تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ آيينى، با نادانى رُشد نمى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835240120




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حالا وقتش رسيده


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حالا وقتش رسيده
حالا وقتش رسيده   نويسنده:آزيتا موسوي   همه چيز آماده بود که تنها باشد؛ بايد داستانش را تمام مي کرد و به چاپ مي رساند؛ بايد تمام مي شد. پايان داستان برايش مهم بود اگر آن پاياني که خودش فکر مي کرد، يعني همان واقعيت باشد، نه...نه کاغذش را پاره کرد؛ اين پايان،سرنوشت خيلي ها را رقم مي زد. زن داستانش بايد قوي باشد؛ با بيماري اش بجنگد؛ بايد به خاطر بچه هايش هم شده زنده بماند. داستانش به آنجا رسيده بود که حال مهناز خيلي بد بود؛ اميدي به زنده ماندن نبود؛ امير همه ي تلاشش را مي کرد تا مهناز خوب شود. -مريم زندگي من بدون مهناز از بين مي ره. -هميشه گفتم اميدت به خدا باشه. -خب بازم که چشات پر شد، مي شه غذاتُ بخوري؟ -من موقعيت تو رو درک مي کنم امير، خودت مي دوني دوست دارم، واسه راحتيت همه کار مي کنم. -دستات چقدر سرده مريم، ميدونم تو زن مهربوني هستي، هميشه به فکر ناراحتي هات هستم. -بايد زود بري. نه؟ الان تند تند مي خورم زود بريم، من هم بايد به اون عزراييل جواب پس بدم. برق چشم هايش شايد تشکري براي اين جمله بود. زن قصه مي خواست که حضورش در کنار مرد آرامشي باشد و او را تسکين دهد. اگر تا قبل از اين نتوانسته بود منظورش را برساند و او را ناراحت مي کرد اما حالا مي خواست جبران کند و عشقش را تمام و کمال ثابت کند. هميشه با کلمه ي عشق مشکل داشت، شايد عشق براي قصه ها باشد اما او مي دانست او واقعاً عاشق بود، مي خواست عاشقانه زندگي کند. -مي دوني مريم من يه چند روزي نيستم و بايد برم پيش مهناز. -آره يادمه، گفته بودي مي خواي بري مشهد، باشه. من هم فقط دعا مي کنم. امير يه چيزي بگم؟ دوستت دارم. -کاري نداري ديگه؟ مي خوام برم.مواظب خودت باش. زن قصه که جدا شد، به روزگار خودش فکر مي کرد، به زندگي که راضي نبود، به اين فکر مي کرد، آن سال هايي را که بدون محبت گذرانده بود. با خودش زمزمه مي کرد: «يه روز دعوا، دو روز آشتي، يعني کتک هم ازدستش بخورم، ديگه خيلي بي رحميه.» زن، داستان زندگي اش را مرور مي کرد و به راهش ادامه مي داد، ناگهان با صداي ترمز ماشين به خودش آمد. -هي خانم، با پارک اشتباه گرفتي آ. خيلي از خانه دور شده بود، مجبور بود تمام راه را دوباره برگردد. سرش را که بلند کرد، چشمش به پنجره افتاد؛ چشمانش را لحظه اي بست و باز کرد. شايد يک ساعتي مي شد که بدون اينکه سرش را بلند کند، مي نوشت؛ با صداي زنگ تلفن بدون آنکه نگاهي بياندازد، جواب داد. از برق چشمانش مي شد حدس زد. -سلام عزيزم خوبي خودت؟ حال مهنا... -خدابيامرزه. نه باور نمي کنم، کي؟ نمي دانست بهترين کار در حال حاضر چيست؟ بلند شد لباسش را پوشيد، رفت بيرون؛ از کيوسک يک روزنامه خريد، برگشت خانه، خودکارش را برداشت بنويسد اما انداخت روي ميز. روي تختخواب افتاد و با لباس خوابي که کنار تخت بود اشکش را پاک مي کرد، به فکر بچه هاي امير بود، بلند شد آبي خورد و دوباره برگشت به اتاق. کنار پنجره رفت؛ به بيرون نگاه کرد؛ اين بار اشکش را با دستمال آشپزخانه پاک کرد، به ساعتش نگاه کرد، لباسش را پوشيد داشت از پله ها پايين مي رفت که ديد دخترش از مدرسه برگشته. -مامان کجا ميري، چرا چشات قرمز؟ -جايي نمي رم، داشتم مي اومدم دنبالت. -من که زنگ نزدم در باز بود. -مي خواي بري خونه مامان بزرگ؟ -آره جونمي. خودش را به مادرش نشان نداد؛ فقط از رفتن دخترش که مطمئن شد خداحافظي کرد. رفتارش براي همه عجيب بود دوباره برگشت خانه، شماره ي امير را گرفت اما قطع کرد، شرايطش را درک مي کرد، امير هميشه از مرگ مهناز وحشت داشت، خيلي او را دوست داشت. تلفن ها را جواب نمي داد، سرش را گرفت؛ داشت مي افتاد؛ به ديوار تکيه داد؛ چشمش را بست؛ وقتي بازکرد، تار مي ديد. به اتاقش رفت و روي صندلي اش نشست.با خود گفت: «داستانم، داستانم چي مي شه؟» سراغ داستانش رفت. «چرا اين طوري شد؟ من که پايان ننوشته بودم واسش؟» چشمش به عکس سعيد افتاد، اخم کرد و آن را برداشت و به طرف ديوار پرت کرد؛ بلند شد وگفت: «حالا وقتش رسيده.» به طرف آشپزخانه رفت و انگار دنبال چيزي بود. همه ي کابينت را به هم زده بود. هرچه گشت نتوانست پيدا کند؛ ليوان ها را جابه جا کرد و کاسه بشقاب را پايين گذاشت و همين که چشمش به آن شيشه افتاد که با پلاستيک مشکي پيچيده شده بود، لبخند زد و برداشت، ناگهان سوسکي ديد و شيشه از دستش افتاد، همه ي آن مايع زردرنگ کف آشپزخانه پخش شد. «آه، سوسک لعنتي، الان وقت اومدن بود؟ منبع:نشريه ثريا،تابستان و پاييز 88.  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 476]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن