واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حديث ديگران (2) نويسنده:ابوالفضل وزير نژاد* بيهقي بعد از مقدمه جلد ششم در فصل دوم سخناني حکيمانه از جالينوس ذکر مي کند و در تربيت نفس سخن مي راند و مقايسه اي مي کند ميان امراض جسمي و امراض روحي و در نهايت کلام ميان اين دو نوع مرض و نحوه علاج آن تفاوت مي گذارد و حکايتي را در اين باب از اميران ساماني (نصر احمد) ذکر مي کند که اين پادشاه در پي آن است که خشم بي مورد خود را به نحوي از بين ببرد. بيهقي طيبان جسم و روح آدمي را اين گونه معرفي مي کند: «طيبان (جسم) را داروها و عقاقير است از هندوستان و هر جا آورده، اين طيبان (روح) را نيز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسنديده چه ديده و چه از کتب خوانده» (همان ص 165) و در پايان داستان اين گونه غرض و هدف خود را بيان مي دارد. «اين فصل نيز به پايان آمد و چنان دانم که خردمندان هر چند سخن را به درازا کشيده ام بپسندند که هيچ نبشته نيست که آن به يکبار خواندن نيززد» (همان ص 171) براي دريافت بيشتر خلاصه اي از اين داستان را بيان مي کنيم و سپس به اجمال هدف بيهقي را. نصر احمد را در هشت سالگي به حکومت مي نشانند پس از آن که پدرش را مي کشند، در شکارگاه، اين شاهزاده ي بسيار شجاع، اخلاقي تند و استبداد راي دارد و اطرافيان خود را با اين روش از خود پراکنده است. با اين همه بر ناپسندي اخلاق خود مشرف بود. روزي خلوت مي کند با بلعمي و بوطيب و دواي خشم خود را از آن دو مي جويد. آنان پيشنهاد مي کنند که امير «نديمان خردمندتر» انتخاب کرده تا در مواقع لازم به مناصحت و شفاعت خواهي برخيزند و نصر احمد نظر آنان را مي پسندد و خود نيز بر آن شرطي افزون مي کند که تا سه روز حکمش را جاري نسازند تا خشم وي در اين سه روز فرو خوابيده باشد و بتواند حکم را تغيير دهد و حکمي مطابق عقل شرع صادر نمايد. پس به ترتيبي خاص خردمندتر مردمان را هر چند که يافته آمد به درگاه آوردند. هفتاد و اند تن يک سال ايشان را آزمودند و از آن ميان سه پير بيرون آمد «خردمندتر و فاضل تر و روزگار ديده تر» امير ايشان را در درگاه به مشاوره ايستانيد و «سوگند سخت گران نسخت گرد» به خط خويش و بر زبان هم و ايشان را اجازه داد که در هر مورد که پيش آيد شفاعت خواه و ميانجي باشند. چون سالي بر اين صورت گذشت وي از جهت اخلاق شبيه نصر احنف قيس صحابه رسول خدا (ص)گشت. اين خلاصه حکايت نصر احمد بود. مي شود تصور کرد که بيهقي اين حکايت را براي فرزندان مسعود و ديگران که حاکمان زمان نگارش کتاب بوده اند، ذکر نموده تا براي آنها عبرتي باشد که اگر پدرشان مسعود چنين مشاوران خردمند و بي غرض مي داشت و اين گونه انديشه اي را به کار مي بست البته مي توانست پايه هاي حکومتش را محکم و استوار نمايد و اين گونه مردم و لشکريان و درباريان او را تنها نگذارند. به هر حال مسعود مردي بود مستبد الراي و در عين حال دهن بين و مال دوست و دور از مشاوران خردمند و بي غرض و هر آنچه را خود مي خواست بي توجه به نظر بزرگاني چون احمد حسن ميمندي و احمد عبدالصمد و يا بونصر مشکان انجام مي داد و سرانجام کيفر اين را ديد. مولي علي (ع) مي فرمايد: «و اشعر قلبک الرحمه للرعيه و المحبه لهم و اللطف بهم و لا تکونن عليهم سبعا ضارباً تغتنم اکلهم...» در قلب خود اشتعشار مهرباني، محبت و لطف به مردم را بيدار کن، مبادا مانند يک درنده که دريدن و خوردن را فرصت مي شمارد رفتار کني. (شيهد مطهري، 1354، ص 132) نوحه بر جعفر (دانش پژوه، ج 1، ص 240) زمان: قرن دوم دوران حکومت هارون الرشيد. مکان: بغداد نوع حکايت: حقيقي اشخاص اصلي: مردي بصري، هارون اشخاص فرعي: جعفر برمکي حجم حکايت: کوتاه حدود نيمي از صفحه بيهقي به دنبال داستان مادر حسنک و داستان مادر عبدالله بن زبير بلافاصله داستاني مي آورد که در آن مردي کار حماسي اين دو مادر را تکرار مي کند. يک هدف بيهقي در بيان اين داستان اين بوده است که نقش زنان و مردان را در اين گونه مسائل و جگرآوري ها را منطبق و برابر قرار دهد. خلاصه داستان چنين است: بعد از اين که هارون الرشيد فرمان مي دهد که جعفر برمکي را بکشند مثال مي دهد که او را به چهار پاره کنند و به چهار دار کشند. «و آن قصه سخت معروف است و نياوردم که سخن سخت دراز مي کشد و خوانندگان را ملامت افزايد و تاريخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودي که چيزهاي ناشايست گفتندي» (همان ص 240) هارون کسان گماشته بود تا اگر کسي گرد دار جعفر پديد آيد و نوحه و زاري يا اندوهي نشان دهد يا رحمت فرستد، عقوبت نمايند. مردي بصري يک روز گذشت چشمش بر دار جعفر افتاد با خويشتن گفت: «اَما و الله لولا خوف واشٍ و عَين للخليفه لا تنامُ لُطفنا حولَ جذعِکَ وَ استَلمنا کما للناسِ بالحجرِ استلامُ» به خدا سوگند اگر بيم از سخن چين و ديده بان خليفه نبود. که جاسوس (چشم) خليفه هميشه بيدار است، بر دار تو بوسه مي زدم و طواف مي کردم/ آن گونه که مردم حجر را مي بوسند در ساعت او را گرفتند و به هارون بردند. هارون پرسيد چرا چنين خطا کردي؟ مرد گفت: فرمان را شنيده بودم ولي برمکيان را بر من حقي است که اگر مرا هم بردار کشند چون آنان، شايسته است، هارون با شنيدن قصه ي مرد گريست و بر او رحم آورده او را بخشيد. بيهقي البته مي خواهد بگويد که حق گويي و حق گزاري با سختي و خطر هم راه است اما بايد تا پاي جان هم آن را ادا کرد. نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داري و آيين سروري داند وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند (ديوان حافظ، ص 238) بهاي بوريا و نفت (خطيب رهبر، ص 241) زمان: قرن دوم دوران حکومت هارون الرشيد. مکان: بغداد نوع حکايت: حقيقي اشخاص اصلي: دبير رسايل، جعفر برمکي، هارون الرشيد. حجم حکايت: کوتاه مضمون: عبرت پذيري شيوه ي بيان: سوم شخص اين حکايت چندان ارتباطي با سير حوادث تاريخي کتاب ندارد و صرفاً براي عبرت پذيري خوانندگان آورده شده و شايد بتوان گفت: که بهانه اي بوده است براي بيهقي که هم امر تاريخ را رعايت کرده است و هم امر هدايت مردم و دربار را «در ميانه ي تاريخ چنين سخن ها از براي آن آرم تا خفتگان و به دنيا فريفته شدگان بيدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد.» (همان ص 241) داستان بعد از بردار کردن حسنک آمده است به احتمال زياد بيهقي مي خواهد تا ناپايداري دنيا و قدرت افراد را کم بها و بي ارزش جلوه دهد و کوتاهي عمر قدرت را چنان که گفت: احمق مراد که دل در اين جهان بندد که نعمتي بدهد و زشت باز ستاند. (همان، ص 235) و به امثال بوسهل هشدار دهد که آنها نه از جعفر برمکي محبوب تر و قدرت مندترند و نه مسعود از هارون بزرگ تر لذا دل بر اين رباط دودر نبايد بست. بيهقي که اشاره به عبرت انگيزي داستانهاي کتابش دارد پس از مرگ ميمندي مي گويد: «و اين جهان گذارنده را خلود نيست و همه به کاروان گاهيم و پس يک ديگر مي رويم و هيچ کس را اين جا مقام نخواهد بود. چنان بايد زيست که پس از مرگ دعاي نيک کنند. (همان، ص). از اين رباط دودر چون ضرورتست رحيل رواق و طاب معيشت چه سربلند و چه پست شکوه آصفي و اسب باد و منطق طير به باد رفت و از و خواجه هيچ طرف نيست (ديوان حافظ، ص 37) باز هم محيط داستان دوران خلفاي عباسي و دوران خلافت هارون الرشيد و در باب وزيرش جعفر برمکي است. داستان به جهت تأثيري که بر خواننده مي گذارد بسيار قابل توجه است و آن را مي توان يک داستان بسيار کوتاه طولاني بسيار پرتأثير دانست مختصر آن چنين است: يکي از دبيران بيان مي کند که ديوان صدقات و نفقات در اختيار من بود، در زمان هارون الرشيد روزي بعد از برافتادن خاندان برمک «جريده کهن تر مي باز نگريستم در ورقي ديدم نبشته: به فرمان اميرالمومنين نزديک امير ابوالفضل جعفربن يحيي البرمکي- آدام الله لامَعَه برده آمد از زر چندين و از فرش چندين و کسوت و طيب و اصناف نعمت چندين و از جواهر چندين و مبلغش سي بار هزار هزار درم» (همان ص 241) (سي ميليون درهم) پس به ورقي ديگر نگاه کردم نوشته بود که: «اندر اين روز اطلاق کردند بهاي بوريا و نفت تا تن جعفر يحيي برمکي را سوخته آيد به بازار، چهار درم و چهار دانگ و نيم. سبحان اللهِ الذي لا يَموتَ ابداً» (همان ص 241) بيهقي خود در پايان اين حکايت کوتاه و زيبا، هدف از آوردن حکايت را بيان مي کند «من که بوالفضلم کتاب بسيار فرو نگريسته ام خاصه اخبار و از آنها التقاطها کرده، در ميانه ي اين تاريخ چنين سخن ها از براي آن آرم تا خفتگان و به دنيا فريفته شدگان بيدار شوند و هر کس آن کند که امروز و فردا او را سود دارد» (همان ص 241) و مسعودها و بوسهل ها نکردند و عاقبت کار خود را ديدند. باغبانا ز خزان بي خبرت مي بينم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد رهزن دهر نخفته است مشو ايمن ازو اگر امروز نبرده است که فردا ببرد (ديوان حافظ، ص 173) پی نوشت ها : *مربي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد منبع:پايگاه نور- ش18 ادامه دارد...
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1973]