واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: من خرمشهرم ، پارهاي از آسمان هفتم
داخلي. اجتماعي. دفاع مقدس. سومخرداد.
گزارش از: فاطمهمهرعلي
كوچههاي پيچ درپيچم بوي خون ميدهند، هر آجر گلوله خوردهام جاي فرياد يك شهيد است، گوش كنيد! حتما صدايش را خواهيد شنيد ، لطفا احتياط كنيد! لطفا با وضو وارد شويد!
من خرمشهرم ، شهري كه ديروز بر دست نخلهاي ناآرام ، زخمي و بيقرار بلند بود و بهشت را از پشت ابرهاي سربي صدا ميزد، من خرمشهرم! اين هم دستهاي من كه ابتداي دردمنند كه زخمياند و چروكيده اما پرتوان!
من روز بزرگ آزاديام را خوب به ياد دارم و روز تلخ اسارتم را نيز يادم ميآيد وقتي كه داشتم اسير ميشدم ، ديگر كسي نمانده بود ، مردها ، زنها و بچههايشان با هجوم سيلآساي گلوله توپ ، تانك و خمپارهها بيرون رانده شده بودند به آن سوي دشتهاي گرم با پاي پياده! بيهيچ آب و آذوقهاي با يك دنيا غربت و ترس، من ماندم و " جهان آرا" و بر و بچههاي انگشت شماري كه ۳۴روز به خاطر من مبارزه نابرابر كردند.
اگر تاريخ به ياد نداشته باشد اما من به ياد دارم كه دستهايم جلودار تانكهايي شد كه مثل موريانه به جانم افتادند ، مثل عقرب از روي پيشانيام راه رفتند و بعد دستهايم را پر از تاول سم خورده زهرشان كردند.
به ياد دارم بچههاي بيسلاح را كه نه گلوله برايشان مانده بود، نه تفنگي و نارنجكي اما اراده آهنينشان دشمن را درمانده كرده بود ، دشمني كه آن روزهاي اسارت مثل علف هرزي در دامن نگاهم بزرگ و بزرگتر شد.
دستهاي من به ياد دارند روزها و شبهايي را كه آتش گلوله توپ ، ريههايم را سياه و بينفس كرده بود، دستهايم به ياد ميآورد زني را كه در گوشهاي بي جان افتاده بود و كودكش در گوشهاي ديگر، و هردو غرق درخون ، در آغوش گرفت و بوييدشان ، بوي گلهاي شيپوري ميدادند گلهايي كه بيصبرانه شيپور نبرد و انتقام ميزدند.
آن روزها دستهايم آغوش بسياري از كودكان خردسال شد بچههايي كه به خاطر گرما چشم بستند و به خاطر تشنگي يادآور بچههاي ميشدند كه در چادرهاي آن سوي فرات كربلا آواز " العطش " ميخواندند.
آن روزها من بارها لرزيدم ، ترسيدم و بارها از خود بيخود شدم اما محمد جهان آرا قوت قلبم بود.
اما پس از ۳۴روز غربت و غريبي بچههاي مظلوم بادستهايي كه خالي از بهار بود، خالي ازاذان پيرمرد مهربان مسجد جامع ، با دستهايي كه از پل خرمشهر جدا ميشد، بادستهايي كه ازآن سوي شط دور ميشد به چنگ انبوه سيم خاردارهاي زنگزده بعث افتادم دستهايم را زنجير تانكهاي بد صدا زير گرفتند و من زير شلاقهاي داغ و پر درد اسارت از هوش رفتم.
يك روز گلهاي شيپوريام از سپيده صبح ، دلشان را گرفتند و به طرف آن سوي شط يكريز شيپور زدند.
من ناگهان ديدم كه رزمندگان بسياري از راه رسيدند بچههايي كه پيشاني بندهاي به رنگ سبز و سرخ داشتند و چفيههايشان در باد لرزيد و كوله پشتي هايشان لبريز ميخكهاي مهرباني بود.
من بيدار شدم دستهايم پل شد و آنها از روي دستهايم گذشتند و بر سر دشمن آتش ريختند و به زودي نخلهايم بوي نسيم بهاري گرفتند به شط نگاهم بوي اسفند و صلوات نشست و باراني از گلپرهاي "اللهاكبر" مثل اكليل به گونههاي خاكيام چسبيد من آزاد شدم و دستهايم رو به خدا بلند شد.
آن روزهاديگر دستهاي من معني آزادي رااز مرغان دريايي كه بيست ماه اسير دريا بودند و وقتي من آزاد شدم از اسارت دريا درآمدند و روي ابرهايم با شوق لانه كردند.
ياد گرفته بودند وقتي شاپركها روي شيپور گلهاي شيپوري تخم گذاشتند و وقتي ياكريمها با بالهاي كوچكشان ايوان كوچك پشت پنجرهها را براي خانهاي تازه غبارروبي كردند و من به مرداني دست دادم كه ميگفتند ديگر محمد جهان آرا در ميان ما نيست.
دستهايم آن روز يعني "سوم خرداد" مثل گلدستههايي سر به فلك كشيده شدند دلم از آن گلدستهها بالا رفت و در دريايي از ستارها رها شد من صداي خدا را شنيدم كه به من سلام ميگفت.ك/۴
چهارشنبه 1 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 303]