واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چشم انتظار تهيه و تنظيم: طاهره خدابخش خيلي وقت بود كه بيدار شده و مرتب از اين دنده به آن دنده غلتيده بود، اما خوابش نبرده بود. ساعت مچياش را از زير بالش برداشت. عادت داشت شبها موقع خوابيدن ساعت را زير بالش بگذارد. نگاهي به آن انداخت، اما نتوانست بدون عينك زمان را تشخيص بدهد. فكر كرد: «عينكم كجاست؟ توي آشپزخانه، هال يا شايد هم روي ميز پذيرايي.» بلند شدو به هال رفت. ساعت ديواري هال، شش صبح را نشان ميداد. خيال ميكرد خيلي بيشتر است 9 يا 10، اما حالا ميديد ساعت شش است. فكر كرد: «چقدر عقربهها كند حركت ميكنند. شايد ساعت خراب شده؟» اما خراب نبود. خودش هم ميدانست. اما دلش ميخواست خراب باشد. فكر كرد: «از وقتي صديقه تنهام گذاشت، توي اين خونه خيلي چيزها عوض شد. ساعت هم كه اون وقتها يكسره ميدويد، حالا آروم گرفته.» دوباره برگشت و روي تخت دراز كشيد. ياد آن روزها افتاد. آنوقتها كه صديقه، همسرش هنوز زنده بود و در همين اتاق و روي همين تخت ميخوابيد. صبحها بيدارش ميكرد: - حسين بلند شو برو يه نون سنگک بگير. زورش ميآمد از رختخواب بيرون بيايد: - از ديشب نون مونده. همونرو ميخوريم. اما صديقه ول كن نبود. - بلند شو مرد. لنگ ظهره. تا كي ميخواي بخوابي؟ و او غرغركنان بلند ميشد: - چرا خودت نميري نون بگيري؟ من بايد به كي بگم نون تازه نميخوام. صداي صديقه را هم مينشيد. او هم مثل خودش غر ميزد: - امان ازدست مرد تنبل. تو كه غير از نون خريدن كار ديگهاي توي اين خونه نميكني. لجش درميآمد و صدايش را بلند ميكرد: - دست شما درد نكنه. لابد سقف خونه سوراخ ميشه و اين همه خرج و مخارج از او سوراخ ميياد تو. جر و بحثشان دقايقي طول ميكشيد. صديقه هميشه كوتاه ميآمد: - خيلي خب، بسه ديگه، پاشو برو نونوايي. پخت صبح تموم ميشهها. بلند ميشد و به نانوايي ميرفت. نان را ميگرفت و برميگشت و دوتايي با آرامش، صبحانه ميخوردند. ياد گذشته، آنقدر برايش شيرين بود كه دوست داشت ساعتها همانطور روي تخت دراز بكشد و به آن روزها فكر كند. چقدر دلش براي غرولندهاي صديقه تنگ شده بود. ميدانست كه نان ندارد. سه روز پيش نان گرفته و هرچه بود تا ديشب تمام شده بود. حوصلهي نان خريدن نداشت. از وقتي تنها شده بود، حوصلهي هيچكاري را نداشت. بلند شد و سلانهسلانه از خانه خارج شد. بيهدف، ساعتي را در خيابان قدم زد و بعد به سراغ نانوايي رفت. وقتي به خانه برگشت، يادش افتاد كه پنير نخريده است. تكهاي نان خالي را در دهانش گذاشت و فكر كرد: «وقتي صديقه بود، هميشه پنير داشتيم. يخچال هميشه پر بود.» سرش غر ميزد: - چه خبره زن؟ مگه جز من و تو كس ديگهاي تو اين خونه هست كه اين همه ميوه توي اين يخچاله؟ صديقه جوابش را ميداد: - كي گفته فقط ما دو نفريم؟ يه وقت بچهها سر ميرسند، بايد چيزي باشه كه جلوشون بگذارم يا نه؟ خودش هم ميدانست كه بيخود غر ميزند. اغلب روزها، يكي از بچهها يا نوهها سر زده به ديدن آن دو ميآمدند و جمعهها هميشه دورشان شلوغ بود. صديقه، صبح پنجشنبه چند نوع خورش درست ميكرد. پلو چلو را همانروز جمعه ميپخت. جمعه كه ميشد، بچهها پيدايشان ميشد. گاهي همه باهم ميآمدند و گاهي هم دو خانواده يا يك خانواده. اما بالأخره ميآمدند. جمعهها هميشه بچهها ميهمان خانهي پدر و مادر بودند. صديقه از آمدن بچههايش بخصوص نوهها سر از پا نميشناخت. اما او هميشه سر بچهها غر ميزد: - چقدر سر و صدا ميكنيد، يه كم آروم بگيريد. سردرد گرفتم. صديقه چشم غره ميرفت و لب ميگزيد و آهسته ميگفت: - چيكارشون داري حسين، بچهاند، دارند بازي ميكنند. يه وقت ناراحت ميشن. اما او عين خيالش نبود: - خب ناراحت بشن، بلكه كمتر بييان. حوصله ندارم. آخه پدر و مادرشون نميخوان بفهمند كه ما هم احتياج به آرامش داريم. بالأخره سن و سالي از ما گذشته. هر روز، هر روز اينجا پلاسند. تو هم كه هيچي نميگي. صديقه اخم ميكرد و ميگفت: - حرفها ميزنيها؟ چيكار كنم در خونه رو به روي بچههام ببندم؟ اما حالا جمعهها پر از سكوت بود. بچههايش گاه و بيگاه به ديدنش ميآمدند. ده دقيقه يا حداكثر نيمساعت ميماندند و ميرفتند. اصرار ميكرد: - بيشتر بمانيد. هركدام بهانهاي براي رفتن ميتراشيدند. صديقه كه رفته بود، بچههايش هم او را فراموش كرده بودند. گرچه مقصر خودش بود، اما بايد فكري ميكرد. اينطوري زندگي برايش خيلي سخت ميگذشت. تصميم گرفت همان جمعه همهي بچهها و نوههايش را به خانهاش دعوت كند. از پنجشنبه، تدارك غذا را ديد، نميخواست از بيرون غذا بگيرد. ميخواست مثل صديقه، خودش غذا درست كند. جمعه بچههايش آمدند. همه آمدند. لوبيا پلويش چاشني نداشت. يادش رفته بود توي خورش قيمه، لپه بريزد، اما بچهها با شوخي و خنده و سر و صدا، غذاهاي بابا را خوردند و از دستپختش تعريف كردند و درآخر، ازاو خواستند كه جمعهي ديگر هم برايشان غذا بپزد. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 445]