واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يک تسبيح از گل ياس خودش مي کرد. بوي نعنا بااو بود و خاطره اش با ما ،خاطره يي از پيرزني با صفا که به يک نگاه صفت نيکويش رابه رخ هربيننده يي مي کشيدند ؛ننه يک مادر بود . هر چند که هيچ گاه فرزندي به دنيا نياورده بود. پيرزن دهاتي که هشت سال پيش وارد زندگي مان شد .ازهمان پيرزن هايي چادر گل منگلي که کوله بارسفرشان يک بقچه است وسرمايه شان صفايي که به يک نگاه مهرشان را توي دل آدم جا مي دهد. عمه ي مادرم بود.ازناسازگاري رماتيسم و رطوبت شمال پناه آورده بود به اين شهر شلوغ و براي اينکه گم نشود لابلاي غرغرهاي زن دايي به قول مادر ،بي انصافم ،آمد به خانه مان . ننه جون که آمد ،زندگي مان طور ديگري شد. او براي راه رفتن به ما نياز داشت و ما براي درد دل محتاج او بوديم. حتي مامان و بابا هم کمتر با هم دعوا مي کردند. داداش امير که ديگرهيچ ،روزهاي اول شايد نارضايتي اش را با گزيدن سبيل به رخ مادر مي کشاند.اما بعدها آن قدر وابسته ي پيرزن شده بود که تحمل چند روز دوري اش را نداشت .مثل بابا، مثل مامان و مثل من که حالا با ديدن جاي خالي ننه ناخودآگاه شروع به گريه کردم. ـ اي واي چي کار مي کني دختر ؟خيسم کردي . بيا واست يه يادگاري خريدم که همه ش يادم باشي. يک تسبيح دانه درشت مقابلم بود و ننه مثل هميشه مي خنديد. تسبيح را گرفتم و بويش کردم ، بوي عطر ياس مي داد. عطر مورد علاقه ي ننه. ـ با عطرخودم خوب معطرش کردم تا هر وقت بوش رو شنفتي ياد من بيفتي . ياد و يادگاري ،ننه اين اواخر مرتب در کلامش اين دو واژه را تکرار مي کرد و حالا هم باز حرف از رفتن مي زد.تسبيح را با حرص توي جيب مانتوم گذاشتم و براي اينکه او متوجه منظورم بشود ،اخم کردم . ننه باز خنديد و درحالي که دست مرا مي گرفت ، گفت : ـ اخمات رو واکن جان ننه ، آدم که به مسافرش اخم نمي کنه. بغض کردم و نگاهي به بابا انداختم . مامان که متوجه حالم شده بود ، گفت : ـ شبنم جون ،به ننه کمک کن بره تو اتاقش. دستان ننه دور بازويم مي لرزيد و سعي مي کردم گريه ام را از او مخفي کنم .حين رفتن شنيدم که بابا آهسته به مادر مي گفت : ـ بابا جون ننه که چيزيش نيست .دکتر مي گفت شايد خيالاتي شده که قرار بميره... يک دقيقه طول کشيد تا پيرزن را به تختش رساندم . روي تخت که دراز کشيد مي خواستم بروم که دستم را گرفت و گفت : ـ اگه مي خواي گريه کني ،همين جا گريه کن . مثل همون وقت که تجديد آوردي و از ترس بابات تا صبح زير چادرم خوابيدي. ديگر نتوانستم جلو خودم را بگيرم و زار زار گريه کردم . ننه نوازشم کرد واز تصور اينکه تا چند وقت ديگر اين چهره ي پاک و دوست داشتني را نخواهم ديد ،در شکوه را گشودم : ـ آخه ننه جون شما که چيزي تون نيست ، پس چرا اين قدر از رفتن مي گيد .مي ترسم او قدر به خودتون تلقين کنيد که زبونم لال واقعاً ... باز گريه کردم و ننه گفت : ـ من که به خودم تلقين نمي کنم . اين يه چيزيه بين من و خداي خودم .هرچيز و هر کسي توي اين دنيا يه عمري داره که مرگش دست خداست .حالا هم دست خود من نيست ، که از قبل هم به شما گفتم تا خودتون رو آماده کنيد و کمتر ناراخت بشيد. ننه که خوابيد از توي اتاق آمدم بيرون . آن قدر گريه کرده بودم که بابا به محض ديدنم ، چشمانش را ريز کرد و گفت : ـ چي شده شبنم ؟ آخه چرا با خودت همچين مي کني ؟خب بابا جون پيرزن يه چيزي گفته .منم اولش ترسيدم ،اما حالا که بردمش پيش يه متخصص خيالم راحت شده . دکتره مي گفت به غير از رماتيسم ، بدنش مثل ساعت کار مي کنه . حرفي نزدم و به اتاقم رفتم. از صبح فرصت نکرده بودم اتاق را تميز کنم و تصميم گرفتم با مرتب کردن وسايل اتاقم ، خودم را سرگرم کنم. تخت و ميز کامپيوتر و آشغال تخمه هايي که زير ميز بود و... عاقبت آب دادن به بوته يي که ننه زنده اش کرده بود. روزي را که اين بوته را پيدا کردم خوب به ياد داشتم . من و ننه از پارک سرکوچه بر مي گشتيم که چشمان پيرزن يک چوب خشک را توي جوي آب ديد و از من خواست برش دارم . خجالت مي کشيدم ، اما با اصرار راضي ام کرد. مي گفت مخلوق خداست و بايد از او مراقبت کند.درنظرم مسخره آمد که يک گياه خشک چطور مي تواند دوباره رشد کند. اما ننه آن را در يک گلدان کاشت و آن قدر با گياه حرف زد که جوانه زد و هنوز هم زنده است . آواي اذان که از لاي پنجره نيمه باز اتاق به گوشم رسيد ،ازافکارم خارج شدم و نماز خواندم . با صداي مادر که مي خواست براي شام پيش شان بروم از اتاق خارج شدم و قبل از هرچيزي پيش ننه رفتم. پيرزن نافله ي عشاء را تمام کرد و قبل از آنکه چيزي به او بگويم ،با چشمانش اشاره کرد نزديکش بروم . نشستم و به آرامي گفت : ـ رو به قبله که خوابونديم ، برو از اتاق بيرون و چند دقيقه بعد از مامان بابت بخواه زنگ بزنن به داييت. گيج شده بودم. ننه پيشاني ام را بوسيد و من مثل آدم هاي مسخ شده لرزان و منگ از اتاق خارج شدم . کمي طول کشيد که به خودم مسلط شدم و به آشپزخانه رفتم . مامان به محض ديدنم حدس زد چه اتفاقي افتاده و سريع به طرف اتاق ننه دويد ، بابا هم پشت بندش. از همان جا شنيدم که بابا فرياد زد: ـ ديگه نفس نمي کشه . قلبش هم نمي زنه... تسبيح يادگاري ننه توي جيبم بي قراري مي کرد و عطرخودش ياس همه ي خانه را در برگرفته بود. منبع:نشريه 7 روز زندگي ،شماره 91 /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1916]