واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ماسك تهيه و تنظيم: شراره مسگرچيان براساس نامهايي از: محمد اولين قهر: از جلوي اسباببازي فروشي كه رد شدم از ديدن ماسك وحشتناكي كه پشت ويترين بود، نزديك بود قالب تهي كنم. چند دقيقه ايستادم و تصميم احمقانهاي گرفتم. به مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تا ماسك را برايم بياورد. پسر جواني كه فروشنده بود با لبخندي شيطاني گفت: - كدوم بدبختي رو ميخواي قبض روح كني؟ - اول خودم رو. پسر جوان ماسك را روي ميز گذاشت و گفت: - از اين وحشتناكتر هم داريم. بيارم؟ - ديدنش كه ضرر نداره. فروشنده چند ماسك ديگر هم آورد و روي ميز گذاشت. با اينكه ميدانستم ماسك است، خودم هم ميترسيدم به آنها دست بزنم. به پيشنهاد فروشنده يكي از بدترينها را انتخاب كردم و از مغازه خارج شدم. فردا اولين سالگرد ازدواج من و ساناز بود. راستش دلم براي كارها و شيطنتهاي دوران مجردي تنگ شده بود و ميخواستم به ياد آن دوران، با ساناز شوخي كنم و خوش بگذرانيم. ساناز هم براي فردا حسابي نقشه كشيده بود. او خانوادهي هردويمان را براي شام دعوت كرده و يك كادوي خيلي بزرگ هم براي من خريده بود. البته من همهي اينها را با كنجكاوي زياد فهميده بودم. ماسك را در كيفم گذاشتم و درش را قفل كردم تا فردا ساناز را حسابي غافلگير كنم. نميدانم در فكر ساناز چه ميگذشت. چون او هم خيلي خوشحال بود و سعي ميكرد موضوعي را از من پنهان كند. صبح زود قبل از بيدار شدن ساناز، از خواب بيدار شدم و به ماسك عزيزم سر زدم. جايش امن بود. به سرعت حاضر شدم و به سر كار رفتم. نزديك ظهر بود كه ساناز تماس گرفت. - كي مياي خونه؟ - مثل هميشه، چطور مگه خبرييه؟ - نه، نه، خبري نيست. همينطوري گفتم. فقط داشتي مييومدي، يه كم ميوه بخر. - باشه. غروب وقتي از شركت بيرون آمدم يكراست به ترهبار رفتم و پس از خريد ميوه راهي خانه شدم. ساناز در را برايم گشود و ميوهها را از دستم گرفت: - خومش اومدي. به اطراف نگاه كردم و با ديدن بادكنكهايي كه به ديوار چسبيده بود، رو به ساناز گفتم: - بهبه، چه خبره؟ تولد كيه؟ ساناز چيزي نگفت و به آشپزخانه رفت. هنوز ميهمانها نيامده بودند، و بهترين فرصت بود كه از ماسكم استفاده كنم. به اتاق خواب رفتم و ماسك را روي صورتم گذاشتم و ملحفهي سفيد روي تختخواب را دورم پيچيدم و خودم را در آيينه برانداز كردم. با ديدن تصوير خودم در آيينه، لرزيدم و از اتاق خواب بيرون رفتم. ساناز پشت به من مشغول شستن ميوهها بود. آهسته با نوك پا خودم را به پشت ساناز رساندم و با دست، روي شانهاش زدم. ساناز بدون اينكه برگردد گفت: - چيه؟ جوابي ندادم و دوباره به شانهاش زدم. چشمتان روز بد نبيند. ساناز تا چهرهي كريه و وحشتناك ماسك را ديد، جيغ بلندي كشيد و بيهوش بر زمين افتاد. نميدانم چطور او را به بيمارستان رساندم و چطور به خانوادههايمان خبر دادم كه در عرض چند دقيقه، همه در بيمارستان حاضر شدند. دكتر پس از معاينهي ساناز، از اتاق بيرون آمدم و دستش را روي شانهامن گذاشت و گفت: - متأسفانه بچه ازبين رفت، ولي خدارو شكر حال همسرتون خوبه. باتعجب به مادرم كه اشك در چشمانش حلقه زده بود نگاه كردم. آنها هم از حرف دكتر متعجب بودند و معلوم بود كه هيچكس از اين موضوع خبر نداشت به جز مادر ساناز كه به سرعت به اتاق ساناز رفت و من هم پشت سر او وارد اتاق شدم. ساناز چشم به سقف دوخته بود و اشك ميريخت. درحاليكه از شرم نميتوانستم به او نگاه كنم، گفتم: - چرا به من نگفتي كه... - امشب همهرو دعوت كرده بودم كه اين خبر رو بهتون بدم، اما تو همهچيز رو خراب كردي محمد، برو نمي خوام ببينمت. از خجالت از بيمارستان خارج شدم. آنقدر ازدست خودم عصباني بودم كه ميخواستم خودم را سر به نيست كنم. به خانه كه رسيدم، با ديدن بادكنكها و هديهي ساناز كه روي ميز بود، بغضي كه در گلو داشتم شكست و اشكم سرازير شد. روي جعبهي كادوشدهي ساناز، برگهي آزمايش بود. تازه فهميدم آن همه خوشحالي ساناز براي چه بود. آن شب تا صبح بيدار ماندم و به كار بچهگانهام فكر كردم و در تنهايي، گريستم. صبح زود، مادر ساناز تماس گرفت و با سردي گفت: - ساناز مرخصه، ميبرمش خونهي خودم و بعد هم مييام چند دست لباس براش ببرم. تا خواستم حرفي بزنم، صداي بوق تلفن، دهانم را بست. چندساعت بعد، مادر ساناز آمد و لباسهاي ساناز را در ساكي ريخت و رفت. صبح روز بعد براي ديدن ساناز راهي خانهي مادرش شدم. مادر ساناز در را به رويم گشود و وارد خانه شدم، اما خبري از ساناز نبود. سراغش را كه گرفتم، مادرش گفت: - حالش خوب نيست. ازنظر روحي ضربهي بدي خورده. بهتره بگذاري تنها باشه. ميدوني كه از دستت واقعاً ناراحته. - من نميخواستم اينجوري بشه مادر، فقط ميخواستم يه كم باهاش شوخي كنم، اصلاً فكرشم نميكردم كه... - ميدونم تو عمداً اين كار رو نكردي، ولي واقعاً حركت بچگانهاي بود. آن روز پس از ساعتي كه با مادر ساناز صحبت كردم، به خانه برگشتم. ماسك هنوز روي زمين افتاده بود. خم شدم، آن را برداشتم و با عصبانيت به سطل زباله انداختم. امروزه درست يك ماه است كه ساناز با من قهر است. دلم برايش تنگ شده است. تصميم خودم را گرفتم. امروز بايد ساناز را به خانه برگردانم. با دستهگل زيبايي به ديدنش رفتم. مثل روزهاي قبل مادرش جلويم را گرفت، اما من براي ديدن ساناز اصرار كردم و گفتم: امروز تا ساناز رو نبينم، از اينجا نميرم. در اينهنگام، ساناز از اتاق بيرون آمد، با ديدن ساكي كه در دستش بود از جايم بلند شدم. ساناز جلو آمد و گفت: - دلم براي خونهمون تنگ شده. - پس من چي؟ - اگه قول بدي كه ديگه ماسك وحشتناك رو روي صورتت نگذاري، اعتراف ميكنم يه ماهه دلم برات تنگ شده. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 922]