تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هرچیز بهاری دارد و بهار قرآن ماه رمضان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826682476




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شوهرم خائن است


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شوهرم خائن است
شوهرم خائن است     در بزرگ و آهني زندان با صدايي خشک باز شد و رونالد کاري بيرون آمد. نفس عميقي کشيد و به آسمان نگاه کرد و زيرلب زمزمه کرد: -نه ... آسمون همه جا يه رنگ نيست. آسمون آزادي خيلي قشنگ تره... ساک کوچکش را روي شانه انداخت ولبخندي رضايت بخش بر لب آورد به سوي ايستگاه اتوبوس رفت. او از دزدهايي بود که هرگاه صندوقي را به راحتي باز مي کرد فقط کمي بي احتياط بود و همين خصلت باعث شده بود که يک سال پيش زنداني شود .اين طولاني ترين زنداني بود که تا آن روز رفته بود و به خودش قول داده بود ديگر هرگز دنبال خلاف نرود و کاري شرافتمندانه پيدا کند. بارها گفته بود که ارزش آزادي از هر چيزي بيشتر است . و حالا از اين که مي ديد آزاد است و مي تواند هواي آزادي را تنفس کند، بسيار خوشحال بود. به زودي به ايستگاه اتوبوس رسيد و منتظر شد تا اتوبوس بيايد. پس از چند دقيقه سوار شد تا به پاتوق دوران آزاديش يعني رستوران اسپنسر برود... وقتي که اتوبوس راه افتاد، اتوبوس کورسي نقره اي رنگي که کمي دورتر ايستاده بود، دنبال اتوبوس رفت و پس از اين که رونالد پياده شد، ماشين کورسي هم توقف کرد و چند متر بعد از رستوران اسپنسر ايستاد. ماشين کوچک و آبي رنگي هم که پشت سراتومبيل کورسي مي آمد، همان اطراف توقف کرد. رونالد بي توجه به اطرافش وارد رستوران شد و با صاحب آنجا خوش بشي کرد و پشت ميزي نشست. زندان که بود،آرزو مي کرد وقتي که آزاد شد، به رستوران اسپنسر برود و غذاهاي دلخواهش را بخورد ولي حالا که به اين رستوران آمده بود، جز کمي پول خرد،چيزي در جيب نداشت. ياد آخرين سرقتش افتاد... گاو صندوقي را باز کرده بود که جواهراتي به ارزش يک ميليون پوند درآن بود. درست لحظه اي که مي خواست جواهرات را در کيفي بريزيد و برود، کارآگاه براون، افسر اسکاتلند يارد، سررسيده و او را بازداشت کرده بود... آهي کشيد و براي آخرين بار به کساني که در رستوران نشسته بودند ، نگاهي کرد... چشمش به هيچ آشنايي نيفتاد، ناچار از رستوران بيرون رفت. با جيب خالي نمي توانست شکمش را پر کند. هنوز چند قدم از رستوران دور نشده بود که چندبار صداي مقطع بوق اتومبيلي را شنيد و پس از آن کسي که صدايش کرد: -آقاي رونالد کاري... آقاي کاري... صدايي زنانه بود.سرش را برگرداند و زني مو مشکي را ديد که پشت فرمان ماشيني کورسي نشسته بود و او را صدا مي کرد . رونالد به طرف اورفت. زن سرش را از پنجره بيرون آورده بود و لبخند مي زد . رونالد نگاهش کرد و پرسيد: -منو صدا کردين؟ -آره... خواهش مي کنم سوار شين. - با من چکار دارين؟ من شما رو نمي شناسم. زن لبخندي اطمينان بخش زد و گفت: -ولي من شما رو مي شناسم... لطفاً سوارشين تا براتون توضيح بدم. رونالد چند ثانيه به چشم هاي او نگاه کرد و با خودش گفت: - يه زنه... واسه من خطري نداره. بهتره ببينم چکارم داره. و سوارشد. زن اتومبيل را راه انداخت و کمي بعد به خياباني فرعي پيچيد .رونالد جابه جا شد وگفت: -هرچي فکر مي کنم مي بينم شما رو اصلا نمي شناسم. -درسته،حق باشماس... همين قدر که من شما رو مي شناسم کافيه چون با شما کاري دارم که زياد ضروري نيست منو بشناسين. رونالد گونه خود را خاراند و گفت: -منو از کجا مي شناسين؟ با من چکار دارين؟ -اولين بار شما روتوي دادگاه ديدم. يادمه همه جرم رو گردن گرفتين تا خانمي که همدست شما بود ،زندوني نشه... اين واسه من خيلي اهميت داره که مردي اونقدر جوونمرد باشه که خودش بره زندون ونذاره يه زن بي پناه محکوم بشه... شما خيلي خيلي قابل تحسين هستين. رونالد از حرف هاي آن زن احساس غرور کرد، کمي جابه جا شد وگفت: -درسته... اون زن از دوستان من بود و دلم نمي خواست بره پشت ميله هاي زندون... راستي! چرا به ماجراي محاکمه من علاقه مند شدين؟ -من عضو انجمن دفاع از حقوق زنان هستم. وقتي ماجراي شما روتوي روزنامه ها خوندم، علاقه مند شدم که بيام و محاکمه رو از نزديک ببينم. رونالد سينه اي صاف کرد و پرسيد: -تاحدودي قانع شدم... حالا بگين بامن چکار دارين. -مي خوام بهم کمک کنين... شوهرم به من خيانت کرده وسرم کلاه گذاشته. رونالد نيم نگاهي به او کرد وگفت: -سرشما کلاه گذاشته؟ به نظر مياد که زن باهوش و زرنگي باشين. -درسته، زرنگم. به همين دليل يپش شما اومدم تا کمک کنين که مچ شوهرم رو بگيرم. او با زن ديگه اي دوست شده و با دلايلي واهي مي خواد از شر من خلاص بشه. حتي نمي خواد يه پني به من پول بده.ولي کورخونده چون شما به من کمک مي کنين تا اسنادي رو که نشون ميده او به من خيانت مي کنه به دست بيارم و به دادگاه بدم. -اسناد؟من چطور مي تونم اونا رو به شما بدم. زن ماشين را گوشه اي پارک کرد وبه چشم هاي رونالد خيره شد وگفت: - خيلي ساده ... اسناد رو گذاشته توي گاو صندوقي که خونه س. شما وارد خونه ميشين وگاو صندوق روباز مي کنين واسناد رو به من ميدين .منم به شما دستمزد خوبي ميدم. رونالد سرش را تکان داد وگفت: -نه ... اشتباهي اومدين.من ديگه نمي خوام خلاف کنم. شما که نمي دونين زندوني کشيدن چه سخته. -کاري که از شما مي خوام، هيچ خطري نداره.امشب به شما خبر ميدم که خونه ما کي خاليه و هيچ کس توش نيست. محل گاو صندوق رو هم بهتون ميگم. شما خيلي راحت وارد خونه ميشين و گاو صندوق روباز مي کنين واسناد رو بيرون ميارين. منم بيرون خونه منتظر شما هستم و اونا رو از شما مي گيرم. دو هزار پوند هم بهتون دستمزد ميدم. امکان هم نداره گير بيفتين. اگرهم مشکلي پيش اومد، به پليس بگين که من از شما خواستم اين کارو انجام بدين ... قبول؟ اين را گفت واز کيفش يک بسته هزار پوندي روي زانوي رونالد گذاشت و گفت: -اين پيش پرداخته.کار رو که انجام دادين، هزارپوند ديگه به شما مي دم. رونالد حسابي وسوسه شده بود. جيبش کاملاً خالي بود.کاري هم که آن زن پيشنهاد کرده بود، هيچ مشکلي نداشت. بسته اسکناس را برداشت وگفت: -شما برنده شدين... خب... کي بايد کارمو شروع کنم؟ زن گفت: -امشب کجايين تابه شما تلفن کنم وآدرس و ساعت کارروبهتون بگم. اول بايد مطمئن بشم که شوهرم ميره سفر و مستخدم ها رو هم به مرخصي مي فرسته. -امشب ميرم رستوران اسپنسر. از انتظار بدم مياد. سرساعت ده شب بهم زنگ بزنين. -باشه... سرساعت ده شب... شما خيلي خوبين.اميدوارم وقتي که تونستم شوهرم رو توي دادگاه محکوم کنم، با هم دوستان خوبي بشيم. رونالد بسته اسکناس را در جيبش گذاشت و جوابي نداد واز اتومبيل کورسي پياده شد و رفت. بهترين جايي که مي توانست برود، رستوران اسپنسر بود که پاتوق هميشگي او و خلافکارهاي لندن بود. حالا که پول داشت ، مي توانست حسابي ولخرجي کند و خوش بگذراند. پيش از اين که به رستوران برود، به فروشگاهي رفت و وسايلي را که براي باز کردن گاوصندوق لازم داشت، خريد و در ساکش گذاشت. چيزي به ساعت ده شب نمانده بود. رونالد مدام سفارش خوراکي و نوشابه مي داد و اسکناس هاي درشت خود را خرج مي کرد.حتي چند نفر از مرداني را که در رستوران بودند و قيافه آنها نشان مي داد که تبهکارند، سرميز خودش دعوت کرد و برايشان سفارش غذا ونوشابه داد.او خبر نداشت که يکي از مهمان هايش، از مأمورهاي کاراگاه براون است .کاراگاه براون ، پليسي دقيق بود و وقتي رونالد از زندان آزاد شد، به يکي از افرادش گفته بود رونالد را زيرنظر بگيرد.حالا کارآگاه براون مي دانست که رونالد پس از آزاديش با زني مو مشکي ملاقات کرده و با جييي پر از پول به رستوران اسپنسر برگشته است. سر ساعت ده شب ،مدير رستوران ، رونالد را صدا کرد و کابين تلفن را به او نشان داد. رونالد به اطرافش نگاه انداخت و به کابين رفت.صداي زن مو مشکي را شناخت که به او گفت: -تا يه ساعت ديگه برين خيابون ريچموند ، شماره ده ،پلاکي که روش نوشته فولهام...اونجا خونه من و شوهر خائن منه. ويلامون کاملا خاليه. توي اتاق نشيمن، يه تابلو نقاشي هست. زير تابلو يه قفسه هست که درش بسته س. گاو صندوق توي اون قفسه س. رونالد آدرس را تکرار کرد وگفت: -بعد از اين که اسناد رو گير آوردم ،چکارشون کنم؟ -من با ماشينم ميام روبه روي ويلا و منتظر شما هستم. بقيه دستمزد تون همراه با يه کادوي دوست داشتني حاضره و وقتي شما رو ديدم،ميدمش به شما. زن اين را گفت و گوشي را گذاشت. رونالد از کابين بيرون آمد و حساب ميزش را به صندوقدار رستوران داد و به طرف خيابان ريچموند رفت. آن شب هوا مه آلود بود و رونالد اين را به فال نيک گرفت وسرساعت يازده، از نرده اي که دور ويلا بود، به آن طرف پريد. در پناه درخت هاي باغ به عقب ساختمان رفت و در ورودي را به راحتي باز کرد و وارد ساختمان شد. همه ويلا درتاريکي فرو رفته بود. چراغ قوه اش را روشن کرد و در اتاق نشيمن، تابلو وقفسه را پيدا کرد . با فشار پيچ گوشتي ، در قفسه را باز کرد و مشغول بررسي گاوصندوق شد. تا آن روز چنين گاوصندوقي نديده بود . باز کردنش حسابي وقت مي گرفت بنابراين دريلش را از ساک بيرون آورد تا قفل را با شيوه اي راحت تر باز کند . دو شاخه را به پريز زد و صداي دريل در اتاق پيچيد ولي او وحشتي نکرد زيرا مطمئن بود که هيچ کس در ويلانيست. کمي بعد نوک مته سرخ شد و رونالد دريل را خاموش کرد و به طرف آشپزخانه رفت تا براي خنک کردن آن آب بياورد،چندقدم که به سوي آشپزخانه رفت، پايش به چيزي خورد. نور چراغ قوه را روي آن انداخت واز وحشت به خودش لرزيد... مردي زمين افتاده بود و خونش لباس واطرافش را سرخ کرده بود.هفت تيري هم کنارش بود. رونالد بي اختيار هفت تير را برداشت و آن را بو کرد... بوي باروت مي داد .حسابي ترسيد و هفت تير را زمين انداخت و شتابان به طرف در خروجي رفت ناگهان چراغ ها روشن شدند و زن مومشکي را ديد که هفت تير کوچکي دستش بود . رونالد گفت: -شمايين؟ ترسيدم...اينجا چه خبره؟يه جنازه روي زمينه. زن با فرياد گفت: -تو اينجا چکار مي کني؟ اومده بودي دزدي؟ آه خداي من ... تو شوهر منو کشتي؟ آخه چرا؟ من از تو انتقام مي گيرم... اين را گفت و ماشه را چکاند ولي تيراندازي او خوب نبود و گلوله فقط صورت رونالد را خراش داد.رونالد خيز برداشت و پشت مبلي که نزديکش بود، سنگر گرفت. زن دوباره شليک کرد. همان وقت ،صدايي گفت: -خانم فولهايم ! لطفاً اسلحه تونو بندازين زمين... من کاراگاه براون هستم. زن به پشت سرش نگاه کرد وهفت تير را زمين انداخت وگفت: -چه خوب شد اومدين... اين مرد شوهرم روکشته و مي خواست منو هم بکشه. کاراگاه به او نزديک شد وبه دستش دستبند زد و گفت: -اين بازي ديگه تموم شد. -چرا به من دستبند ميزنين؟!اين مرد شوهرم رو کشته. کاراگاه گفت: -رونالد ! تو هنوز احمقي... هيچ ميدوني اگه بعداز آزاد شدنت از زندون دنبالت نميومديم وتو رو با خانم فولهايم نمي ديديم ، حالا مرده بودي؟ -من ... من اصلا سر درنميارم. -حق داري چون واقعاً احمقي ... اين زن مي خواست شوهرشوبکشه تا ثروت شو بالا بکشه و تورو قاتل معرفي کنه... حتي مي خواست توروبکشه تاهمه چي شکل يه سرقت وقتل داشته باشه. خانم فولهايم با اعتراض گفت: -شما دارين به من تهمت مي زنين... من از شما شکايت مي کنم. -تندنرين خانم... مدتيه که شما رو زير نظر گرفتيم. شما با مردي به اسم جرج اسميت دوست شدين و قرار گذاشته بودين آقاي فولهايم رو بکشين وثروتش رومال خود کنين. متأسفانه امشب کمي دير رسيديم وگرنه اون بيچاره حالا زنده بود... واگه ديرتر مي رسيديم، رونالد هم کشته شده بود... رونالد! اين بار شانس آوردي و کاري مي کنم زندوني نشي ولي قسم مي خورم اگه يه بار ديگه دنبال خلاف بري، اين پرونده روهم روي پرونده بعديت ميذارم... مفهوم شد؟ منبع:نشريه اطلاعات هفتگي ،شماره 3407.  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 495]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن