تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):به امام سجّاد عليه‏السلام عرض كردم: مرا از تمام دستورهاى دين آگاه كنيد، امام عليه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826099914




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جهان مردانه فيلم هاي مايكل مان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جهان مردانه فيلم هاي مايكل مان
جهان مردانه فيلم هاي مايكل مان   ترجمه: جواد رهبر   نويسنده : اسكات فونداس اگر اين گفته ژان رنوار صحت داشته باشد كه هر كارگرداني فقط يك فيلم مي سازد ، پس مايكل مان آن فيلمي را مي سازد كه من فقط دلم نمي خواهد تماشايش كنم ، بلكه دوست دارم در دل آن زندگي كنم . شايد شما اين فيلم را ديده باشيد ؛ فيلم داستان شب و شهر و مرداني است كه در آن زندگي مي كنند . مرداني بي نهايت كاركشته كه با اتكا به غريزه عمل مي كنند ، گاهي پايبند قانون هستند اما اغلب نسبت به آن بي توجه اند . آن ها روي بام ها يا در كارخانه هاي دورافتاده با هم ديدار مي كنند و در حالي كه نواي گيتاري از دور مي آيد ، براي مرحله بعدي كارشان برنامه ريزي مي كنند . بدون شك ، زني وارد ماجرا خواهد شد و با خودش توهم زودگذر يك زندگي عادي را به ارمغان مي آورد . و باز هم بي شك ، آن سعادت مطلوب خيلي زود از نظر دور مي شود . البته قصه فيلم هاي مان هميشه اين طور نيست چون او فيلمي حماسي تاريخي درباره جنگ فرانسه و سرخ پوستان (آخرين بازمانده موهاك ها) ، افسانه اي ماورالطبيعه در روزهاي پاياني جنگ جهاني دوم (برج قلعه) و يك فيلم خوب درباره زندگي محمدعلي كلي(علي) ساخته ، هر چند كه آخري به حد كافي ، قدر نديده است . با اين همه ، حتي آن فيلم ها هم تصويري از مردان تنهايي به نمايش مي گذارند كه مأموريتي دارند و واپسين نمايندگان شيوه اي از زندگي رو به زوال است . اين نكته همان قدر كه درباره هاوكي موهيكان صدق مي كند ، در مورد لوول برگمن ، ژورناليست فيلم نفوذي (1999) ، هم صادق است كه حاضر است براي حفظ منبع انساني گزارشش ، خود را قرباني كند . بي شك اگر مايكل مان در زمان كارگردان هم نام خودش ، آنتوني مان ( كه البته نسبتي با او ندارد ) زندگي مي كرد ، استاد ساخت فيلم هاي نوآر و وسترن مي شد . حالا او سازنده فيلم هايي مبدل شده كه تراژدي هاي شهري اگزيستانسياليستي عنوان مناسبي براي آن ها به نظر مي رسد. نمي خواهم از نگاهي نوستالژيك به روزهايي كه مردها ، مرد واقعي بودند غبطه بخورم بلكه مي خواهم درباره حس بنيادين هم زيستي ميان محتواي يك فيلم ، فرم آن و شخصيت سازنده اش حرف بزنم . حس مورد نظرم ، همان است كه يك فيلم صرفاً روايت يك قصه نيست بلكه بيان درك تكامل يافته اي از جهان و محرك هاي رفتاري انسان است . اين همان حسي است كه پس از تماشاي آثاري از كارگرداناني كه مان خود را متأثر از آنان مي داند - دراير ، مورنا و ايزنشتين - و چند نفر ديگر كه او نامي از آن ها به ميان نمي آورد اما ردپاي آثارشان در فيلم هاي مان به راحتي قابل مشاهده است ، به ما دست مي دهد ؛ منظورم فيلم هاي برسون ، پكين پا و ژان پير ملويل است . اين درست همان حسي است كه در دل كارنامه مايكل مان هم جريان دارد . در سينماي آمريكا ، تعداد انگشت شماري كارگردان وجود دارند كه در طول 25 سال گذشته ، چنين فيلم هايي منسجم و هيجان انگيزي ارائه كرده ولي نسبتاً گمنام باقي مانده باشند . اگر چه مان هم عصر كارگردانان سرشناسي چون كوپولا و اسكورسيزي و ديگر فيلم سازان سركش موج نوي سينماي آمريكاست اما هيچ گاه نام او در كنار آن ها نيامده است . بخشي از دليلش به اين برمي گردد كه او تا سال 1981 دست به ساخت فيلم داستاني نزده . او تنها يك بار نامزد اسكار بهترين كارگرداني ( براي نفوذي ) شده و شايد تنها كارگردان مهم سينماي آمريكا باشد كه بالاترين ميزان محبوبيت را در تلويزيون تجربه كرده است . منظورم پليس ساحلي ميامي ، همان سريال دوران سازي است كه از 1984 تا 1989 پخش مي شد و مان مدير توليد و مشاور ارشد هنري آن بود . در حقيقت ، اگر شما هم مثل من در دهه 1980 در فلوريداي جنوبي زندگي مي كرديد ، كار سختي در پيش داشتيد كه بگوييد اين مجموعه تلويزيوني از لوكيشن ساخت خود تأثير پذيرفته يا بر عكس. حالا پليس ساحلي ميامي به فيلمي سينمايي تبديل شده كه مان ، نويسنده و كارگردانش است . در فيلم ، ديگر از فلامينگوهاي صورتي يا كت و شلوارهاي كتان سفيد خبري نيست و چشم اندازهاي سايه روشن شبيه به كارت پستال هاي دهه هشتاد هم جاي خود را به منظره هايي فولادي داده اند كه شبيه به كنده كاري بر كف بشقاب هاي فلزي هستند . حتي ساني كراكت(كالين فارل) و ريكاردو تابز(جيمي فاكس) ، كارآگاهان داستان ، هم متحول شده اند و در برابر نسلي جديد و بسيار پيچيده از تبهكاران قرار گرفته اند . مايكل مان در اين مورد مي گويد :« در جهان پست مدرن چند قطبي ، ديگر با يك سازمان تبهكاري محصور در يك محدوده جغرافيايي طرف نيستيم كه فقط توليد كننده يك جنس مثل كوكائين باشد . در جهان امروز ، اگر هدايت گر يك سازمان تبهكارانه فراقاره اي باشيد ، استاد رد و بدل كردن هر چيزي هستيد : از نرم افزارهاي مسروقه گرفته تا مرغ يخ زده از روسيه و قرص هاي روان گردان از هلند .» مان قبول دارد كه پل ارتباطي پليس ساحلي ميامي جديد و قديم با آن كه ارتباطي اساسي به حساب مي آيد اما رابطه چندان وفادارانه اي هم نيست . اين نكته با ديدگاه مان هم تطابق زيادي دارد چون او دلش نمي خواهد خود را تكرار كند . مان با لهجه واضح شيكاگويي اش كه پس از سه دهه زندگي در لس آنجلس كمي تغيير كرده ، مي گويد : « از تغيير خوشم مي آيد . دوست ندارم مدتي طولاني خودم را در اتاق كوچكي محبوس كنم . به همين دليل ، يك دوره دو ساله براي ساخت فيلم برايم بسيار عالي است . درست به همين دليل است كه بعد از دو سال ، سعي كردم افرادي را كه در توليد سريال پليس ساحلي ميامي با من همكاري مي كردند ، تغيير بدهم . بعد پيش خودم گفتم كه من اين جا آمده ام تا به افرادي براي ساخت فيلم هاي كوچك كمك كنم ، پس چرا خودم يكي از آن ها را كارگرداني نكنم ؟ اين طور شد كه رفتم و شكارچي انسان (1986) را ساختم .» به گفته خود مان ، بازگشت دوباره به دنياي پليس ساحلي ميامي چند دليل عمده داشته كه اولين آن ها تغيير ظاهري شگرف ميامي بود :« در 1984 ، ميامي از يك شهرك كوچك ، بزرگ تر اما از شهر بزرگي ، كوچك تر بود . همه مي دانستند كه در هتل هاي شهر ، گروهي از تبهكاران اقامت داشتند كه آخر هر هفته از طريق محموله هاي قاچاق پول هنگفتي به جيب مي زنند . حالا اوضاع خيلي فرق كرده است . اين روزها فلوريدا بيش تر از آن كه حال و هواي منطقه اي در آمريكاي مركزي را داشته باشد ، شبيه آمريكاي جنوبي است و پول هنگفت تري در آن در حال گردش است .» غير از اين ، مان مي خواست فيلمي درباره عمليات هاي مخفي پليس بسازد ، چون تا پيش از اين در فيلم هايش چندان به نيروهاي مخفي پليس نپرداخته بود :« درباره افرادي كه مأموريت هاي بسيار مخفي را برنامه ريزي و پياده مي كنند ، تحقيقات گسترده اي كردم . واقعاً كارهاي خارق العاده اي انجام مي دهند ؛ مأموريت هايي بسيار خطرناك و بلند مدت كه بسياري از آن ها در خارج از كشورشان انجام مي شود. اين جور كارها هويت شخص را دگرگون مي كند .» صبح سه شنبه است ، درست ده روز قبل از نمايش عمومي پليس ساحلي ميامي و يك روز پس از آن كه مان سفري چهار روزه و طاقت فرسا در راستاي تبليغ فيلم را پشت سر گذاشته است . همان طور كه صحبت مي كنيم ، او قسمت هاي مختلف محل كار گران قيمتش در سانتا مونيكا را نشانم مي دهد كه حالا به طرز عجيبي خالي است اما تا همين چند روز پيش مراحل نهايي آماده سازي پليس ساحلي ميامي در آن جا انجام مي شده است . در اتاقي ، مجموعه اي از كامپيوترها وجود دارد كه حدود سيصد ساعت برداشت هاي پليس ساحلي ميامي پس از وثيقه (2004) دومين فيلمي است كه مان به اين روش فيلم برداري مي كند . در محل كار مان ، اتاق نمايش بزرگي هم وجود دارد كه مجهز به پروژكتور ديجيتال 2k و سيستم كامپيوتري گران قيمتي است :« كار در اين اتاق پروسه اي 24 ساعته است .» باور كردن اين حرف او چندان هم كار سختي نيست چون همه مي دانند كه او كارگردان كمال گرايي است . سر صحنه ، اغلب اوقات خودش با دوربين كار مي كند و در زمان تماشاي تصاوير گرفته شده هم آن قدر صندلي عوض مي كند تا مطمئن شود زاويه مناسب را پيدا كرده است . حتي همين حالا هم كه دارد با من صحبت مي كند ، ضبط صوتي دارد و گفت و گويمان را ضبط مي كند . او از همكارانش انتظار كم كاري ندارد : « سينما جاي افرادي است كه از نظر هنري بلندپروازي هاي بسياري دارند . سينما به درد كساني مي خورد كه عاشق دردسر وكشمكش هاي پي در پي هستند . تنبل هاي راحت طلب به هيچ وجه سراغ سينما نيايند .» براي پليس ساحلي ميامي ، مان علاوه بر تحقيقات گسترده ، دوره اي سه ماهه براي كالين فارل و جيمي فاكس در نظر گرفت تا در فلوريدا كنار نيروهاي پليس فدرال فلوريدا نه تنها رفتار كردن مانند كراكت و تابز را ياد بگيرند بلكه پي ببرند كه چه گونه بايد روي پرده به كراكت و تابز جان ببخشند . بعد وارد دفتر شخصي او شديم ؛ اتاقي كم نور و ساده كه منظره اي چشم نواز از آسمان سانتا مونيكا از داخل آن ديده مي شد . گرم صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد . پشت خط سامر ، همسر مان ، بود كه مي خواست درباره نحوه تعويض كارتريج پرينتر خانه از او سؤال كند . شايد كساني فكر مي كنند مان شخصيتي است يكه و تنها كه هميشه دوست دارد «خود» دروني اش را به چالش بكشد ، اما او بيش از سي سال است ازدواج كرده و چهار فرزند دارد ، از جمله دختري به اسم ايمي كه جا پاي پدر گذاشته و به فيلم نامه نويسي و كارگرداني در سينما و تلويزيون مشغول است . اما مايكل مان هيچ ميلي ندارد درباره زندگي شخصي اش حرف بزند و از اين نظر شبيه به شخصيت هاي فيلم هايش است . او تا اين اندازه از زندگي شخصي اش را برايم تعريف مي كند :در 1943 در آشفته بازار محله هامبولت پارك در شيكاگو به دنيا آمده است . در نوجواني ، شيفته موسيقي مكتب شيكاگو بلوز مي شود كه آن روزها در حال اوج گيري بود . پسر جك مان ، يكي از كهنه سربازان جنگ جهاني دوم است ، كه به قول خود مايكل « تاجري نه چندان موفق اما انسان بزرگي بود ؛فردي بي نهايت منظم كه زندگي انسان هاي بسياري را به طرز شگفت انگيزي متحول كرد ، هر چند دلم نمي خواهد در اين باره صحبت كنيم .» مايكل همچنين به پدربزرگ پدري خود ، سام ، هم علاقه مند بوده ؛ سام يك مهاجر روس بوده كه در جنگ جهاني اول حضور داشته و اين دو مرد نوع نگرش او به زندگي را شكل داده اند . مثل روز روشن است كه مان درباره مادرش ، چه در اين مصاحبه يا هر گفت و گوي ديگري ، حرفي به ميان نخواهد آورد . مان كه دقيقا مي دانسته در زندگي دنبال چه چيزهايي نيست و با اين كه هنوز مطمئن نبوده كه خواسته هاي واقعي اش كدام هستند ، در اوايل دهه ملتهب شصت در دانشگاه ويسكانسين مديسن كه جوي بسيار سياسي داشته ، ثبت نام مي كند . خود او حال و هواي آن روزها را اين طور شرح مي دهد :« دهه شصت تأثير عميقي روي من گذاشت ؛ ايده زندگي واقعي ، مردم واقعي ، زندگي در خيابان ... » علايق فرهنگي آن زمان او از مسابقه هاي اسب دواني شيكاگو تا چه گوارا را در بر مي گرفته است . در دانشگاه هم عاشق جغرافي ، تاريخ و معماري بوده است . عشق او به سينما زماني شروع مي شود كه دانشگاه مديسن اولين كلاس هاي تاريخ و تئوري سينما را برگزار مي كند . مان در اين كلاس ها ثبت نام مي كند و از سينما خوشش مي آيد . اما اولين و مهم ترين انگيزه او براي حضور در سينما از نمايش اول دكتر استرنج لاو(استنلي كوبريك) در 1963 شكل مي گيرد :« پيام اين فيلم براي نسل نوپاي كارگردانان اين بود كه مي توانيد فيلمي بي نهايت منسجم با پيامي كاملاً‌ شخصي را طوري بسازيد كه در گيشه هم موفق عمل كند و جمع كثيري از تماشاگران به تماشاي آن بروند . به عبارت ديگر ، اگر بخواهي بخشي از صنعت سينماي تجاري بشوي ، لازم نيست حتماً هفت عروس براي هفت برادر بسازي يا برعكس اگر بخواهي سينما را جدي بگيري ، حتماً نبايد كارگرداني مستقل و جداافتاده شوي . كوبريك اين را به من ياد داد . گذشته از اين ، عاشق سينماي كوبريك بودم و او بر شكل گيري ديد من نسبت به سينما تأثير شگرفي گذاشت .» به خاطر ابتلا به آسم از جنگ در ويتنام معاف شد . در دانشكده سينمايي لندن ثبت نام كرد و شروع به ساخت فيلم هاي كوتاه « بلندپروازانه اي » كرد كه اين روزها دلش نمي خواهد آن ها را به كسي نشان بدهد و پس از آن با ساخت فيلم هاي تبليغاتي و مستند پولي دست و پا كرد تا بتواند به پروژه هاي شخصي و مورد علاقه اش بپردازد .(فيلم كوتاه تجربي او ، جانپوري Jaunpuri محصول 1970 در جشنواره كن جايزه برد .) شش سال بعد ، او به آمريكا بازگشت و پيش از آن كه در 1978 توسط آرون اسپلينگ براي توليد مجموعه وگاس انتخاب شود ، به عنوان نويسنده در توليد مجموعه هاي استارسكي و هاچ و داستان پليس همكاري داشت . اولين موفقيت او يك سال بعد با ساخت فيلم تلويزيوني جريكو مايل رقم خورد . اين فيلم داستان زندگي يك زنداني حبس ابد بود ( با بازي خيره كننده پيتر اشتراوس) كه به خاطر استعدادش در دوي استقامت ، شانس حضور در المپيك را به دست مي آورد و به اين ترتيب فرصتي بي نظير براي تماشاي زندگي فراسوي ديوارهاي زندان را پيدا مي كند . فيلم ، كه در زندان و با حضور جمعي از زندانيان ساخته شد ، سه جايزه مي برد ، از جمله جايزه بهترين فيلم نامه كه مان و پاتريك جي . نولان نوشته بودند . اولين فيلم مان او موثق ترين روايت ها از دنياي درون زندان و از واقع گرايانه ترين آثار مربوط به حبس به شمار مي آيد . اولين و دومين فيلم هاي سينمايي مان ، سارق (1981) و شكارچي انسان در كنار سريال پليس ساحلي ميامي ، نام او را به عنوان يكي از استعدادهاي ناب و تازه نفس سبك گرايي در عصر خودش سر زبان ها انداخت . اين آثار تريلرهاي نفس گيري بودند كه واقع گرايي مستندگونه اولين فيلم تلويزيوني او را با زيبايي خيره كننده بصري پيوند مي دادند : نورپردازي هاي دراماتيك متشكل از رنگ هاي مختلف ، ارائه تصوير كوچكي از بازيگران در مقابل چشم انداز وسيعي از دريا و آسمان ، ميزانس هاي نامتعارف و صحنه هايي طولاني كه به جاي ديالوگ در آن ها از موسيقي پاپ استفاده شده است . او مي گويد كه نسبت به سطحي نگري درباره زيبايي بصري بدگمان است و در مقابل واژه « مدرنيسم» كه شايد معادل مناسبي براي سبك او باشد ، مقاومت مي كند : « بيش از هر چيز ديگري علاقه مند به چيزي هستم كه در حال حاضر رخ مي دهد .»اما مشخصه شاخص و تأثير گذار سبك مان - كه توصيف آن كار چندان ساده اي هم نيست - اين است كه چه طور ويژگي هاي سبك گرايانه او - منظورم دقيقاً هر چيزي است كه در قالب قرار دارد ، از لباس ها گرفته تا لوكيشن ها و حركت هاي دوربين - از دل شخصيت ها بيرون مي آيند و درست برعكس زيباگرايي توخالي فيلم هاي آدرين لين با توني اسكات ، حرفي براي گفتن دارند . براي نمونه ، چه طور در شكارچي انسان ، نوازش پر از احساس پوست ببري بي هوش توسط زن نابينايي بيش تر از هر ديالوگي به ما درباره شخصيت آن زن اطلاعات مي دهد ، يا در مخمصه (1995) ، چراغ هاي چشمك زن باند فرودگاه چه گونه به فانوسي دريايي شباهت پيدا مي كنند ، يا در نفوذي ، نقاشي روي ديوار هتل لوكس فيلم چه قدر زيبا از آرزوي راه گريزي براي جفري وايگند ( راسل كرو) به ستوه آمده از شرايط موجود حكايت مي كند . اين ها ، درست مانند تك تك صحنه هاي 2001 : يك اديسه فضايي استنلي كوبريك ، ايماژهايي انتزاعي و دوران ساز هستند . مان مي گويد :« كاري كه سعي در انجامش دارم - مي گويم سعي دارم چون هيچ وقت به آن حد مطلوب دست پيدا نمي كني - اين است كه با محتوا بر تماشاگر تأثير بگذارم . دارم از لحظه هايي صحبت مي كنم كه موفق مي شوي تماشاگر را به دل دنيايي فراسوي جهان فيلم روي پرده راهنمايي كني . اگر يك آرزو در كار فيلم سازي داشته باشم ، همين است . در نفوذي خشونت موج مي زند ؛ خشونتي مهلك و ويران گر كه تماماً از طريق رواني و به واسطه گفت و گوي شخصيت ها با هم منتقل مي شود . هميشه در حين ساخت فيلم اين سؤال را پيش خودم تكرار مي كنم ، دارم از چه چيزي فيلم مي سازم ؟ از چه چيزي فيلم برداري مي كنم ؟ در نماياب آن دوربين چيست ؟ هيجان فيلم سازي براي من در اين است كه چه طور صرفاً با تصويربرداري از صورت يك انسان ، بتوانم تعليق ايجاد كنم و درامي درباره زندگي و مرگ بسازم .» شاهكار مان تا امروز ، مخمصه است ؛ فيلمي چند لايه و پيچ در پيچ درباره سارقي حرفه اي به نام نيل مك كالي (رابرت دنيرو) كه قصد دارد پيش از كنار گذاشتن كار خلاف ، يك سرقت نان و آب دار را به پايان برساند . در سمت ديگر ماجرا ، وينسنت هانا (آل پاچينو) ، كارآگاه كاركشته اداره پليس ، قرار دارد كه تصميم گرفته به هر ترتيبي شده او را به زانو دربياورد . مخمصه داستان ديگري درباره حرفه اي گري در دنياي تبهكاران و نيروهاي پليس است كه سال ها ذهن مان را به خود مشغول كرده بود ؛ فيلم نامه را در دهه هفتاد نوشت و بحث ساخت آن را اولين بار در دهه هشتاد مطرح كرد و نيمي از آن را به عنوان فيلمي تلويزيوني به نام موج جنايت در لس انجلس در 1989 ساخت . مخمصه به عنوان اولين رويارويي دو بازيگر اسطوره اي هاليوود مورد توجه قرار گرفت و به خاطر سكانس نفس گير تيراندازي در مركز شهر لس انجلس به سرعت به اثري كلاسيك تبديل شد ، اما نكته اي كه بيش از همه اهميت داشت ، گستره وسيع فيلم بود كه مان با موفقيت تمام در آن چندين شخصيت مختلف - از جمله نيروهاي پليس ، تبهكاران و اشخاص ديگر - را با ديدي كاملاً انساني زير ذره بين گرفته بود . « چرا نبايد زندگي تبهكاران را با دقت تمام زير ذره بين گرفت؟» مان طوري اين سؤال را مطرح مي كند انگار كه پاسخ آن مثل روز روشن است :« البته كه بايد زندگي آن ها را به دقت بررسي كرد :آن ها هم پدر و مادر و فرزند دارند . من افراد بسياري از اين دست را مي شناسم . ما با يك انسان تمام عيار روبه رو هستيم كه خانواده دارد و همان قدر كه ما حواس مان به فرزندان مان است ، او هم هواي فرزندان اش را دارد . فرق اساسي قضيه در اين است كه او براي فرزندان ما ارزشي قايل نيست و ممكن است براي رسيدن به اهداف خودش از آن ها به عنوان سپر انساني استفاده كند .» مان وسواسي بودنش را قبول دارد و وضع خودش را شبيه به افرادي توصيف مي كند كه براي ورزش كردن ، به كوهنوردي مي روند . با خنده مي گويد :« ساخت فيلم بعدي به شرطي هيجان انگيز است كه كمي سخت تر از قبلي باشد .» به او مي گويم كه در هر كدام از فيلم هايش لحظه اي است كه به نظرم مثال خوبي براي اين نگرش اوست . شروع مي كنم به شرح سكانس افتتاحيه نفوذي ، كه در آن لوول برگمن را از ميان خيابان هاي شهر بعلبك در لبنان به اقامتگاه خصوصي رهبر حزب الله مي برند تا او قرار مصاحبه اي براي برنامه تلويزيوني شصت دقيقه را با او هماهنگ كند . اين سكانس را ، كه در حقيقت در سرزمين هاي اشغالي فيلم برداري شده ، مي شد در هر جايي فيلم برداري كرد چون در طول آن چشمان برگمن اغلب بسته است و هيچ بخش ديگري از فيلم هم در خاورميانه رخ نمي دهد . اما نمايي در اين سكانس هست كه از داخل اقامتگاه گرفته شده ؛ وقتي كه برگمن پنجره اي را باز مي كند و ناگهان چشم اندازها و صداهاي شهري شلوغ به درون هجوم مي آورد و به صورت تماشاگر كوبيده مي شود . به مان مي گويم ، اين دقيقاً همان لحظه اي است كه مي فهميم داريم فيلمي از مايكل مان تماشا مي كنيم . مان به شوخي مي گويد : « و تازه مي فهمي كه شهر مدنظر ، فونتاناي ايالت كاليفرنيانيست .» مان هيچ روش ديگري براي فيلم سازي را نمي پسندد . او سنت شكن است و به اين موضوع افتخار مي كند :« هيجان اين كار در همين به عمق وجود شخصيت ها رفتن است . نمي دانم چه طور ممكن است تمامي شرايط براي انجام كاري كه مثلاً ويل اسميت در علي انجام داد ، مهيا باشد اما كارگردان توجهي به آن نشان ندهد . اكثر مردم پيش خودشان فكر مي كنند كه خب ، دوسه ماه بوكس ياد مي گيري و بعد هم مي روي جلوي دوربين براي فيلم برداري . درست است ! موفقيتي كه ويل اسميت در اين فيلم ، فوق العاده است : او فقط حركات محمدعلي و نحوه اجراي بوكس او را بازآفريني نمي كند - هر چند همين كار هم دشوار است - بلكه با تمام وجود خود را در سال 1964 قرار مي دهد . و اين دستاوردي است كه مثلاً از پاي صحبت تبهكاري مثل جرونيمو پرات نشستن حاصل مي شود . لذت اصلي فيلم سازي در اين است كه فيلم را به آن درجه از احساس و واقع گرايي برساني كه بتواني به تأثيرگذاري عميق آن روي تماشاگر دل ببندي .» مي گويد : « اين پروسه درست مثل آماده شدن يك مأمور پليس براي انجام عملياتي مخفي است . اين درست همان چيزي بود كه مرا مدت ها شيفته خودش كرده بود و پيش از اين به طور كامل به دليل آن پي نبرده بودم . با چند نفر از نيروهاي پليس كه مأموريت هاي مخفي انجام مي دادند ، حرف زدم . آن ها شش ، هفت يا هشت ماه وارد مأموريتي مي شدند كه طي آن بايد كارهاي بي نهايت دشواري را انجام مي دادند و با افراد بسيار خطرناكي سروكله مي زدند . از آن ها مي پرسيدم چرا جان خودتان را به خطر مي اندازيد ؟ درآمد سالانه تان كه بيش تر از صد هزار دلار نمي شود ، پس براي پول اين كار را نمي كنيد . راستش براي خدمت به جامعه و تأمين امنيت آن هم كه دست به چنين كارهايي نمي زنيد . منظورم اين است كه مي دانم شما انسان هايي اخلاق گرا هستيد و چنين جنايت هاي وحشيانه اي عليه شهروندان بي گناه شما را به شدت آزار مي دهد اما مي خواهم بگويم اين ها دليل واقعي انجام چنين مأموريت هاي دشواري نيست . و يك بار يكي از آن ها به من چنين گفت : خب ،‌وقتي من جلوي خلافكاري نشسته ام و دارم برايش درباره نحوه توزيع مواد حرف مي زنم و از اين مي گويم كه چه طور پول را از محل الف به ب و از ب به پ و از آن جا به محل ت مي بريم تا در نهايت او صاحب مركز خريدي در شهر برلين شود و بعد مي بينم كه چشمان او از خوش حالي برق مي زند و من دارم كلك سوار مي كنم و او هم گول خورده و من به هدفم رسيده ام و ... بايد اعتراف كنم هيچ كار ديگري چنين حس فوق العاده اي در آدم ايجاد نمي كند ! حدس بزن چه حسي ؟ كار من درست مثل كار آل پاچينو روي صحنه است ! دارم نقشم را اجرا مي كنم ! دارم در دنياي واقعي تئاتر بازي مي كنم ! اين افراد شخصيت مخفي خود را از دنياي خيالي الهام مي گيرند و طوري از آن صحبت مي كنند كه انگار روي صحنه در حال اجراي يك نمايش هستند . درست مثل آماده سازي بازيگر است و تنها فرقش اين است كه در كار آن ها از برداشت دوم خبري نيست . اگر فيلم ساز باشي و چنين قصه هايي را بشنوي ... بايد بگويم كه همين بهترين پاسخ براي اولين سؤالت است كه اصلاً چرا به سراغ ساخت فيلم سينمايي پليس ساحلي ميامي رفتم . » در مشهورترين سكانس مخمصه ، هانا و مك كالي براي صرف قهوه در كافه رو به روي هم مي نشينند و هر يك با ديالوگ هايي موجز و آهنگين ،كه به امضاي مان تبديل شده اند ، وضعيت زندگي خود را براي ديگري شرح مي دهد . در اين سكانس چنين ديالوگ هايي مي شنويم : هانا : كار ديگه اي بلد نيستم . مك كالي : منم بلد نيستم . هانا : كار ديگه اي رو هم دوست ندارم . مك كالي :‌منم دوست ندارم . اين جمله ها را ممكن است در دنياي واقعي از زبان مان هم بشنويم. او مي گويد : « وقتي مي گويي كه فيلم ساز هستم و مي توانم فيلم دلخواهم را بسازم ، احساس مي كنم يكي از خوشبخت ترين انسان هاي روي زمين هستم ، چون كاري را انجام مي دهم كه به آن عشق مي ورزم .» گواه اين حرف او را كه فيلم هاي دلخواهش را مي سازد ، مي توان در اين نكته يافت كه فيلم هاي او حكايت از شوري عميق دارند ، آن هم درست در زمانه اي كه خونسردي و بي تفاوتي مد روز است . او نسبت به تماشاگرانش ، بسيار پر توقع است اما پيش از آن در مورد خودش بيش تر سخت گيري مي كند و اين موضوع شايد تا حدي نشان دهد كه چرا فيلم هاي مان تا اين حد قوي هستند اما در گيشه چندان نمي درخشند . او تا به امروز فيلم بسيار پرفروشي نداشته و از اقبال نيك ماست كه تا اين لحظه ذره اي از سازش با جريان رايج سينماي آمريكا در وجود او به چشم نخورده است . ال . اي . ويكلي منبع: نشريه ماهنامه سينمايي فيلم شماره398 /س  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 486]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن