واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

قلبي به وسعت دريا پيرزن، با ابرواني گره كرده در چارچوب در ايستاده و با تحكم داشت. با زن و شوهر، مستأصل و درمانده اتمام حجت ميكرد: «بهرحال، تا به امروز به خاطر اون مهستي شما رو بيرون نكردم، اما حالا كه اون مرده هيچ اجباري نميبينيم كه اجازه بدم كنگر بخوريد و لنگر بندازيد.» مرد جوان، روبروي پيرزن لب باز كرد كه بگويد عمه كوكب... اما حرف در دهانش ماسيد. پيرزن تشر زد: «صدبار نگفتم من رو عمه صدا نكنيد. من عمهي شما نيستم.» مرد جوان با تتهپته گفت: «بب بلهبله متوجه شدم.» پيرزن داد كشيد: «حالا بنال ببينم چه مرگته؟» مرد گفت: «آخه كوكب خانم. مگه ما تو اين چندسال چه خسارتي به اين خونه زديم كه اينقدر از بودن ما ناراحت هستيد؟» همسر مرد هم به حرف آمد و گفت: «شوهرم راست ميگه.» پيرزن فرياد كشيد: «من... ديگه... نميخوام هيچ غريبهاي تو اين خونه باشه.» زن جوان با التماس گفت: «آخه چطور ما دو سه روزه يه خونهي ديگه واسه خودمون پيدا كنيم؟» پيرزن تشر زد: «اگه پول داشته باشيد، دو سه ساعت هم براتون كافييه.» مرد جوان ناليد: «خوب مشكل اينجاست كه ما پول به اندازهي كافي نداريم.» پيرزن بالحن تمسخرآميزي جواب داد: «معلومه... معلومه آقا دانيال، نبايد هم داشته باشيد چون اصلاً پولي جمع نكرديد. لابد پيش خودتون گفتيد اونقدر اينجا ميمونيد كوكب بميره و همه چيز به انحصار وراثت كشيده بشه و شما هم كلاهي از اين نمد براي خودتون بدوزيد. اما هرگز فكر نميكرديد كه دست بازيگر روزگار اين بازيها رو دربياره.» زن جوان، دوبارهت التماس كرد: «خواهش ميكنم يه خورده وقت بيشتري به ما بديد تا جايي رو براي خودمون پيدا كنيم.» پيرزن گفت: «باشه... باشه... بازم بهتون لطف ميكنم، ولي فقط ده روز فرصت داريد. بعد از ده روز ديگه، اج-ازه نميدم وسايلتون رو هم ببريد و اونارو به جاي اجارههاي عقبمونده برميدارم.» و قبل از اينكه دانيال و همسرش اعتراضي كنند، پيرزن داد كشيد: «ديگه حرفي نشنوم...» ساعتي بعد، زن و شوهر جوان روبهروي هم نشسته بودند و نوميد به دنبال را و چاره بودند. افسون گفت: «صدبار به تو گفتم به فكر آينده باش و ولخرجي نكن.» دانيال گفت: «افسون بس كن، اون پيرزن ديونه خودشم نمي دونه از دنيا چي ميخواد.» افسون گفت: «اما يادت باشه اگه عمه كوكب اينجا رو به ما نداده بود، هنوز هم نتونسته بوديم ازدواج كنيم.» دانيال گفت: «البته اونم به خاطر دوستي تو و مهستي، اين دو اتاق رو به ما داد.» انگار چيز جديدي ياد دانيال آمد. افسون را مخاطب قرار داد و گفت: «بيا اصلاً يه كاري بكنيم. بيا هرماه يه مبلغي به پيرزن، بابت اجاره بديم شايد راضي شد.» افسون گفت: «پيرزن قبول نميكنه، چن اصلاً به اين پولا احتياجي نداره و فقط ميخواد از غريبهها دوري كنه.» دانيال با كف دست روي زانويش زد و گفت: «با اين حساب، ديگه چارهاي نمونده.» افسون پرسيد: «دانيال... چقدر پسانداز داريم؟» دانيال جواب داد: «همهي دار و ندارم رو جمع كنم، يه چيزي تو مايههاي ششهفتميليون كه اگه با سه ميليوني كه دست تو دادم جمع كنم، شايد به ده ميليون برسه.» افسون، منمنكنان گفت: «اما من اون سه ميليون رو ندارم.» دانيال پرسيد: «يعني چي ندارم؟» افسون گفت: «اون رو به يكي از دوستانم قرض دادم.» دانيال باعصبانيته گفت: «آخه كدوم دوستت؟ تو اين همه پول رو چطوري دلت اومد بدي دست يكي ديگه؟» زن جوان، پكر شد و گفت: «دوستم به اين پول نياز داشت. درضمن، من بهش مديون بودم و اون هم فقط يه بار به من رو انداخته بود.» دانيال نگذاشت حرف افسون تمام شود: «من كاري ندارم به كي دادي؟ همن فردا... نه اصلاً همين الآن باهم ميريم و تو اون پول رو ميگيري.» افسون گفت: «نميتونم، چون دوستم اينجا نيست.» دانيال، صدايش را بالا برد: «هرجا هست، آدرسش رو بده خودم برم دنبالش.» افسون گفت: «تو نميتوني بري اونجايي كه دوستم رفته، براي اينكه دوستم رفته اوندنيا. من سه ميليون رو به مهستي دادم.» دانيال، متحيرانه پرسيد: «آخه چرا؟ اون و شوهرش كه وضع مالي خوبي داشتند.» لحظهاي سكوت در اتاق حاكم شد. دانيال ناليد: «حتماً مدركي هم نگرفتي...» افسون ساكت بود. دنيال زد پشت دستش و گفت: «ا... ا... ا... ببين سه ميليون پول بيزبون چطوري بر باد رفت.» افسون با تندي پرسيد: «چرا اينجوري حرف ميزني؟ خوب ميرم همهچيز رو به شوهرش كيومرث ميگم. من شاهد دارم. پول رو درحضور منيژه خواهر كيومرث به مهستي دادم.» دانيال گفت: «ايواي بر من. زن من چقدر سادهلوحه؟ يعني تو هنوز كيومرث رو نشناختي. اون اگه دست بده داشت، چرا مهستي بايد از تو پول قرض ميكرد؟» افسون جواب داد: «مهستي ميخواست روي پاي خودش بايسته. مقداري پسانداز داشت، سه ميليون هم از من گرفت تا بره تو بازار بورس. اين اواخر، قبل از شنيدن خبر بيماري مهلكش، حسابي كار و بارش گرفته بود و خودش ميگفت همه رو مديون منه، اما حيف كه اجل مهلت نداد و خيلي زود ازبين ما رفت.» دانيال، گلهمندانه گفت: «چرا اين اواخر كه بستري بود، پولت رو ازش نخواستي؟» افسون كه اشك در چشمانش جمع شده بود به دانيال تشر زد: «واقعاً كه از تو انتظار نداشتم دانيال...» مرد جوان سر به زير انداخت و عذرخواهي كرد. بالأخره در پنجمين روز اولتيماتوم پيرزن، دانيال و افسون چارهاي نديدند جز اينكه بروند پيش كيومرث و همهچيز را به او بگويند. براي اين كار، از منيژه هم دعوت كردند. اما كيومرث، با شنيدن ماجرا آنچنان قشقرقي به پا كرد كه حتي منيژه هم از رفتار برادرش شرمنده شد. آن روز، منيژه گريهكنان نمايشگاه برادرش را ترك كرد. دانيال و افسون، پاي پياده از وسط پاركي درحال گذر بودند. دانيال پرسيد: «راستي، مهستي بالأخره پولهايش رو چيكار كرده؟» نكنه كيومرث داشت فيلم بازي ميكرد؟» افسون گفت: «نه بابا، ازحال و روزش پيدا بود كه زخم خوردهست.» دانيال، يكباره از دهنش پريد و گفت: «پس مهستي خانوم سر شوهرش رو كه شيره ماليده، ماروهم از فريب خودش بينصيب نگذاشته.» افسون گُر گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد و نگاهي از سر انزجار و ملامت به دانيال انداخت. نهمين روز مهلت آنها رسيده بود. ساعت پنج بعدازظهر، تلفن زنگ زد. افسون، گوشي را برداشت. صدايي از آن سوي خط پرسيد: «خانم افسون مهاجري؟» افسون جواب داد: «خودم هستم.» مردي كه تلفن زده بود، خودش را ملكيان، وكيل دعاوي معرفي كرد و گفت: «لازمه صبح فردا بياييد به دفترم در... خبر مهمي براتون دارم.» اصرار افسون براي شنيدن ماجرا، بينتيجه ماند. گوشي را گذاشت و هاجوواج به شوهرش زل زد. صبح فرداي آن روز، دانيال و افسون در دفتر شيك و مجلل وكيل نشسته بودند. وكيل، پاكتي سربسته را به دست افسون داد. زن جوان، باعجله آن را بازكرد و دست خط مهستي را شناخت، نوشته بود: «افسون جان، وقتي آقاي ملكيان اين نامه را به دست تو ميدهد كه من ديگر در اين دنيا نيستم. به آقاي ملكيان سپردهام شرايطي بايد مهيا باشد تا آنچه را كه به او سپردهام، به شما تحويل دهد. يكي از آن شرايط، رفتار بد عمه كوكب با شما و بيرون كردنتان از دو اتاق ته حياط است. حالا كه داري نامه را ميخواني، حتماً محقق شده. دومين شرط، حفظ حرمت عمه كوكب توسط شما و گردن نهادن به خواستهاش است. افسونجان، خودت ميداني كه من فرزندي ندارم و كيومرث نيز لايق ديناري از دسترنج من نيست. عمهكوكب هم به اندازهي خودش دارد. براي همين، ويلاي شمالشهر را گفتهام به نامتان سند بزنند. همچنين، چهلميليون موجوديام كه نزد آقاي ملكيان محفوظ است را به شما ميبخشم. اميدوارم جبران محبتت را كرده باشم. زندگيتان هميشه گرم باشد. گرمايي كه من هرگز در زندگي نديدم. مهستي.» اثر كلمات نامه درقالب دانههاي درشت اشك، از چشمان افسون ميجوشيد و باسان باراني پاك، پلشتيها را ميزدود. دانيال، شرمنده بود. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 679]