-
آرزو اسدالله خان، با آن هيکل تنومند و چاقش روي کاناپه لم داده بود. ميوه مي خورد و صفحه نيازمندي هاي روزنامه ها را با دقت مطالعه مي کرد. او باچشمان جستجو گرش، ستون به ستون صفحه نيازمندي ها را مي کاويد تا شايد يک لقمه چرب ونرم گير بياورد. ناگهان تلفن زنگ زد. اسد الله خان، دست چاق و گوشتالويش را آرام به طرف گوشي دراز کرد. آن قدر که فرصت داشته باشد تا نيمه کامل يک سيب قرمز را که توي دهانش بود، بلمباند. صداي کلفت زني ازآن سوي گوشي شنيده شد: - سلام پاپا !مژده بده، مژده! ا