتر مي ندانم کس ز تو درويش تر مصيبت نامه /115 حکايت ديگر نيز درباره ي پند خواهي سلطان سنجر است از زاهدي به نام شيخ زاهر، که اين شيخ ، بي پروا او را «گدا طبع تر از درويشان» و «خوشه چين کوي» آنان خطاب مي کند: رفت سنجر پيشِ زاهر، ناگهي گفت: از وعظيم ده، زادِ رهي شيخ زاهر گفت: بشنو اين سَخُن چون شُبانت کرد حق، گرگي مکن! خانه ي خلقي کني زير و زبر تا براندازي سرافساري به زر خون بريزي خلق را در صد مقام تا خوري يک لقمه اي ، وان گه حرام خوشه چينِ کوي درويشان تويي در گدا طبعي بتر زيشان تويي همان /115 از ديد عارفان و زاهدان، محتاجترين افراد، پادشاهانند، زيرا که «جَوجَو» از مردمان- پيرزنان و بيوگان خاص و عام - مي گيرند، انبار مي کنند و خزانه را مي انبارند تا با تکيه بر اين زرِ مستعمار، پادشاهي کنند و فرمان برانند، عطّار، حکايت پيري را نقل مي کند که يک درمِ پولِ سياه را در راه مي يابد، با خود مي انديشد که آن را بايد به محتاجترينِ مردم صدقه بدهد، هر چه در ذهن خود کاويد، محتاجتر از پادشاه کسي را به خاطر نياورد، پس سکّه را به او داد، شاه در خشم شد و گفت: چو مني را کي بدين باشد نياز؟ گفت: اي خسرو!مکن قصّه دراز زان که من بر کس نيفگندم نظر در همه عالم زتو محتاجتر هيچ مسجد نيست و بازار، اي سليم! کز براي تو نمي خواهند سيم هر زمانت قسمتي ديگر بوَد هر دمت چيزي دگر در خَور بوَد از همه درها گدايي مي کني تا زماني پادشايي مي کني با خود آي آخر! دلت از سنگ نيست خود تو را زين نامداري، ننگ نيست؟ همان /115 بيان کردنِ خدمت به قدرتمندان و نامداران از زبان پست ترين افراد جامعه، حالتي گزنده تر و دردناک تر دارد. عطّار گفتگوي اصمي را - ابوسعيد عبدالملک باهلي(122-221)از اعاظم ادبا و بلغاي عرب(مدرس تبريزي،1374/ج،224)- با کنّاسي که با نفسِ خود گفتگويي مفاخره آميز داشت چنين بيان مي کند: اصمعي مي رفت در راهي سوار ديد کنّاسي شده مشغولِ کار نفس را مي گفت: اي نَفسِ نفيس کردمت آزاد از کار خسيس هم تو را دايم گرامي داشتم هم براي نيک نامي داشتم اصمعي گفتش: تو باري، اين مگوي! اين سخن، اين جا، در آن مسکين مگوي! چون تو هستي در نجاست کارگر آن چه باشد در جهان، زين خوارتر؟ گفت: باشد خوارتر افتادنم بر درِ همچون تويي استادنم هر که پيش خلق، خدمتگر بوَد کارِمن صدبار ازو بهتر بود گر چه رَه، جز سر بريدن نبوَدم گردن منّت کشيدن نبوَدم مصيبت نامه /51(نيز رک. شفيعي کدکني/531) اين داستان، از سويي داستان دو برادر، که يکي خدمت سلطان مي کرد وديگري از دسترنجِ خود امرار معاش مي نمود و سعدي به زيباترين صورتي در گلستان، آن را بيان کرده است و سرانجام گفته ي برادر دوم که: به دست آهنِ تفته، کردن خمير بِه از دست بسته به پيشِ امير سعدي،83/1368 به خاطر مي آورد و از سويي داستانِ«خارکش پيرِ» جامي را .(رک. هفت اورنگ/647)به هر صورت هر دو خدمتگري در دربار قدرتمندان را مي نکوهند و از آن بيزاري مي جويند. عطّار، در داستان ديگري، نقل مي کند که سلطان محمود،«خوشه چيني »را در راه مي بيند که پشته اي گندم در جوالي به پشت گرفته: پيش او شد خسرو صاحب کمال گفت: اي پير! اين چه داري در جوال؟ گفت: تا شب اي شَهِ پيروز، من! خوشه بر مي چيده ام امروز، من و در جواب محمود، که مي پرسد : از کجا برچيده اي اين خوشه، تو؟ گفت: بي شک، چون مسلماني بوَد از زميني کان نه سلطاني بوَد زانکِ باشد آن زمين بي شک، حرام کي نهم من در زمينِ غَصب، گام؟ هم نباشد خوشه ي ايشان، حلال گر خورم زينجا، بوَد وِرز و وَبال و وقتي که سلطان به او اعتراض مي کند که : چرا مالِ سلطان را حرام مي گويي؟ گفت :با پيري و ضعف و افتقار آيدم از مالِ سلطانيست، عار! زان ندارم لقمه ي خود را رَوا کرده ام دايم برين، حق را گوا تو که داري اين همه پيل و سپاه هفت کشور را تويي امروز، شاه نيست شرمت با همه مُلک جهان از جهان قسمت ستاني، هر زمان؟ روز و شب از مالِ درويشان خوري روزي از خونِ دل ايشان خوري مي ستاني گاه از دِه، گه ز شهر زر به زخمِ چوب، از مردم به قهر عالَمي بر هم نهي، وزر و وَبال گويي، اين مال من است ، آن گه حلال؟ اين همه ملک و ضياع و کار و بار کاين زمانت جمع شد، اي شهريار! مادرت از دوک رِشتن گِرد کرد؟ يا پدر از دانه کشتن، گرد کرد؟ مي بري مالِ مسلمانان به زور گوييا ايمان نداري تو به گور... و سپس حضرت سليمان (ع)را به مَثَل مي آورد که با آن همه مُلک و سروَري، که در جهان داشت، از زنيبل بافي قَوت حاصل مي کرد تا دست به بيت المال - که از آنِ مردم بوده است - نيازد و دست ِ خود را به آن نيالايد. بالاخره پير با حالتي غضبناک مي گويد: گر چه درويشم من و فرتوتِ تو ننگ دارم گرخورم من قوت تو مصيبت نامه/159   پی نوشت:   * استاد گروه زبان وادبيّات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد ادامه دارد... /ع  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 814]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن