تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه ماه شعبان، وسواس دل و پريشانى‏هاى جان را از بين مى‏برد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836105634




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرغک کوچولو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرغک کوچولو
مرغک
یکی بود یکی نبود. یه پرنده کوچیک به اسم مرغک بود که از پرواز کردن می ترسید.اون تمام مدت روز و شب،خودش رو بین بوته ها قایم می کرد چون بعضی از وقتا،یه کلاغ گردن کلفت گنده جلوی مرغک رو می گرفت و اون را می ترسوند.کلاغ با صدای وحشتناکی به مرغک می گفت:" تو از پرواز کردن می ترسی..... تو نمی تونی پرواز کنی..... " و اونو مسخره می کرد.مرغک خیلی از این کار کلاغ می ترسید و بازم زیر بوته ها قایم می شد.یه روز آفتابی خیلی زیبا،یه سنجاب بامزه خیلی کوچیک به اسم سنجد،پرنده کوچیک رو دید و ازش پرسید :"اسمت چیه؟چرا بین این بوته ها قایم شدی؟". پرنده کوچولو گفت: "اسم من مرغکه و اینجا قایم شدم چون از پرواز کردن می ترسم و اون کلاغ قلدر گنده منو مسخره می کنه !"سنجد گفت : "دوست داری بری و روی درخت بشینی؟ " مرغک گفت : "بله خیلی خیلی! "سنجاب کوچولو نشست و گفت :" بپر روی پشت من تا ببرمت روی درخت. " از اون روز به بعد،هر روز سنجد میومد دنبال مرغک و اونو می برد بالای درخت.مرغک هم تمام روز روی شاخه می نشست و سنجد رو تماشا می کرد که روی شاخه ها،بالا و پایین می پرید و در جنگل بازی می کرد.اون آرزو می کرد که ایکاش خودش هم می تونست بازی کنه.وقتی هوا تاریک می شد سنجاب کوچولو،مرغک رو از درخت پایین می آورد و اون دوباره بین بوته ها می رفت و می خوابید. یه روز پرنده کوچولو گفت : "سنجد جون،میشه امروز روی همین شاخه،پیش من بمونی تا با هم بازی کنیم و بخندیم و برای همیشه دوستای خوبی باشیم؟" سنجد با خوشحالی گفت : "باشه، منم همینو می خواهم!"و بعدش شروع کردن به بازی و خنده و خیلی خیلی بهشون خوش گذشت.درهمین موقع،کلاغ قلدر که از اونجا می گذشت،مرغک رو روی درخت دید و با سرعت روبروش نشست و بازم پرنده کوچولو رو اذیت کرد.اون همش می گفت: "تو نمی تونی پرواز کنی..... تو از پرواز کردن می ترسی.... تو نمی تونی پرواز کنی..... ". پرنده کوچولو که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به بال زدن و با عصبانیت گفت : "من هم می تونم پرواز کنم، من از پرواز کردن نمی ترسم، منم اگه بخوام می توانم پرواز کنم،منم اگه بخوام می توانم پرواز کنم !" سنجد از تعجب خشکش زده بود و نمی تونست باور کنه.اون با خوشحالی گفت : "مرغک تو داری پرواز می کنی، پرواز می کنی!"پرنده کوچولو بال هاش رو به سختی تکون می داد و در حالی که داشت پرواز می کرد،گفت: "من دارم پرواز می کنم!"
مرغک
 مرغک خیلی خوشحال بود.اون تو هوا چرخ می زد و بین تمام شاخه ها بالا و پایین می رفت.پرنده کوچولو بین درختای جنگل،بلندترین درخت رو دید و با همه قدرتش به سمت اونجا پرواز کرد و خیلی شجاعانه اون بالا نشست.حالا دیگه از پرواز کردن نمی ترسید و موجودات قلدر بزرگی مثل اون کلاغ،دیگه نمی تونستن اونو ناراحت کنن.  هر روز سنجاب کوچولو بالای بلندترین درخت جنگل  می رفت تا مرغک رو ببینه.اونها می تونستند روی تمام شاخه های جنگل بالا و پایین برن و با هم بخندن و بازی کنن.سنجد و مرغک برای همیشه دوستای خوبی برای هم  باقی موندن.قصه ی ما به سر رسید،کلاغ قلدر گنده به خونش نرسید. مترجم:رحیمه زرگربخش کودک و نوجوان تبیان 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن