واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
كاش او را ميديدم هنوز هم بعد از گذشت سالها ازآن اتفاق عجيب،تمام صحنههاي آن روز برايم تازه است.انگارهمين يك سال پيش برايم اتفاق افتاده است:دختري 14 ساله بودم.تازه پا به دوران عجيب و پر نشاط نوجواني گذاشته بودم. پرشور و پر انرژي بودم. دلم ميخواست بدوم،بخندم و شاد و خوش باشم. دوستان زيادي داشتم. با تمام همكلاسيهايم دوست بودم. با همه كه نه. يك نفر را اصلاً دوست نداشتم. دختر مغروري كه با وجود داشتن قدي متوسط ترجيح ميداد كه در ميزهاي انتهايي كلاس بنشيند. اسمش مريم بود. وسط هاي سال تحصيلي به كلاس ما آمده بود. درست اول زمستان بود. دي ماه. يادم ميآيد وقتي كه او را ديدم چادر بر سر داشت. وقتي كه با او دست دادم. دستكش دستش بود. من دست راستم را دراز كردم او دست چپش را جلو آورد. ناراحت شدم. با دست راست، چادرش را نگه داشته بود. با خودم گفتم: چه دختر مغروري زورش آمد لااقل دستكش را از دستش بيرون بياورد. اين حركت او به من برخورده بود. نميدانستم چكار كنم. چند بار خواستم موضوع را به او بگويم، اما با خودم گفتم چه اهميتي دارد؟ اين همه دوست و همكلاسي دارم.حالا يك نفر هم پيدا شود و غرورش را به رخ من بكشد.اما،واقعيت، چيز ديگري بود. من از اين كار او ناراحت شده بودم. آن روز، زنگ تفريح همهي دخترها توي حياط بودند. با وجودي كه برف ميباريد، اما همه پر نشاط بوديم. صداي جيغ و داد بچهها تمام حياط را پر كرده بود. طاقت نياوردم. رفتم كنار دوستم زهرا و گفتم كه اين دختره مريم چقدر مغرور است. گفتم كه نكرد حتي دستكش را از دستش بيرون بياورد و با من دست بدهد. گفتم بايد كاري كنيم كه همين اولين روز آنقدر تنها بماند كه خودش دست از اين همه غرور بردارد. مريم هم خيلي زود، ماجرا را به همهي دوستانم در كلاس گفت. ساعت دوم، تمام كلاس پر از پچپچ و همهمه شد.آنقدركه معلم خوب ما خانم دانش، متوجه اين پچپچها و حرف هاي در گوشي شد. زنگ كه خورد،ازمن خواست كه به دفتر مدرسه بروم.گفت:«غيبت كردن كار خوبي نيست!» منظورش را متوجه نشدم. برايم توضيح داد اين حرفهايي كه بدون دليل در مورد يك نفر ديگر ميزنيم و از او بدگويي ميكنيم، نامش غيبت كردن است و در دين ما، خيلي خيلي كار بد و نكوهيدهاي است.» خانم دانش از من خواست كه يك جوري اين ماجرا را تمام كنم. اما حس بدي كه از غرور مريم داشتم، نميگذاشت ساكت بنشينم. حضور مريم در بين ما، فقط دو روز طول كشيد. روز اول آمد و روز دوم هم براي خداحافظي آمد.عجيب بود. خانم دانش گفت كه پروندهي تحصيلي مريم ايراد پيدا كرده و او بايد به شهرخودشان پيش پدر و مادرش برگردد. مريم قرار بود تا آخر تحصيلي توي اين شهر پيش مادربزرگش بماند كه نشده بود. مريم خداحافظي كرد و رفت. خانم دانش دوباره مرا توي دفتر خواست، يك كادوي كوچك به من داد و گفت: مريم اين را براي تو داده است. تعجب كردم: «براي من؟» ـ بله! براي تو. گفت كه به خودت بدهم. فقط به تو. در حضور خانم دانش، كادو را باز كردم. از چيزي كه ميديدم، تعجب كردم، يك جفت دستكش بود. دستكشهاي زيبا و قشنگ و يك يادداشت كوچك: سارا جان! من قصد بياحترامي به تو را نداشتم. اگركارم باعث شد كه ناراحت بشوي. معذرت ميخواهم. اين كادوي ناقابل را براي تو خريدم. اميدوارم يك روز دوباره همديگر را ببينيم.دوست تو مريم. وقتي كه به چهرهي خانم دانش نگاه كردم، ديدم كه بغض كرده و چشمانش پر از اشك بود. گفت: «سارا جان. هيچ وقت در مورد آدمها زود قضاوت نكن.دست راست مريم چند تا انگشت نداشت.او نخواسته بود كه با آن دست با تو دست بدهد. همين. شايد اگر توي اين مدرسه ميماند،چند روز ديگر همه چيز را به تو ميگفت. تو و دوستانت عجله كرديد و آن همه پشت سر اين دختر خوب غيبت كرديد. دست راست مريم توي يك تصادف مشكل پيدا كرده بود. اون ميخواست كه...» تنم لرزيد. بياختيار اشك ازچشمانم جاري شد.گفتم:«كو؟ مريم كو؟حالا چكار كنم؟» خانم دانش گفت: «غيبت كردن خيلي بد است. طبق فرمودهي مجتهدين محترم، اگر كسي از مسلماني غيبت كند بايد از او حلاليت بطلبد...»گفتم: «ميخواهم او را پيدا كنم. از او عذرخواهي كنم.» گفت: «اما او رفت. اين هديه را هم حتماً به اين منظور به تو داده كه هميشه به يادش باشي.» گفتم:«حالا چكاركنم؟ من از گناه ميترسم. من نميخواستم نميدانستم.» خانم دانش گفت: «اگر طلب بخشش و حلاليت از كسي كه غيبت او را كردهاي امكان نداشته باشد، بايد براي او از خداوند طلب آمرزش و اجر كني... به علاوه اگر خداي ناكرده غيبت كردن از كسي باعث شود كه او در سختي و شكست بيافتد بايد تا حد امكان كسي كه غيبت كرده،تلاش كند تا آن را جبران كند... اما به هرحال اين غيبت شما اين طوري نبوده و به علاوه مريم خودش گفته كه از شما كينهاي به دل ندارد... اما از اين به بعد بايد خيلي مراقب رفتارتان باشيد.غيبت كردن آنقدر بد است كه در قرآن آمده كسي كه غيبت ميكند مثل اين ميماند كه گوشت برادر دينياش را ميخورد. ميبيني چقدر زشت است؟» من هنوز آن دستكشها را دارم و زمستان بيشترازهميشه ياد دوست خوبم مريم ميافتم.دوستي كه ديگر هيچ وقت او را نديدم... منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 491]