واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سه راهی نیستان کجاست؟ وقتی راننده پیچید توی جاده خاکی صدای گادگاد مرغابی ها بلند شد. سمت راست جاده دریاچه بود و انبوه نیزار، جاده مه بود و جلوتر کپه آتشی که زباله میکشید. راننده به موازات نی زار پیش میرفت. نرسیده به کپه آتش، شل کرد، مردی کنار آتش چمباته زده بود. راننده، وانت را کشید کنار نی زار . مرد داشت با چوب بلندی آتش را تیز میکرد. راننده خم شد، شیشه سمت شاگرد را داد پایین و پرسید:
تا سه راهی نیستان چقدر مونده؟ مرد از پشت کپه آتش گفت: همین جاس، بیا پایین! چشم راننده به مرغابی سفیدی افتاد که گردنش را خمانده بود زیر پرهایش، راننده آمد پایین. پا گذاشت روی نیهای بریده، صدای چرق و چروق نیهای خشک بلند شد. مرغابی گردن کشید. توک سرخ مرغابی به چشم آمد. زبانه آتش تا بالای ساق پای راننده میرسید. مرد دست از آتش گرفته، دست برد سمت مرغابی، مچ قطع شده مرد از تو آستین زد بیرون. مرد مرغابی را رو دست قطع شده جابهجا کرد. مرغابی دوباره گردن کشید و توک نشان داد. مرد با دست دیگرش کشید به پرهای نرم و سفید مرغابی، مرغابی سر به سینه مرد گذاشت و بیتکان آرمید. نگاه راننده به مرد بود و مرغابی، راننده دست کرد توی جیب بغل و گفت: - مهشکن نداشتم. مگه میشه جاده رو دید. با چه مکافاتی تا اینجا اومدم. سفیدی کاغذ از جیب بغل راننده زد بیرون. راننده نگاه به مرد کرد. - این طرفا رو میشناسی؟ مرد گفت: - تا یه حدودی. راننده کاغذ را گرفت تو نور آتش. چند بار کاغذ را بالا و پایین کرد و گفت: - یه چیزایی معلومه. مرد گفت: -اون تو چیزی پیدا نمیکنید. راننده گفت: -اگر این مه بذاره چرا. مرد گفت: - خیلی چیزهاست که رو کاغذ نمییاد. راننده نگاه به کاغذ کرد و گفت: -این طور که پیداس تا سه راه باید یکی دو تا مونده باشه. مرد، مرغابی به دست چند قدم رفت جلو و با نوک پای نمناک خط مستقیمی کشد و بعد خط دیگری روی آن. - کار شما از اینجا شروع میشه. راننده متعجب گفت: - نفهمیدم چی شد! مرد برگشت بالا سر راننده و کاغذ. راننده با پشت بیل خاک پای تابلو را چند بار کوبید و رفت عقب تا نوشته روی تابلو را بخواند: « موقعیت سه راه نیستان گروه تفحص شهدا »-بیلتو از همین جا بذار زمین برو جلو. شَکَّم نکن! راننده سر پا شد و پرسید: - تو منو میشناسی؟ مرد اشاره کرد به ماشین و عکس روی شیشه و گفت: - خیلی وقته منتظرتونم، تا حالا شم خیلی دیر کردید. راننده گفت: - منتظر ما!؟ مرد رفت طرف جایی که با نوک پا خط و نشان کشیده بود. - بعضی وقتها نقشهها آدمو از اصل قضیه دور میکنه. من سرم اومده که دارم میگم. برای همین بیشتر به حسم اعتماد میکنم تا چشمم. راننده گفت: - خوب، اگر تو رو فرستادن اینجا پس چرا دوباره به من گفتن برو نشونه بزن. مرد گفت: - اونش زیاد مهم نیست. مهم اینه که راهو اشتباه نریم. تا حالاشم خدا باهامون بوده است، اینجایم. راننده گفت: - من اصلاً نمیفهمم. مرد بیاعتنا به راننده رفت نزدیک کپه آتش. نشست با دست راست چنگ کشید به پشت مرغابی و به جاده خیره شد. جاده به رنگ سرب میزد. راننده این پا و آن پا میکرد، چشم گرداند طرف دریاچه، از پشت نیزار صدای مرغابی ها میآمد. مرد، مرغابی به دست پرسید: - منتظر چی هستی؟ راننده گفت: -منتظر . . . حرفش را خورد. دست به موهاش کشید و برگشت نگاهی به مرد کرد. مرد داشت مرغابی را روی پوشالها و نیهای بریده جابهجا میکرد. راننده رفت طرف ماشین. تیغ خورشید روی نیها داشت نوک میزد. راننده از پشت وانت یک بیل دسته کوتاه و کلنگی آورد و گذاشت کنار کپه آتش و برگشت طرف ماشین. راننده اورکتش را در آورد و انداخت روی صندلی. تا تابلوی چوبی را از پشت وانت بیاورد، مرد دست به بیل شده بود. راننده از همان جا گفت: - اون کار منه. مرد، بیاعتنا به حرف راننده پره بیل را به خاک نشانده بود و با پاشنه پا هل میداد و یک دستی خاک نرم و نمناک را میکند. -یعنی این قدر پیر شدم. راننده تابلوی چوبی را گذاشت روی خاک، و گفت: -نه خوب، ولی . . . این یه اصطلاحه که آدم به بزرگتر از خودش میگه. حالا اون بیلو بده من. و دست دراز کرد طرف بیل. مرد نگاه کرد به دست درازشده راننده. -فکر کردم راستی راستی پیر شدم. راننده گفت: - حالا ما یه چیزی گفتیم. مرد گفت: - نه جداً. راننده سرش را انداخت پایین. - ای بفهمی نفهمی. مرد کمر راست کرد و لحظهای خیره شد به راننده، چند مرغابی از سر نیزار پر کشیدند. راننده نگاهش کشیده شد به مرغابیهایی که داشتند میرفتند به طرف خورشید. - اگه خسته شدی بیلو بده من. آخه یه دستی . . . راننده باقی حرفش را خورد. قامت خمیده مرد راست شد و بیل را یک دستی معلق گرفت تو هوا. - بیا اینجا رو ببین، فکر کنم دیگه کافی باشه. راننده نگاه به گودال و نگاهی به مرد. بیل را از دست مرد گرفت و گفت: - واسه ثوابش چند تا بیلم من بزنم. و مشغول شد. مرد رفت توی جاده، طرف ماشین. - انگار بچههاتون خیال اومدن ندارند. راننده همان طور که بیل میزد گفت: - چرا مییان. مرد خیره عکس روی شیشه بود: استخوان شکسته انگشت و انگشتر. چند دقیقه ای گذشت. کاکل نی ها به زردی میزد. زمین به قاعده گود شده بود و راننده بیل را زمین گذاشت، تابلو را عمود بر گودال داشت فرو میکرد . مرد بالا سر مرغابی رو به جاده ایستاده بود. - هنوز میگی دیر نکردن. راننده تابلو به دست گفت: - فکر نکنم. اذان که گفتن من نمازمو خوندم، راه افتادم. تا جمع بشن و راه بیفتن وقت میگیره. دیشب تو خوابگاه میگفتن حتماً فردا کاسبیم. خیلی به این سهراه دل بستن. مرد نگاه از جاده خالی گرفت و رو به دشت ایستاد. - این جارو میبینی این قدر ساکته یه زمانی بود که زمینم ناله میکرد. راننده پرسید: کی؟ *زمان جنگ، تقریبا اسفند ماه 63 تو همین دشت عملیات بود. راستی تو چند سالته؟ - بیست و چهار، دارم میرم تو بیست و پنج. * پس اون موقعها رو یادت نمییاد؟ - قبل از خدمت یه چیزایی شنیدم بودم ولی حالا بیشتر میشنوم. * شنیدی درسته. مرد سر چرخاند طرف جاده خاکی و خالی. رنگ جاده به نی خشک شده میزد. * تو صدایی نمیشنوی. - دیگه باید پیداشون بشه. راننده داشت خاک پای چوب عمودی تابلو میریخت، مرد رو به جاده ایستاده بود. - خیلی خوشحالم. بالاخره نوبت اینجا هم رسید. سر اون پیچو میبینی. راننده دست از کار کشید و خیره شد به برآمدگی که مرد اشاره میکرد. * سنگر کمینشون از اونجا بچهها رو میزد. شاید یه گروهان به خاک افتادن تا اون سنگر خاموش شد. - یه طوری حرف میزنی انگار آن وقت اینجا بودی. مرد برگشت طرف راننده. - نمیدونم چه جوری بگم . . . حق داری باور نکنی. - عجب خاکی داره اینجا. - میدونی مثل این میمونه که تازه از یه خواب عمیق بیدار شده باشی و حالا بخواهی از یه زمان دیگه حرف بزنی که باهش خیلی فاصله گرفتی. راننده خندید و گفت: - مثل اصحاب کهف. مرد با لبخند گفت: - آره . آره یه همچین چیزی. اصلاً زبونم نمی چرخه. و برگشت رو به خورشید به پرواز مرغابیها که هی بلند میشدند و مینشستند خیره شد. - اینم دیگه تمومه. راننده با پشت بیل خاک پای تابلو را چند بار کوبید و رفت عقب تا نوشته روی تابلو را بخواند "موقعیت سه راه نیستان گروه تفحص شهدا " - میگم چطوره . . . راننده برگشت. اثری از مرد نبود. راننده چند قدمی رفت طرف نیزارها، مرغابیها از لای نیها پر کشیدند. - آهای پدر . . . جایی روی سطح دریاچه چند مرغابی دور گرفته بودند و دل از دریاچه نمیکندند. راننده برگشت کنار مرغابی که روی پوشالها و نیهای بریده خوابیده بود . مجید قیصری بخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 743]