تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):افطارى دادن به برادر روزه دارت از گرفتن روزه بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798563841




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دومين حمله به نانوايي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دومين حمله به نانوايي
دومين حمله به نانوايي   نويسنده: هاورکي موراکامي مترجم: فرشيد عطايي   طرحي براي فيلمنامه   هاروکي موراکامي (متولد 1949) از معروف ترين نويسندگان امروز ادبيات ژاپن و جهان است. او که در شهر بندري و بين المللي «کيوتو» به دنيا آمده بود، زندگي در محيطي چند مليتي را تجربه کرد و عميقاً تحت تأثير فرهنگ هاي گوناگون قرار گرفت. آثار اين نويسنده پست مدرن که در سه گروه داستان هاي «رئاليستي»، «سوررئاليستي» و «پليسي» جا مي گيرد، اغلب در مورد تنهايي انسان معاصر، اگزيستانسياليسم، ماجراهاي عاشقانه عجيب و غريب و هجو اجتماعي است. براساس تعدادي از داستان ها و رمان هاي موراکامي فيلم ساخته شده که داستان کوتاه «دومين حمله به نانوايي» يکي از آن هاست. براساس اين داستان تاکنون چهار فيلم کوتاه در کشورهاي ژاپن (دو فيلم)، آلمان و آمريکا ساخته شده است. فيلم کوتاهي که در آمريکا (توسط وُلف پشونگ) ساخته شده، برنده جايزه «فيلم کوتاه نيويورک» در سال 1998 گرديد. جالب است بدانيد که موراکامي چندان تمايل ندارد که آثارش به فيلم تبديل شود.هنوز مطمئن نيستم که آيا کار درستي انجام دادم که قضيه حمله به نانوايي را براي همسرم تعريف کردم يا نه. ولي آن موقع مسئله درستي يا نادرستي اين تصميم مطرح نبود. تصميم هاي نادرست مي تواند به نتايج درست بينجامد و بالعکس. ولي از نظر من ما هرگز در زمينه اي تصميم گيري نمي کنيم، بلکه حوادث خودبه خود يا رخ مي دهند يا رخ نمي دهند. اگر از اين ديد به قضيه نگريسته شود، پس بايد بگويم که من هم به طور اتفاقي ماجراي حمله به نانوايي را براي همسرم تعريف کردم. نمي خواستم آن را مطرح کنم. اصلاً به کلي فراموشش کرده بودم. چيره شدن يک «گشنگي غيرقابل تحمل» بود که موجب شد به ياد حمله به نانوايي بيفتم. درست قبل از ساعت دو صبح بود که آن قضيه به يادم آمد. ساعت شش شام سبکي خورده بوديم و ساعت نه و نيم هم خوابيده بوديم. به دليلي درست در همان لحظه بيدار شديم. چند دقيقه بعدش درد شديد ناشي از گشنگي مثل توفان پيچنده فيلم جادوگر شهر زمرد چيره شد، دردي بسيار شديد بود. در يخچالمان چيزي که بتوان اسم غذا را براي آن گذاشت، وجود نداشت؛ يک شيشه سس، شش قوطي نوشيدني، دو تا پياز پلاسيده، يک قالب کره و يک جعبه بوگير يخچال. ما که هنوز دو هفته بيش تر از ازدواجمان نمي گذشت. از همين الان مي بايست به عنوان زن و شوهر، در زمينه برنامه غذايي به تفاهم دقيقي دست پيدا مي کرديم؛ تفاهم در زمينه هاي ديگر که بماند. در آن موقع من در يک شرکت حقوقي کار مي کردم و همسرم در يک آموزشگاه منشي بود. بيست و هشت يا بيست و نه ساله بودم (چرا نمي توانم سال دقيق ازدواجمان را به ياد بياورم؟) و او نيز دو سال و هشت ماه از من کوچک تر بود. تنها چيزي که به آن فکر نمي کرديم خواربار بود. هر دومان آن قدر گشته بوديم که نمي توانستيم دوباره بخوابيم، ولي دراز هم که کشيده بوديم باز اذيتمان مي کرد. از طرف ديگر از بس گشنه مان بود نمي توانستيم کار مفيدي انجام بدهيم. از تخت بيرون آمديم و به آشپزخانه رفتيم و پشت ميز آشپزخانه روبه روي هم ايستاديم. علت چنين گشنگي وحشتناکي چه بود؟ به نوبت در يخچال را باز مي کرديم و اميدوار بوديم که محتويات يخچال تغيير کند. ولي اين کارمان بي فايده بود، حال هر چقدر که در آن را باز مي کرديم، همه اش همان بود؛ نوشيدني و پياز و کره و سس و بوگير يخچال. شايد مي شد آن دو تا پياز را توي کره تفت داد، ولي آن پيازهاي پلاسيده به هيچ وجه نمي توانستند شکم خالي ما را پر کنند. پياز را معمولاً در کنار غذاي اصلي مي خورند. «خانوم سس تفت داده شده در بوگير يخچال ميل دارند؟» همان طور که انتظار داشتم شوخي مرا به دل نگرفت. گفت «بيا با ماشين بريم يه رستوران شبانه روزي اي چيزي پيدا کنيم.» گفتم: «به نظرت بيرون شهر يه رستوران شبانه روزي هست.» پيشنهاد مرا رد کرد: «نه، نمي شه بريم. آدم نبايد واسه خوردن غذا بعد از نيمه شب بره بيرون شهر.» از اين نظر، قديمي فکر مي کرد. من هم گفتم: «به نظرم درست مي گي.» آن وقت ها هر وقت همسرم چنين عقيده اي را بيان مي کرد، مثل وحي منزل در گوشم طنين انداز مي شد. شايد آدم ها اوايل ازدواجشان اين گونه اند، نمي دانم. ولي وقتي اين را به من گفت، متوجه شدم که اين يک نوع گشنگي خاصي است و مثل آن نوع گشنگي نيست که بتوان مثلاً با رفتن به يک رستوران شبانه روزي بيرون شهر آن را برطرف کرد. يک نوع گشنگي خاص، يعني چه جور گشنگي؟ در اين جا مي توانم آن را به شکل يک تصوير سينمايي نشان بدهم. يک؛ من سوار يک قايق کوچک هستم که بر روي دريايي آرام شناور است. دو؛ پايين را نگاه مي کنم و توي آب قله يک آتشفشان را مي بينم که از عمق اقيانوس سر برآورده. سه؛ قله اين آتشفشان نزديک سطح آب به نظر مي رسد، ولي اين که چقدر نزديک، نمي توانم تشخيص بدهم. چهار؛ و اين به دليل شفافيت بي اندازه آب است که موجب مي شود نتوان فاصله را تشخيص داد. اين توصيف نسبتاً دقيقي است از تصويري که در آن فاصله دو سه ثانيه اي (که همسرم پيشنهادم را رد کرده بود و من هم با گفتن «به نظرم درست مي گي» با او موافقت کرده بودم) در ذهنم ايجاد شده بود. از آن جايي که «زيگموند فرويد» نبودم، نمي توانستم هيچ گونه تحليل دقيقي در مورد معني اين تصوير ارائه کنم، ولي به طور شهودي مي دانستم که مثل وحي است و به همين دليل (علي رغم گشنگي من که به طرز عجيب و غريبي شديد بود) به طور ناخودآگاه با عقيده او موافقت کردم. تنها کاري که مي توانستيم، انجام داديم؛ قوطي هاي نوشيدني را باز کرديم. خوردن آن نوشيدني ها خيلي بهتر از خوردن پياز بود. همسرم از آن نوشيدني ها خيلي خوشش نمي آمد، به همين دليل آن ها را بين خودمان تقسيم کرديم، دوتا براي او، چهارتا براي من. در حالي که اولين قوطي را سرمي کشيدم، او داشت قفسه هاي آشپزخانه را مثل سنجابي که در زمستان پي آذوقه مي گردد، مي گشت. سرانجام بسته اي را پيدا کرد که چهار تا کلوچه تهش بود. آن کلوچه ها ته مانده بودند. نرم و خيس، ولي هر کداممان دو تا از آن ها خورديم و هر تکه اي را که وارد دهانمان مي کرديم خوب مي چشيديم. ولي بي فايده بود. آن نوشيدني ها و کلوچه ها به هيچ وجه نتوانستند گشنگي بسيار شديد ما را برطرف کنند. زمان همچون قلابي در ميان دل و روده يک ماهي، از ميان تاريکي نشت مي کرد. نوشته هاي روي قوطي آلومينيومي نوشيدني را براي خودم خواندم. بعد به صفحه ساعتم زل زدم. نگاهي به در يخچال انداختم. صفحات روزنامه روز قبل را ورق زدم. با لبه يک کارت پستال خورده هاي کلوچه را که روي ميز ريخته بود، جمع کردم. همسرم گفت: «تمام عمرم پيش نيامده بود اين جوري گشنه م بشه. نمي دونم ربطي به ازدواج داره يا نه.» گفتم: «شايد داشته باشه. شايد هم نداشته باشه.» در حالي که او دنبال خرده هاي غذا مي گشت، من بر روي لبه قايقم خم شدم و نوک قله آتشفشان زير آب را نگاه کردم. شفافيت و وضوح آب اقيانوس در اطراف قايق برايم تشويش آور بود. انگار حفره اي در شکمم باز شده بود؛ يک غار بي هوا و بي روزن که نه ورودي داشت و نه خروجي. اين حس عجيب و غريبي که به دليل «فقدان» ايجاد شده بود (حس واقعيت اگزيستانسياليستيِ عدم وجود) يک جورهايي شبيه به ترس فلج کننده اي بود که آدم وقتي به بالاترين طبقه برج يک کليسا مي رود، ممکن است در خود حس کند. اين ارتباط بين «گشنگي» و «ترس از ارتفاع» برايم تازگي داشت. ناگهان به نظرم رسيد که من چنين تجربه اي را قبلاً هم داشتم. شکمم قبلاً هم به اين اندازه خالي بود... کي؟... آها، يادم آمد.. ناگهان گفتم: «همون موقعي که به يه نونوايي حمله کرده بودم.» «حمله به نونواي؟ درباره چي داري حرف مي زني؟» و اين طور بود که شروع شد. «من يه بار به يه نونوايي حمله کردم. خيلي وقت پيش. نونوايي اش بزرگ نبود. معروف هم نبود. نون هايش خم خيلي معمولي بود. از اين نونوايي هاي معمولي که تو محله هاي کوچيک هست. يه پيرمردي صاحبش بود. همه کارهاش رو هم خودش انجام مي داد. صبح ها پخت مي کرد، وقتي هم نون ها رو مي فروخت، مغازه اش رو مي بست.» «تو که مي خواستي به نونوايي حمله کني چرا به يه نونوايي بزرگ حمله نکردي؟» «خب آخه حمله کردن به نونوايي بزرگ به کارمون نمي يومد. ما فقط نون مي خواستيم، پول که نمي خواستيم. ما حمله کننده بوديم، دزد نبوديم.» «ما؟ مگه کس ديگه اي هم بود؟» «بهترين دوستم باهام بود. ده سال پيش. اون قدر بي پول بوديم که حتي يه خمير دندون هم نمي تونستيم بخريم. هيچ وقت هم غذاي کافي واسه خوردن نداشتيم. واسه اين که بتونيم غذا گير بياريم دست به کارهاي خيلي ناجوري مي زديم؛ حمله به نونوايي يکي از اين کارها بود.» در حالي که نامهربانانه نگاهم مي کرد، گفت: «سر در نميارم.» چشمانش انگار در جست و جوي ستاره اي محو شده در آسمان صبح بودند. «چرا کار نمي کردي؟ بعد از دانشگاه مي تونستي کار کني، اين که خيلي بهتر از حمله به نونوايي بود.» «نمي خواستيم کار کنيم؛ اصلاً.» «ولي حالا کار مي کني، مگه نه؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «اوضاع تغيير مي کنه. آدم ها تغيير مي کنن. بيا بريم بخوابيم. صبح زود بايد پاشيم.» «من خوابم نمياد. ماجراي حمله به نونوايي رو واسم تعريف کن.» «چيزي براي تعريف کردن ندارم. هيچ هيجاني توش نيست.» «موفق شدين؟» از خوابيدن منصرف شدم و يک نوشيدني ديگر را باز کردم. وقتي به شنيدن داستان علاقه مند مي شود، بايد همه اش را بشنود. او اين گونه است. «خب، آره. مي شه گفت تا حدودي موفق شديم؛ تا حدودي هم نشديم. البته ما چيزي رو که مي خواستيم به دست آورديم. ولي کار به خشونت نکشيد. يعني اون پيرمرد، قبل از اين که ما بخوايم خشونت به خرج بديم، نون رو به ما داد.» «مجاني؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «مجانيِ مجاني که نه. اتفاقاً قسمت سخت ماجرا همين جا بود. پيرمرد کشته مرده موسيقي کلاسيک بود؛ موقعي هم که به مغازه اش حمله کرديم، داشت به آهنگ هاي واگنر گوش مي داد. وقتي ديد اوضاع از چه قراره، با ما يه معامله کرد. معامله اش هم اين بود که اگه ما به همه اون آهنگ ها گوش مي داديم مي تونستيم هر چقدر مي خواستيم از اونجا نون ببريم. من و رفيقم با هم مشورتي کرديم و گفتيم قبول. کاري که به اون شکل انجام نمي داديم، به کسي هم که آسيبي نمي رسونديم. چاقوهامون رو گذاشتيم تو کيسه مون و رو دو تا صندلي نشستيم و به اون آهنگ ها گوش کرديم.» «بعد از اون هم نون هاتون رو گرفتين.» «آره. تقريباً همه نون هاي توي مغازه رو برديم. نون ها رو ريختيم توي کيسه مون و برگشتيم خونه. تا يه چهار پنج روزي خودمون را با اون نون ها سير نگه داشتيم.» بعد جرعه اي ديگر از نوشيدنيم را خوردم. خواب آلودگي من، مثل امواج بي صدايي که از زلزله اي در زير دريا ايجاد شده باشد، براي مدتي طولاني قايق مرا به آرامي تکان تکان داد. «البته ما مأموريتمون را تمام و کمال انجام داديم. نون هامون رو گرفتيم. ولي نمي شد گفت که ما مرتکب جنايت شديم. بيش تر شبيه يه جور معامله بود. ما واسه اش به موسيقي واگنر گوش کرديم و اون هم در عوضش به ما نون داد. يعني از نظر قانوني بخوايم حساب کنيم، اين کار بيش تر شبيه يه معامله تجاري بود.» گفت: «ولي گوش کردن به موسيقي واگنر که کار نيست.» «خب، آره، به هيچ وجه. اگه پيرمرد به ما گفته بود که ظرف ها رو بشوريم يا پنجره هاي مغازه اش را تميز کنيم و از اين جور کارها، حتماً باهاش مخالفت مي کرديم. ولي اون از اين جور کارها ازمون نخواست. فقط ازمون خواست به صفحه سي و سه دور واگنر را از اول تا آخر گوش بديم، همين. اصلاً فکر نمي کرديم اون چنين چيزي ازمون بخواد. موسيقي واگنر؟ انگار پيرمرده داشت ما رو نفرين زده مي کرد. حالا که بهش فکر مي کنم مي بينم که مي بايست تقاضاش رو رد مي کرديم. مي بايست با تهديد چاقو اون نون ها رو ازش مي گرفتيم. اين طوري ديگه هيچ مشکلي به وجود نمي اومد.» «مگه مشکلي به وجود اومد؟» دوباره چشمانم را ماليدم. «همچي، بفهمي نفهمي. ولي بعد از اون، اوضاع تغيير کرد. اون اتفاق تو زندگي من نوعي نقطه عطف بود. مثلاً به ت بگم، بعدش دوباره رفتم دانشگاه، فارغ التحصيل شدم، تو اون شرکت کار گرفتم، بعدش هم با تو آشنا شدم و باهات ازدواج کردم. من بعد از اون حمله به نونوايي ديگه يه همچين کاري انجام ندادم؛ ديگه به نونوايي حمله نکردم.» «همين؟ تموم شد؟» «آره، تموم شد.» بعد هم آخرين جرعه از نوشيدني را بالا کشيدم. حالا هر شش قوطي خالي شده بود. البته اين که گفتم در نتيجه آن حمله به نانوايي اين هيچ اتفاقي نيفتاد. حقيقت نداشت. کلي چيزها بود که مي شد رويشان انگشت گذاشت، ولي من نمي خواستم در مورد آن ها با او صحبت کنم. «خب، اون رفيقت، الان چي کار مي کنه؟» «نمي دونم، يه اتفاقي افتاده، يه اتفاق الکي که باعث شد دوستيمون به هم بخورد. من از اون موقع ديگه نديدمش. نمي دونم الان چي کار مي کنه.» براي لحظاتي چيزي نگفت. احتمالاً احساس کرده بود که تمام ماجرا را برايش تعريف نکرده ام. ولي فعلاً نمي خواست در اين مورد اصراري بکند. گفت: «به همين خاطر دوستيتون به هم خورد ديگه نه؟ حمله به نونوايي دليل اصليش بود.» «شايد. به نظرم تأثير اون حمله به نونوايي خيلي بيش تر از چيزي بود که ما فهميده بوديم. تا چندين روز، بعد از اون حمله، دوباره رابطه بين نون و واگنر با هم صحبت مي کرديم. مدام از خودمون مي پرسيديم تصميمي که گرفته بوديم درست بود يا نه. نمي تونستيم جوابي براي اين سؤال پيدا کنيم. البته اگر منطقي به قضيه نگاه کني ما تصميم درستي گرفته بوديم. هيچ کس صدمه نديد. هر کدوممون هر چي مي خواستيم به دست آورديم. اون نونواهه... هنوز هم نمي تونم سر در بيارم واسه چي از ما خواست به موسيقي واگنر گوش کنيم... ولي به هر حال اون به خواست خودش رسيد، ما هم کيسه مون رو پر نون کرديم. ولي با اين همه، باز احساس مي کرديم که مرتکب اشتباه ناجوري شده ايم و اين اشتباه، مثل يه مشکل لاينحل. سرجاي خودش باقي مونده و يه سايه سياه انداخته رو زندگيمون. به همين خاطر هم بود که من کلمه «نفرين» رو به کار بردم. واقعاً مثل يه نفرين بود.» «به نظرت اين مشکل هنوز پابرجاست؟» «نمي دونم. شرط مي بندم دنيا پر از نفرينه. تشخيص اين که کدوم نفرين واسه آدم مشکل درست مي کنه کار سختيه.» مستقيم نگاه کرد به من و گفت: «نه اين طور نيست. اگه خوب فکرت رو روش بذاري مي توني تشخيص بدي. اگه خودت اين نفرين رو از بين نبري مثل دندون درد همه جا باهاته. اون قدر عذابت مي ده تا اين که مي ميري. که البته فقط تو نمي ميري، من هم مي ميرم.» «تو؟» «خب، آره، مگه من بهترين دوستت نيستم؟ اصلاً به نظر تو ما چرا اين قدر گشنه مونه؟ من تا قبل از اين که با تو ازدواج کنم هيچ وقت، حتي يک بار، تو زندگيم پيش نيومده بود اين طوري گشنه ام بشه. به نظرت اين غيرعادي نيست؟ من هم مثل تو نفرين زده شدم.» سرم را تکان دادم. نمي دانستم درست مي گويد يا نه، ولي مي دانستم که قصد انجام دادن کاري را دارد. حس گشنگي باز چيره شد، اين بار شديدتر از قبل و به همين دليل دچار سردرد شديدي شدم. دردي که در شکمم داشتم توسط يک کابل به عمق مغزم انتقال پيدا مي کرد، طوري که انگار درون بدنم انواع قطعات و دستگاه هاي پيچيده وجود داشته باشد. بار ديگر نگاهي به آتشفشان زير دريا انداختم. آب حالا از قبل شفاف تر بود. خيلي شفاف تر. اگر از نزديک نگاه نمي کردي حتي متوجه وجود آن هم نمي شدي. انگار قايقم در ميان هوا غوطه ور بود. انگار زير آن هيچ آبي وجود نداشت. تک تک سنگريزه هاي کف دريا را مي توانستم ببينم. فقط مانده بود که دستم را دراز کنم و به آن ها دست بزنم. گفت: «ما همه اش دو هفته هم نيست که داريم با هم زندگي مي کنيم، ولي تموم اين مدت احساس مي کردم که يه چيز عحيب و غريبي تو زندگيمون حضور داره.» در حالي که مستقيم توي چشمانم نگاه مي کرد دستان خود را روي ميز گذاشت، انگشتان دستش را در هم گره کرده بود. ادامه داد: «البته تا حالا نمي دونستم که اين چيز عجيب و غريب همين نفرينه. حالا ديگه همه چيز مشخص شد. تو نفرين زده شدي.» «چيز عجيب و غريب يعني مثل چي؟» «مثل اين که مثلاً يه پرده کثيف و سنگين آويزون از سقف سال هاي سال شسته شده باشه.» لبخندي زدم و گفتم: «شايد نفرين نباشه. شايد مشکل، من ام.» اون بدون اين که لبخندي بزند گفت: «نه، تو نيستي.» «خيلي خب، فرض کنيم که تو راست مي گي. فرض کنيم که مشکل، نفرينه. چي کار مي تونيم بکنيم؟» «به يه نونوايي ديگه حمله کن. همين حالا. اين تنها کاريه که مي شه انجام داد.» «همين حالا؟» «آره، همين حالا. تا موقعي که گشنگيت برطرف نشده. بايد کاري رو که نيمه تمام رها کردي تمام کني.» «ولي الان نصف شبه. جايي نونوايي باز هست؟» «پيدا مي کنيم. توکيو شهر بزرگيه. ديگه يه نونوايي شبانه روزي که پيدا مي کنيم.» سوار «کورولا» قديميم شديم و ساعت 30:2 صبح در خيابان هاي توکيو دنبال نانوايي گشتيم. من پشت فرمان نشسته بودم و او هم در قسمت شاگرد و دو تاييمان مثل عقاب هاي گشنه در جست و جوي شکار بوديم. روي صندلي عقب يک تفنگ خودکار مدل «رمينگتون» وجود داشت؛ دراز و محکم مثل يک ماهي مرده. صداي فشنگ هاي آن از جيب کت بادگير همسرم به گوش مي رسيد. توي داشبورد دو تا ماشک اسکي داشتيم. برايم اصلاً معلوم نبود که همسرم براي چه تفنگ با ماسک اسکي دارد. هيچ کداممان هرگز اسکي نکرده بوديم. ولي او در اين مورد توضيحي نمي داد و من هم چيزي نمي پرسيدم. احساس مي کردم زندگي متأهلي چيز عجيب و غريبي است. به همه چيز مجهز بوديم ولي نمي توانستيم يک نانوايي شبانه روزي پيدا کنيم. از خيابان هاي خالي گشتيم. در توکيو در آن وقت شب همه جور آدم و مغازه اي پيدا مي شد، الا نانوايي. دوبار به اتومبيل هاي گشت پليس برخورديم. يکيشان که کنار خيابان طوري پارک کرده بود که اصلاً به چشم نيايد. آن يکي هم خيلي آرام از کنارمان سبقت گرفت و رد شد. هر دو بار از شدت نگراني عرق کردم، ولي همسرم هرگز تمرکز خود را از دست نداد. او در جست و جوي نانوايي بود. هر بار که تکان مي خورد صداي گلوله از توي جيبش به گوش مي رسيد. گفتم: «بيا بي خيالش بشيم. اين وقت شب هيچ نونوايي باز نيست. آدم بايد واسه اين جور کارها از قبل برنامه ريزي کنه وگرنه ...» «نگه دار!» پا گذاشتم روي ترمز. گفت: «پيدا شد.» مغازه هاي کنار خيابان کرکره هايشان پايين کشيده شده بود و اين شکل ديوارهايي سياه و ساکت را به آن ها مي داد. تابلو يک آرايشگاه مردانه مثل يک چشم مصنوعي مخوف، در تاريکي آويزان بود. يک تابلو روشن همبرگر مک دونالد در فاصله حدود دويست ياردي در پيش رويمان وجود داشت، ولي چيز ديگري ديده نمي شد. گفتم: «من که نونوايي نمي بينم.» بدون اين که چيزي بگويد داشبورد را باز کرد و يک نوار چسب پارچه اي برداشت و از ماشين پياده شد. من هم پياده شدم. در مقابل پلاک جلو ماشين زانو زد و اعداد پلاک را با نوار چسب پوشاند. بعد همين کار را با پلاک عقب انجام داد. حرکاتش مثل حرفه اي ها بود. من هم کنار جدول ايستاده بودم و نگاهش مي کردم. بعد با لحني خيلي خونسرد، انگار که مثلاً دارد مي گويد براي شام چه داريم، گفت: «به اون ساندويچي مک دونالد حمله مي کنيم.» من هم گفتم: «ولي مک دونالد که نونوايي نيست.» گفت: «خب شبيه نونواييه. بعضي وقت ها آدم بايد مصالحه بکنه. بيا بريم.» من هم ماشين را تا ساندويچي مک دونالد راندم و آن را در پارکينگ پارک کردم. او سپس تفنگ را که در ملحفه پيچيده شده بود داد دست من. معترضانه گفتم: «من تو عمرم هيچ وقت تفنگ شليک نکردم.» «نمي خواد شليک بکني. فقط نگهش دار، باشه؟ هر کاري رو که مي گم انجام بده. مستقيم مي ريم تو، همين که گفتن «به مک دونالد خوش آمديد» ماسک هامون رو مي زنيم. متوجه شدي؟» «آره، ولي ...» «بعدش تفنگ را مي گيري تو صورتشون و همه کارگرها و مشتري ها رو جمع مي کني يه جا، خيلي سريع. باقي کارها رو من انجام مي دم.» «ولي ...» «به نظرت چند تا همبرگر احتياج داريم؟ سي تا بسه؟» «به نظرم آره.» آهي کشيدم و تفنگ را گرفتم و ملحفه دور آن را هم کمي کنار زدم. تفنگ مثل کيسه اي شن، سنگين و مثل شبي تاريک، سياه بود. هم از او پرسيدم و هم از خودم: «يعني حتماً بايد اين کار رو انجام بديم؟» «البته که حتماً بايد انجام بديم.» دختر پشت پيشخوان که کلاه مخصوص ساندويچي مک دونالد را به سر داشت. لبخندي مک دونالدي تحويلم داد و گفت: «به مک دونالد خوش آمديد.» فکر نمي کردم دخترها در ساندويچي مک دونالد تا آن وقت از شب کار کنند، به همين دليل از ديدن آن دختر براي لحظه اي گيج شدم، ولي فقط براي لحظه اي. بعد بر خودم مسلط شدم و ماسک را به صورتم زدم. دختر که ناگهان با دو آدم ماسک به صورت مواجه شده بود، از تعجب دهانش باز شد. البته در کتاب راهنماي مک دونالد توضيح داده نشده بود که براي مهمان نوازي در مواقعي اين چنيني چه برخوردي بايد بشود. دختر تازه مي خواست جمله بعد از «به مک دونالد خوش آمديد» را بگويد که از ديدن اين وضعيت انگار زبانش بند آمده بود و ديگر قادر به حرف زدن نبود و آن لحظه خاص حرفه اش نيز مانند هلال ماه در آسمان سپيده دم، بر لبانش ماسيد. با سرعت تمام پارچه دور تفنگ را باز کردم و تفنگ را به طرف ميزها گرفتم. تنها مشتري هايي که در آن جا حضور داشتند فقط دو تا جوان بودند – احتمالاً هم دانشجو – و صورتشان به طرف ميز خم شده بود، به نظر خواب مي آمدند. سرها و ليوان هاي «ميلک شيک» توت فرنگيشان مثل مجسمه سازي آوانگارد کنار هم قرار گرفته بودند. مثل مرده ها خوابيده بودند. به نظر نمي رسيد که بخواهند مانعي در کارم ايجاد کنند، بنابراين من هم تفنگ را دوباره به طرف پيشخوان گرفتم. جمعاً سه کارگر در آن ساندويچي کار مي کردند؛ دختره پشت پيشخوان، مدير (يک يارويي با صورت بيضي و رنگ پريده، احتمالاً هم در اواخر دهه بيست سالگي اش) و يک نفر هم توي آشپزخانه که تيپش به دانشجوها مي خورد با قيافه اي بي حالت. هر سه تايشان پشت صندوق ايستادند، زل زده بودند به درون لوله تفنگم، مثل توريست هايي که به عمق يک چاه چشم دوخته باشند. هيچ کدامشان فرياد نزد و هيچ حرکت تهديدآميزي انجام ندادند. تفنگ آن قدر سنگين بود که مجبور بودم لوله آن را روي صندوق قرار بدهم، انگشتم نيز روي ماشه بود. مدير با صدايي زمخت و دورگه گفت: «پول مي خواين؟» به تون مي دم. پول ها رو ساعت يازده از اين جا بردن، به همين دليل الان زياد پول نداريم، ولي مي تونين هر چي خواستين ببرين. اين جا بيمه است.» همسرم گفت: «کرکره رو بکش پايين و لامپ تابلو مغازه رو هم خاموش کن.» مدير گفت: « ولي من نمي تونم يه همچي کاري بکنم. اگه بدون اجازه تعطيل کنم، توبيخ مي شم.» همسرم دستور خود را با لحني آرام و تهديدآميز تکرار کرد. من هم هشدار دادم: «بهتره کاري رو که مي گه انجام بدي.» او هم به لوله تفنگ نگاه کرد، بعد به همسرم نگاه کرد و دوباره به تفنگ. سرانجام کاري را که مجبور بود، انجام داد. تابلو را خاموش کرد و با فشار دگمه اي کرکره مغاز را پايين آورد. چشم از او برنمي داشتم، نگران بودم که مبادا آژير دزدگير را به صدا درآورد که ظاهراً ساندويچي هاي مک دونالد آژير دزدگير ندارند. شايد هرگز به ذهن کسي نرسيده بود که به ساندويچي مک دونالد حمله کند. کرکره وقتي بسته شد، صداي خيلي بلندي ايجاد کرد. مثل صدايي که در اثر وارد کردن ضربه اي محکم به سطلي خالي ايجاد مي شود، ولي علي رغم چنين صدايي آن دو جوان همچنان خواب بودند. من در عمرم چنين خواب عميقي نديده بودم. همسرم گفت: «سي تا همبرگر بزرگ.» مدير التماس کنان گفت: «من به تون پول مي دم. بيش تر از اون چيزي که بخوايد به تون پول مي دم. اين طوري مي تونيد بريد جاي ديگه غذا بخريد. اگه همبرگر ببريد تمام حساب هام رو به هم مي ريزه...» و من دوباره گفتم: «بهتره کاري رو که مي گه انجام بدي.» هر سه نفرشان رفتند توي آشپزخانه و شروع کردند به آماده کردن سي همبرگر مک دونالد. آن کارگر دانشجو همبرگرها را سرخ مي کرد، مدير آن ها را لاي نان مي گذاشت و دختره هم آن ها را لاي کاغذ مي پيچيد. هيچ کدامشان چيزي نمي گفتند. به يک يخچال بزرگ تکيه دادم و تفنگ را به طرف تابه گرفتم. همبرگرهاي گرد مثل خال خالهاي قهوه اي روي پارچه بر روي تابه رديف شده بودند و جلزولز مي کردند. بوي خوش گوشت سرخ کرده مثل انبوهي از ساس هاي ريز وارد بدنم مي شد. در خونم حل مي شد و به دورترين نقاط بدنم مي رفت و بعد مي چسبيد به ديواره صورتي شکمم. کپه اي از ساندويچ هاي پيچيده شده در کاغذ سفيد در جلو من قرار داشت و من دلم مي خواست آن ها را بردارم و بخورم، ولي مطمئن نبودم آيا چنين کاري با اهداف ما هماهنگ است يا نه. بنابراين صبر کردم. آشپزخانه از بس گرم بود صورتم در زير ماسک شروع کرد به عرق کردن. سه نفرشان با نگراني نگاه دزدکي اي به لوله تفنگ مي انداختند. من با انگشت کوچک دست چپم شروع کردم به خاراندن گوش هايم. من هر وقت که عصبي مي شوم گوش هايم به خارش مي افتند. وقتي سعي مي کردم انگشتم را از پشت ماسک پشمي وارد گوشم کنم، تفنگ در دست ديگرم تکان مي خورد و بالا و پايين مي رفت و اين ظاهراً ناراحتشان مي کرد. البته تفنگ غيرممکن بود که به طور اتفاقي شليک کند، چون ضامن را کشيده بودم ولي آن ها اين موضوع را نمي دانستند و من هم قصد نداشتم اين را به آن ها بگويم. همسرم ساندويچ هاي آماده شده را شمرد و آن ها را توي دو تا کيسه خريد گذاشت، پانزده تا توي هر کدام. دختره از من پرسيد: «واسه چي اين کار رو مي کنيد؟ چرا پول رو برنمي داريد تا باهاش چيز مورد علاقه تون را بخريد؟ خوردن سي تا همبرگر بزرگ چه فايده اي داره؟» سرم را تکان دادم. همسرم توضيح داد: «ما واقعاً متأسفيم، ولي مجبور شديم بياييم اين جا چون هيچ نونوايي باز نبود. ما در اصل مي خواستيم به نونوايي حمله کنيم.» اين توضيح ظاهراً راضيشان کرده بود. دست کم ديگر سؤالي نپرسيدند. سپس همسرم دو تا کوکاکولاي بزرگ سفارش داد و پولشان را هم پرداخت. همسرم گفت: « ما داريم نون مي دزديم نه چيز ديگه.» دختر در حالي که گيج شده بود سرش را تند تند تکان مي داد. پيش خودم مي گفتم مي دانم اکنون چه احساسي دارد. همسرم بعد يک کلاف نخ چند لايه را از جيبش بيرون آورد (او خودش را کاملاً مجهز کرده بود) و آن سه نفر را به يک ستون بست و اين کار را با مهارت تمام انجام مي داد، انگار داشت دگمه اي را به پيراهني مي دوخت. از آن ها پرسيد آيا نخ اذيتشان مي کند، يا اين که نمي خواهند به دستشويي بروند، ولي هيچ کدامشان چيزي نگفتند. بعد من تفنگ را توي پارچه پيچيدم، همسرم نيز کيسه هاي پر از ساندويچ را برداشت و از آن جا بيرون رفتيم. آن دو مشتري هنوز خواب بودند، مثل خوابي که ماهي هاي اعماق دريا مي کنند. واقعاً چه چيزي مي توانست آن ها را از چنين خواب عميقي بيدار کند؟ سوار ماشين شديم و بعد از نيم ساعت رانندگي، يک پارکينگ خالي در کنار يک ساختمان پيدا کرديم و آن جا پارک کرديم. شروع کرديم به خوردن ساندويچ ها و کوکاکولا. من شش تا ساندويچ را فرستادم به درون غار شکمم و او هم چهار تا از ساندويچ ها را خورد. بنابراين بيست تا ساندويچ زياد آمد. گشنگي ما – همان گشنگي اي که انگار تا ابد مي توانست ادامه پيدا کند – با زدن سپيده ناپديد شد. اولين نور خورشيد به ديوارهاي کثيف، رنگي بنفش بخشيد. در اندک مدتي صداي تاير کاميون ها به گوش رسيد که با صداي جيرجير پرندگان قاطي مي شد. از همسرم که سرش را روي شانه ام گذاشته بود، پرسيدم: «هنوز هم به نظرت ضروري بود همچي کاري بکنيم؟» «البته که بود!» و بعد در همان حالت روي شانه ام خوابش برد. مثل يه بچه گربه، نرم و سبک بود. اکنون تنهاي تنها، بر روي لبه قايقم خم شدم و ته دريا را نگاه کردم. از آن آتشفشان ديگر خبري نبود. سطح آرام آب، آبي آسمان را منعکس مي کرد. امواج کوچک – مانند پيژامه هايي ابريشمي که در نسيم تکان تکان بخورند – به کناره هاي قايق مي خوردند. به غير از اين ها چيز ديگري نبود. ته قايق دراز کشيدم و چشمانم را بستم و در اين حال منتظر بودم امواج خيزان مرا به آن جا که بدان تعلق داشتم ببرند. (ترجمه شده از ژاپني توسط Jay Rubin) منبع:ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار / شهريور 1382 / سال دوم / شماره 13 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 551]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن