واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آرزو اسدالله خان، با آن هيکل تنومند و چاقش روي کاناپه لم داده بود. ميوه مي خورد و صفحه نيازمندي هاي روزنامه ها را با دقت مطالعه مي کرد. او باچشمان جستجو گرش، ستون به ستون صفحه نيازمندي ها را مي کاويد تا شايد يک لقمه چرب ونرم گير بياورد. ناگهان تلفن زنگ زد. اسد الله خان، دست چاق و گوشتالويش را آرام به طرف گوشي دراز کرد. آن قدر که فرصت داشته باشد تا نيمه کامل يک سيب قرمز را که توي دهانش بود، بلمباند. صداي کلفت زني ازآن سوي گوشي شنيده شد: - سلام پاپا !مژده بده، مژده! اردشير هفته ي ديگر از آمريکا مي آيد! اسدالله خان از جا پريد. - چي؟ اردشير برمي گردد. - بله پاپا جون! مثل اين که خيلي ذوق زده شدي... - بله پاپا جون! معلومه که خوشحال شدم، اما آخه چرا اين قدر سرزده؟ نمي شد که ماه پيش خبر بدهد؟ - حالا شده ديگه. يک هفته فرصت داريد که خودتان را براي مراسم استقبال آماده کنيد! اسدالله خان از اين به بعد ديگر حرف هاي دخترش را نفهميد. از او خداحافظي کرد و از جا بلندشد. به طرف آيينه بزرگ و تمام قدي که درگوشه هال بود، رفت و نگاهي به خودش انداخت. دستي برسر بزرگ و طاسش کشيد و در فکر عميقي غوطه ورشد . - بعد از پانزده سال، او پيش ما مي آيد. اگر مرا با اين سر و شکل ببيند، چه مي گويد؟ کاش مي توانستم راهي پيدا کنم که کمي جوان تر بشوم! لحظه اي بعد، اسدالله خان لباس پوشيده و سوار ماشين گران قيمتش شد و خودش را به مطب ماهرترين دکتر شهر رساند. بدون نوبت وارد اتاق دکترشد وبي مقدمه گفت: «آقاي دکتر! هر قدر که بخواهيد به شما پول خواهم داد. کاري مي کنم که بتوانيد سي تا مطب در سي نقطه شهر براي خودتان بزنيد و به جاي طبابت، بنگاه معاملات ملکي داير کنيد که هم دردسرش کمتر ازپزشکي است و هم سودش صدها برابر بيشتر! به شرط اين که ...» دکتر با حيرت و خوشحالي پرسيد: «چه شرطي؟» - به شرط اين که دارويي به من بدهيد که بتواند مرا جوان کند! پسرم هفته ي ديگر از آمريکا برمي گردد. نمي خواهم مرا اين قدر پير ببيند!» دکتر با هيجان گفت: « فردا بيا، حتماً برايت يک کار خواهم کرد، سي تا بنگاه معاملات ملکي چيزي نيست که مفت و مسلم از دست برود!» صبح زود روز بعد، اسد الله خان دوباره لباس پوشيد و سوار ماشين گران قيمتش شد و به مطب دکتر رفت. دکتر شيشه اي به او داد و گفت: «اين يک شيشه است که در داخل آن بيست کپسول وجود دارد. شما بايد در مدت اين يک هفته، روزي يک از اين کپسول ها را بخوريد. در آخر روز هفتم که پسرتان برمي گردد، تبديل به يک جوان بيست ساله خواهيد شد!» اسدالله خان با خوشحالي شيشه را از دست دکتر قاپيد ومثل گلوله توپي که از لوله توپ رها شده باشد، از مطب بيرون پريد، بالاخره بعد از هفت روز، روز موعود فرا رسيد. اردشير از آمريکا برگشت. اسدالله خان به استقبال پسرش رفت. پسرش وقتي که او را اين قدر جوان و سرحال وشادان ديد، خيلي تعجب کرد اما تعجب او صدها برابر شد وقتي ديد پدرش کالسکه يک دختر بچه را حرکت مي دهد. اردشير با کمي خجالت، ماجرا را از پدرش پرسيد و اسدالله خان با تأسف گفت: « تو که اخلاق مادرت را بهتر از من مي شناسي. اين دختر بچه در واقع مادر تو است. او به خاطر اينکه خيلي جوان شود، هجده تا از قرص هاي جواني مرا خورد و به اين صورت درآمد!» اردشير از تعجب دهانش يک وجب بازمانده بودو اسدالله خان يک ريز براي اوحرف مي زد! منبع:شاهد جوان ش 54
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]