واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حالا وقتش رسيده نويسنده:آزيتا موسوي همه چيز آماده بود که تنها باشد؛ بايد داستانش را تمام مي کرد و به چاپ مي رساند؛ بايد تمام مي شد. پايان داستان برايش مهم بود اگر آن پاياني که خودش فکر مي کرد، يعني همان واقعيت باشد، نه...نه کاغذش را پاره کرد؛ اين پايان،سرنوشت خيلي ها را رقم مي زد. زن داستانش بايد قوي باشد؛ با بيماري اش بجنگد؛ بايد به خاطر بچه هايش هم شده زنده بماند. داستانش به آنجا رسيده بود که حال مهناز خيلي بد بود؛ اميدي به زنده ماندن نبود؛ امير همه ي تلاشش را مي کرد تا مهناز خوب شود. -مريم زندگي من بدون مهناز از بين مي ره. -هميشه گفتم اميدت به خدا باشه. -خب بازم که چشات پر شد، مي شه غذاتُ بخوري؟ -من موقعيت تو رو درک مي کنم امير، خودت مي دوني دوست دارم، واسه راحتيت همه کار مي کنم. -دستات چقدر سرده مريم، ميدونم تو زن مهربوني هستي، هميشه به فکر ناراحتي هات هستم. -بايد زود بري. نه؟ الان تند تند مي خورم زود بريم، من هم بايد به اون عزراييل جواب پس بدم. برق چشم هايش شايد تشکري براي اين جمله بود. زن قصه مي خواست که حضورش در کنار مرد آرامشي باشد و او را تسکين دهد. اگر تا قبل از اين نتوانسته بود منظورش را برساند و او را ناراحت مي کرد اما حالا مي خواست جبران کند و عشقش را تمام و کمال ثابت کند. هميشه با کلمه ي عشق مشکل داشت، شايد عشق براي قصه ها باشد اما او مي دانست او واقعاً عاشق بود، مي خواست عاشقانه زندگي کند. -مي دوني مريم من يه چند روزي نيستم و بايد برم پيش مهناز. -آره يادمه، گفته بودي مي خواي بري مشهد، باشه. من هم فقط دعا مي کنم. امير يه چيزي بگم؟ دوستت دارم. -کاري نداري ديگه؟ مي خوام برم.مواظب خودت باش. زن قصه که جدا شد، به روزگار خودش فکر مي کرد، به زندگي که راضي نبود، به اين فکر مي کرد، آن سال هايي را که بدون محبت گذرانده بود. با خودش زمزمه مي کرد: «يه روز دعوا، دو روز آشتي، يعني کتک هم ازدستش بخورم، ديگه خيلي بي رحميه.» زن، داستان زندگي اش را مرور مي کرد و به راهش ادامه مي داد، ناگهان با صداي ترمز ماشين به خودش آمد. -هي خانم، با پارک اشتباه گرفتي آ. خيلي از خانه دور شده بود، مجبور بود تمام راه را دوباره برگردد. سرش را که بلند کرد، چشمش به پنجره افتاد؛ چشمانش را لحظه اي بست و باز کرد. شايد يک ساعتي مي شد که بدون اينکه سرش را بلند کند، مي نوشت؛ با صداي زنگ تلفن بدون آنکه نگاهي بياندازد، جواب داد. از برق چشمانش مي شد حدس زد. -سلام عزيزم خوبي خودت؟ حال مهنا... -خدابيامرزه. نه باور نمي کنم، کي؟ نمي دانست بهترين کار در حال حاضر چيست؟ بلند شد لباسش را پوشيد، رفت بيرون؛ از کيوسک يک روزنامه خريد، برگشت خانه، خودکارش را برداشت بنويسد اما انداخت روي ميز. روي تختخواب افتاد و با لباس خوابي که کنار تخت بود اشکش را پاک مي کرد، به فکر بچه هاي امير بود، بلند شد آبي خورد و دوباره برگشت به اتاق. کنار پنجره رفت؛ به بيرون نگاه کرد؛ اين بار اشکش را با دستمال آشپزخانه پاک کرد، به ساعتش نگاه کرد، لباسش را پوشيد داشت از پله ها پايين مي رفت که ديد دخترش از مدرسه برگشته. -مامان کجا ميري، چرا چشات قرمز؟ -جايي نمي رم، داشتم مي اومدم دنبالت. -من که زنگ نزدم در باز بود. -مي خواي بري خونه مامان بزرگ؟ -آره جونمي. خودش را به مادرش نشان نداد؛ فقط از رفتن دخترش که مطمئن شد خداحافظي کرد. رفتارش براي همه عجيب بود دوباره برگشت خانه، شماره ي امير را گرفت اما قطع کرد، شرايطش را درک مي کرد، امير هميشه از مرگ مهناز وحشت داشت، خيلي او را دوست داشت. تلفن ها را جواب نمي داد، سرش را گرفت؛ داشت مي افتاد؛ به ديوار تکيه داد؛ چشمش را بست؛ وقتي بازکرد، تار مي ديد. به اتاقش رفت و روي صندلي اش نشست.با خود گفت: «داستانم، داستانم چي مي شه؟» سراغ داستانش رفت. «چرا اين طوري شد؟ من که پايان ننوشته بودم واسش؟» چشمش به عکس سعيد افتاد، اخم کرد و آن را برداشت و به طرف ديوار پرت کرد؛ بلند شد وگفت: «حالا وقتش رسيده.» به طرف آشپزخانه رفت و انگار دنبال چيزي بود. همه ي کابينت را به هم زده بود. هرچه گشت نتوانست پيدا کند؛ ليوان ها را جابه جا کرد و کاسه بشقاب را پايين گذاشت و همين که چشمش به آن شيشه افتاد که با پلاستيک مشکي پيچيده شده بود، لبخند زد و برداشت، ناگهان سوسکي ديد و شيشه از دستش افتاد، همه ي آن مايع زردرنگ کف آشپزخانه پخش شد. «آه، سوسک لعنتي، الان وقت اومدن بود؟ منبع:نشريه ثريا،تابستان و پاييز 88.
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 476]