واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

تقديري نامهربان «آخرخدا را خوش نميآيد، مگر اين زن بيچاره چه گناهي كرده كه اينطور عذابش ميدهي، چرا ميخواهي تيشه بزني به ريشهي بيست سال زندگي؟» اينها را مرد سالخوردهاي به پسر نسبتاً جوانش ميگويد. پس از چندلحظه، زنش ادامه ميدهد: «مادر جان، بيا اين كار را نكن، اعظم زن خوبي استها...» مرد اما كلافه رويش را برميگرداند و نگاه به زني ميانسال ميكند كه آرام كمي آنطرفتر نشسته است. ميگويد: «اعظم، به آنها بگو كه تو هم راضي هستي!» زن، سرش را بالا ميكند و بدون آنكه حرفي بزند، سرش را به علامت تأييد تكان ميدهد. با اينحال، پيرمرد و پيرزن دست بردار نيستند و دوباره شروع به نصيحتكردن پسرشان ميكنند. كنار زن كه مينشينم، خودش انگار كه دنبال يك گوش شنوا بگردد، بيمقدمه شروع ميكند: نميدانم از اينكه آمدم دادگاه بايد خوشحال باشم يا ناراحت؛ بهرحال، 20سال اداي زندگي كردن را درآوردن، كار آساني نيست. اينكه ميگويند گليم بخت كسي را سياه بافتن، با آب زمزم هم نتوان شست، حكايت من است. از بچگي، غم و غصه، هميشه جلوتر از من راه ميرفت. هشت سالم بود كه پدرم مرد و مادرم با چهارتا بچهي قد و نيمقد، ماند كه آخريشان من بودم. بيچاره، هيچوقت رنگ خورشيد را نميديد. براي اينكه خرج زندگيمان را درآورد، قبل از طلوع ميرفت سر كار و بعد از غروب برميگشت. تو رختشوي خانهي يك بيمارستان كار ميكرد و درآمد زيادي نداشت! از همانموقع، ياد گرفتم آرزوي خيلي چيزها را نداشته باشم. زندگيمان اينطور ميگذشت تا اينكه رسيدم به 18سالگي و محمودآقا، آمد وخواستگاري .آنموقع ها مثل حالا نبود كه دختري براي مرد آيندهاش هزار جور معيار داشته باشد، يا حداقل من اينطورنبودم. همينكه ديدم اهل كار و زندگي است و حُسن شهرت دارد، بله را گرفتم و خيلي زود، ازدواج كرديم. مرد خيلي خوبي بود. خوشاخلاق، دست و دلباز، و جوانمرد. آنقدر كه بعد از عروسيمان ديگر نگذاشت مادر برود سر كار و خواست تا با ما زندگي كند. خانوادهاش هم بامحبت بودند. مادرم هميشه ميگفت: «خدا را شكر كه خوشبخت شدي.» ولي طفلك آنقدر زنده نماند تا ببيند عمر خوشبختيام چقدر كوتاه بود. 12سال از زندگيم با محمودآقا ميگذشت كه سردردهايش شروع شود. اوائل اهميتي نميداد، اما وقتي از پا افتاد، به اصرار من رفتيم دكتر و... يك تومور بدخيم خيلي زودتر از آنچه كه فكر مي کردم، خانهام را ويران كرد. سه ماه نكشيد كه همسرم بر اثر بيماري فوت شد و من ماندم تا بازيگر، نقش تكراري مادرم شوم. فكرش را بكنيد يك زن جوان با دو تا بچهي كوچك بيهيچ پشت و پناهي، غم از دست دادن شوهرم از يك طرف و ترس از آينده و سرنوشت بچهها ازطرف ديگر، كاملاً درماندهام كرده بود. اين سرنوشت برايم غريب نبود، اما زندگي هميشه سختتر از طاقت آدمهاست. چهلم محمودآقا كه تمام شد، پدر شوهرم خواست دست بچهها را بگيرم و بروم با آنها زندگي كنم. اولش نميخواستم قبول كنم، اما بعد جز اين چارهاي نديدم. در آن شرايط، نه توان پرداخت اجارهخانه را داشتم، و نه كسي را كه بتوانم رويش حساب بكنم. براي همين، وسايلم را جمع كردم و رفتم به خانهاي كه تقدير نامرادم، آنجا منتظرم بود. پدر و مادر همسرم، سعي داشتند تا حدّ امكان، راحتي من و بچهها را فراهم كنند، اما مگر با يك حقوق بازنشستگي ميشد خرج پنجنفر را تأمين كرد؟ بنابراين، خودم راه افتادم دنبال كار، اما هرچه بيشتر ميگشتم، كمتر پيدا ميكردم. خودتان ميدانيد، در اين جامعه، يك زن بيوه چه حال و روزي دارد. بالأخره در يك توليدي پوشاك، كاري پيدا كردم، اما از آن طرف نميتوانستم به بچهها برسم. پدر و مادر محمودآقا هم پيرتر از آن بودند كه از پسِ دو تا بچهي كوچك و شيطان بربيايند. حرف و حديث مردم هم مشكل ديگري بود. نميدانم، شايد همهي اينها باعث شد يك روز مادرشوهرم مرا كناري بكشد و بعد از كلي مقدمهچيني، بگويد: «اعظمجان، تو هنوز جواني، دير يا زود بايد ازدواج كني. پس بهتر است به جاي اينكه يك غريبه بشود آقا بالاسرت، زن احمد بشو كه محرم بچههايت هم هست و از گل نازكتر به آنها نميگويد.» جا خوردم از اين حرف، احمد برادر كوچكتر آن خدا بيامرز بود. هميشه به من احترام ميگذاشت و به بچهها محبت ميكرد. از قضا، محمود هم وقتي زنده بود، برادرش را خيلي دوست داشت و تا جاييكه ميشد، هوايش را داشت. قبول نكردم. احمد 7-6سال از من كوچكتر بود تازه دانشگاهش را تمام كرده بود. درحاليكه من يك زن بيوه بودم با دنيايي تلخ و پر از سختي، اما اصرارهاي پدر و مادرش، مشكلات زندگي، حرف و حديث مردم، و مهمتر ازهمه، سكوت خودش كه به نظر ميآمد مخالفتي ندارد، براي اين ازدواج، راضيام كرد. همه چيز خيلي ساده اتفاق افتاد. پس ازسال محمودآقا، رفتيم محضر وعقد كرديم. احمد، مهرباني برادرش را نداشت، اما مرد بدي نبود. هيچوقت با من رفتار گرمي نداشت، اما درعوض، بچهها را خيلي دوست داشت. به اخلاق و تربيتشان اهميت ميداد و ازلحاظ مالي هم، كموكسري نميگذاشت. اوائل، فكر ميكردم با مهر و محبت از سردي رفتارش كم ميكنم، اما روزي كه از من خواست هرگز بچهدار نشويم، دلم گرفت، چون مطمئن شدم اوهم از روي اجبار و مصلحت، تن به اين ازدواج داده و دلگرمي به اين زندگي ندارد، و صد البته كه حق داشت. با اينحال، به روي خودم نياوردم. همين كه اسمش رويم بود و بچهها دوستش داشتند، همهي دلخوشيام. در تمام اين سالها، به بچهها ياد دادم احترامش را داشته باشند و خودم در برابر سكوت سنگينش، صبر كردم و حالا بيستسال گذشته نميگويم بد، اما رنجي كه هردوي ما كشيديم براي كسي قابل درك نيست. براي همين، وقتي احمد گفت چندسالي است كه زندگي ديگري دارد، پيشنهاد جدايي دادم. او جوانياش را، آرزوهايش را فداي آيندهي ما كرد. ميدانم ميتوانست اين كار را نكند و برود دنبال دلش، اما نكرد و حالا كه زمانش رسيده من بايد از اين زنداني كه سالهاست اسيرش شده رهايش كنم. او هنوز جوان است و ميتواند آنطور كه دلش ميخواهد زندگي كند. حالا ديگر بچههايم بزرگ شدهاند. پسرم دانشجوي پزشكي است و دخترم به خانهي بخت رفته. من هم ديگر آن زن جوان و درماندهي گذشته نيستم. آنقدر سختي كشيدهام كه ميدانم چطور بايد به تنهايي زندگي كنم. تحليل كارشناسي ماجرا: ازدواج تحميلي، عاقبتي جز ماجراي مذكور ندارد. آنچه كه در زندگي اين خانم كاملاً مشهود است، سراسر رنج و اندوه است، اما ايثاره فداكاري و عشق به فرزندان در سراسر زندگي او موج ميزند. به هرحال، زندگي فراز و نشيبهاي فراوان دارد و او از اين مرحله به بعد بايد به فرزندان بيشتر توجه كند ولي نبايد حسرت زندگي را بخورد بلكه بايد به خود اميدواري بدهد و زندگي را سراسر شور و محبت ببيند گرچه گاهي اوقات، مشكل است. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#پزشکی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]