تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن ابتدا به سلام مى كند و منافق منتظر سلام ديگران است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847249431




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آرزو


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آرزو
آرزو     اسدالله خان، با آن هيکل تنومند و چاقش روي کاناپه لم داده بود. ميوه مي خورد و صفحه نيازمندي هاي روزنامه ها را با دقت مطالعه مي کرد. او باچشمان جستجو گرش، ستون به ستون صفحه نيازمندي ها را مي کاويد تا شايد يک لقمه چرب ونرم گير بياورد. ناگهان تلفن زنگ زد. اسد الله خان، دست چاق و گوشتالويش را آرام به طرف گوشي دراز کرد. آن قدر که فرصت داشته باشد تا نيمه کامل يک سيب قرمز را که توي دهانش بود، بلمباند. صداي کلفت زني ازآن سوي گوشي شنيده شد: - سلام پاپا !مژده بده، مژده! اردشير هفته ي ديگر از آمريکا مي آيد! اسدالله خان از جا پريد. - چي؟ اردشير برمي گردد. - بله پاپا جون! مثل اين که خيلي ذوق زده شدي... - بله پاپا جون! معلومه که خوشحال شدم، اما آخه چرا اين قدر سرزده؟ نمي شد که ماه پيش خبر بدهد؟ - حالا شده ديگه. يک هفته فرصت داريد که خودتان را براي مراسم استقبال آماده کنيد! اسدالله خان از اين به بعد ديگر حرف هاي دخترش را نفهميد. از او خداحافظي کرد و از جا بلندشد. به طرف آيينه بزرگ و تمام قدي که درگوشه هال بود، رفت و نگاهي به خودش انداخت. دستي برسر بزرگ و طاسش کشيد و در فکر عميقي غوطه ورشد . - بعد از پانزده سال، او پيش ما مي آيد. اگر مرا با اين سر و شکل ببيند، چه مي گويد؟ کاش مي توانستم راهي پيدا کنم که کمي جوان تر بشوم! لحظه اي بعد، اسدالله خان لباس پوشيده و سوار ماشين گران قيمتش شد و خودش را به مطب ماهرترين دکتر شهر رساند. بدون نوبت وارد اتاق دکترشد وبي مقدمه گفت: «آقاي دکتر! هر قدر که بخواهيد به شما پول خواهم داد. کاري مي کنم که بتوانيد سي تا مطب در سي نقطه شهر براي خودتان بزنيد و به جاي طبابت، بنگاه معاملات ملکي داير کنيد که هم دردسرش کمتر ازپزشکي است و هم سودش صدها برابر بيشتر! به شرط اين که ...» دکتر با حيرت و خوشحالي پرسيد: «چه شرطي؟» - به شرط اين که دارويي به من بدهيد که بتواند مرا جوان کند! پسرم هفته ي ديگر از آمريکا برمي گردد. نمي خواهم مرا اين قدر پير ببيند!» دکتر با هيجان گفت: « فردا بيا، حتماً برايت يک کار خواهم کرد، سي تا بنگاه معاملات ملکي چيزي نيست که مفت و مسلم از دست برود!» صبح زود روز بعد، اسد الله خان دوباره لباس پوشيد و سوار ماشين گران قيمتش شد و به مطب دکتر رفت. دکتر شيشه اي به او داد و گفت: «اين يک شيشه است که در داخل آن بيست کپسول وجود دارد. شما بايد در مدت اين يک هفته، روزي يک از اين کپسول ها را بخوريد. در آخر روز هفتم که پسرتان برمي گردد، تبديل به يک جوان بيست ساله خواهيد شد!» اسدالله خان با خوشحالي شيشه را از دست دکتر قاپيد ومثل گلوله توپي که از لوله توپ رها شده باشد، از مطب بيرون پريد، بالاخره بعد از هفت روز، روز موعود فرا رسيد. اردشير از آمريکا برگشت. اسدالله خان به استقبال پسرش رفت. پسرش وقتي که او را اين قدر جوان و سرحال وشادان ديد، خيلي تعجب کرد اما تعجب او صدها برابر شد وقتي ديد پدرش کالسکه يک دختر بچه را حرکت مي دهد. اردشير با کمي خجالت، ماجرا را از پدرش پرسيد و اسدالله خان با تأسف گفت: « تو که اخلاق مادرت را بهتر از من مي شناسي. اين دختر بچه در واقع مادر تو است. او به خاطر اينکه خيلي جوان شود، هجده تا از قرص هاي جواني مرا خورد و به اين صورت درآمد!» اردشير از تعجب دهانش يک وجب بازمانده بودو اسدالله خان يک ريز براي اوحرف مي زد! منبع:شاهد جوان ش 54  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن