تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حسـد ورزى به یکـدیگـر بپـرهیزیـد، زیـرا ریشه کفـر، حسـد است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799210965




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به ياد سهراب سپهري


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 به ياد سهراب سپهري
به ياد سهراب سپهري با کوله باري از کلمه و رنگ، شعر نو ساخت مهدي خليليان و چقدر ثانيه هايش پر از يأس و نااميدي بود که چنين مي سرود:«ديرگاهي است در اين تنهايي رنگ خاموشي، در طرح لب استبانگي از دور، مرا مي خواندليک پاهايم در قير شب است». (1)و آن قدر رفت و رفت ... تا در فرجام، چنان آفتاب، در سپهر عشق دميد و به روشنايي رسيد: «داخل واژه صبحصبح خواهد شد».(2)سهراب، با کوله باري از «کلمه» و «رنگ» آمد و «شعر نو» را به «زبان محاوره» پيوند زد. بينش شاعرانه اش، برتر از حساسيت هاي زباني اش بود؛ چنان که جوشش در او، بيشتر از صنعت و کوشش است. آري . از مولانا، نيما، اخوان و ... تأثيرها پذيرفت، اما بسيار حرف گفت، که بر فراواني از شاعران تأثير نهاد و به سروده هاشان بسيار «وام» (3) داد!به تماشا سوگندسهراب، نجيب، صميمي و مهربان بود و استدلال هاي ساده اش، يادآور استدلال هاي توحيدي قرآن:«چرا مردم نمي دانندکه لادن، اتفاقي نيست».و باز مي گفت:«و نترسيم از مرگمرگ، پايان کبوتر نيست». (4)و با شعر او، مي توان رفت به شهر پشت درياها، تا «سوره تماشا»؛ که همچون نامش يادآور سوگندهاي قرآن است:«به تماشا سوگندو به آغاز کلامو به پرواز کبوتر، در ذهن...»و آشکارا به نوع بيان قرآن، نزديک مي شود:«سر هر کوه، رسولي ديدندابر انکار به دوش آوردند.»(5)ديگران از «سراب» مي گفتند و سهراب از«صداي پاي آب»:«و خدايي که در اين نزديکي ستلاي اين شب بوها، پاي آن کاج بلند». (6)خانه دوست کجاست؟سهراب، هم صدا با آيينه و آب، ما را به کعبه مي برد؛ به محراب:.- «کعبه»ام مثل نسيم، مي رود باغ به باغ؛ مي رود شهر به شهر. و سهراب، روزي خواهد آمدو به ما گفت:«تو اگر در تپش باغ، خدا را ديدي، همت کن و بگو: ماهي ها، حوضشان بي آب است».او به ما خواهد گفت:«خانه دوست کجاست».پي آواز حقيقت مي گشت (7)معصومه داوود آبادي «بزرگ بود/ و از اهالي امروز بود/ و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد/ و با تمام افق هاي باز نسبت داشت».(8)از دريچه هاي روشن معرفت آمده و جانش، رشحه آفتابي شعر را، سلول به سلول، حس کرده بود. چشمانش را شسته بود و جور ديگر مي ديد. دلش، راز مگوي آفرينش بود و نفس هايش، اتاق آبي عرفان را به تکرار مي نشست. از فراسوي افق هاي باز مهرباني مي آمد.صداي پاي آب را مي شنيد و هم سفر بادهاي هماره، به جست و جوي هيچستان مي رفت.واژه ها، چيني نازک تنهايي اش را مي شناختند. او در روح شکيباي درختان، زيسته بود و ميان گل نيلوفر و قرن، پي آواز حقيقت مي گشت. به درختان حماسي پيوستيسهراب! تو در مسير نبض عناصر، زاده شدي؛ با انگشتاني که عشق مي نوشت و خورشيد مي سرود.يادت بود که در تنهايي، کاري نمي کردي که «به قانون زمين برنخورد.» از فاصله ها آزرده مي شدي و سيب سرخي زندگي را با مسافران زمين، قسمت مي کردي. مشتاق روشنايي و رويش، چترها را مي بستي و زير باران مي رفتي . تو خيس لحظه هاي شاعرانه ات، به انسانيت مي انديشيدي و اين چنين بود که چمدانت را برداشتي و به درختان حماسي پيوستي.«بايد امشب چمداني را که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد/ بردارم/ و به سمتي بروم که درختان حماسي پيداست».(9)پنجره هاي دلش را رو به حقيقت گشوده بود... و نمازش را وقتي مي خواند، که اذانش را باد، سرگلدسته سر و گفته بود.بالشش، پر آواز پر چلچله ها بود و نيلوفر جانش، به سوي آبي ها، در پيچش و حرکت.صداي پر مرغان اساطير را در باد شنيده بود. يگانگي آفتاب و باران را دريافته بود و ايمانش، در نزديکي سحر، وجودش را به دورها مي خواند. با حس غريب مرغان مهاجر خو کرده بود، و در شهري پشت درياها، پنجره هاي دلش را رو به حقيقت گشوده بود. دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتي مي ديد و در جست وجوي خانه دوست، ذهن سبز سپيدارها را در کوچه باغي که سبزتر از خواب خدا بود و به ثمر نشسته بود. شاعر نقاشنزهت بادي سهراب، شاعر دوره گردي بود که پا برهنه، به خواب هاي ساده و معصوم آيينه ها هجرت مي کرد. عطر و رنگ گريز پاي شعرهايش، از زنداني شدن در حصار عادات روزمره، مي گريخت. شاعر نقاش پيشه ما، طوري بر ساز کلمات مي نواخت که نغمه هايش تا شبستان هاي دور ادبيات پر مي کشيد و طوري بر صفحه هستي نقش مي زد که نگاره هايش، خاطرات ازلي انسان نخستين را تداعي مي کرد. زمزمه آب قنات هاي مقدس، سادگي عميق اقليم هاي بدوي، خلوص ديواره هاي پر نقش معماري و روح ناب ايراني، در جوهره کلماتش موج مي زد. روح روستايي و نا آرام سهراب، در چارچوب ديوارهاي دلتنگ دخمه اي که شهرتش مي نامند، همواره در تمناي بازگشت به طبيعت بکر و آزادي بود که در شعرهايش آرزو مي کرد. سفر به روشناييسهراب، مي خواست چون انسان «پريروزهاي بدوي» در «کوچه باغي که از خواب خدا سبزتر است» به «موسيقي اختران» از درون «سفالينه ها» گوش فرا دهد. او مي خواست کبوتر دست آموز انديشه را از بام تکرارهاي هميشگي بپراند تا به جاهاي ناشناخته سفر کند و به بلوغ روشنايي دست يابد. سهراب، جهان ديده اي بود که روحش، جز در خاک و آب آشنايي زادگاهش آرام و قرار نمي يافت. براي رسيدن به آن «رستگاري نزديک» که «لاي گل هاي حياط» پرپر مي زد، «لب آبي، گيوه ها را کند و نشست» و «زندگي را دزديد» تا «ميان دو ديدار قسمت کند» و بعد دور شد «از اين خاک غريب که در آن هيچ کس نيست که در بيشه عشق، قهرمانان را بيدار کند». او به سر وقت خدا رفتسهراب «رفت قدري در آفتاب بگردد» و «دور شود در اشاره اي خوشايند» با «چمداني که به اندازه تنهايي من جا دارد».«او به سر وقت خدا رفت.» خدايي در همين نزديکي ها، «لاي شب بوها، پاي آن کاج بلند، روي آگاهي آب،» او که «دستش از سرود پرنده پر بود» زير چراغ روشن باغ همسايه وصيت جاودانه اش را سرود که «شاعران وارث آب و خرد وروشني اند».اکنون او بي آنکه بينديشد «ما ميان پريشاني تلفظ درها، براي خوردن يک سيب چقدرتنها مانديم» بر بالش پر از «آواز پر چلچله ها»خفته است، «زير بارش شبنم، روي پل خواب».طوري که هر بار «چيني نازک تنهايي» او، با فرو افتادن سيبي از درخت ترک بر مي دارد. زلال چون آب، سهرابمحمد کاظم بدر الدينشبي که از ساعات روشن يکدلي سرشار است، به شعرهاي سهراب نزديک شده است و با دريا ارتباط برقرار کرده است. معمولا در چنين شبي، مي خواهي کنار بوم ساکت خود، سفره دل را باز کني. اما نه؛ سهراب، خودش همه چيز را براي تو مي گويد؛ درونت را مي سرايد فقط بايد شنونده خوبي باشي و نگاه کني به ماهي هاي تاقچه که به تشنگي عشق و شور، تنگ را دور مي زنند. زلال مي شوي و لطيف؛ وقتي طرحي از دريا، روبه روي شيريني سهراب آذين بسته مي شود. موج زلالي از شعرهايش، يادگاري به جا مي گذارد. دقايقي در اتاق آبي سهرابتکليف همه چيزها، در شعر سهراب روشن است. اينکه چقدر مي خواهيم با بهار بمانيم، چقدر بهاري شده ايم. صداي سهراب، هيچ گاه خاک نمي خورد؛ هميشه تازه تر از پيش تو را مي خواند. وقتي وارد اتاق آبي اش مي شوي، مي بيني عطوفت و مهرباني روي ميزش چيده اند. اوراقي از مشق هاي جوانش، ما را به سرزميني از برف و ستاره مي برد. نفس هاي درخت را از متن دست نوشته هايش مي شنويم .دست به دست سهراب، در هشت کتاب او، تفرج مي کنيم و پر ثمرترين لحظه ها را مي سازيم. هميشه با پرندگاني نو مي آيي که واژه هاي بهاري، به منقار دارند؛ با لذت سبزي از درخت و موسيقي پر سرور، لابه لاي شاخه هايش. حادثه هاي يکنواخت را دور مي ريزي و پاک پاک، از شعر مي گويي و نگاه تو. تو هيچ گاه از سر اتفاق، شاعر نبوده اي. جور ديگر ديدنت، از تو شاعري براي هميشه ساخت. و ما اينک، پنجره هاي دل هامان را مي گشاييم رو به خورشيد هشت کتابت. و تو صداي پاي آب را به ما هديه مي دهي؛ يکسان نگري تو در روزگارت تفاوت ها، يادبود فرخنده اي است. سهراب؛ شاعر عارفرزيتا نعمتيسهراب سپهري، شاعر عارف مسلک کاشاني، دير گاهي است که در حافظه شعر ايران زمين و در صميم قلب ها نشسته است.او در اشعارش، ميان خود و خداوند ارتباطي برقرار کرده، طبيعت را بهتر مي بيند و براي رسيدن به اوج شعر، خود را در مسير عرفان قرار مي دهد. کشف و شهود در شعر سپهري، انسان را به مرحله عالي عرفان، نزديک مي کند. بهترين شاهدي که مي توان براي عرفان، در شعر سپهري آورد، شعر «نشاني» است که شرح يک سفر روحاني به سوي خانه دوست است و مي توان آنجا را به جايگاه محبوب ازلي تعبير کرد. در شعر نشاني ، يک سالک تازه کار، مي خواهد از لانه نور (که تجليات حق تعالي است)، چيزي بردارد و شاعر، آن را به اسم جوجه هاي لانه نور توصيف مي کند. رنگ آبي در اشعار سپهري، تجسم مفاهيم عرفاني است. حجر الاسود و روشني باغچه است؛ جانمازشان چشمه و کعبه اش بر لب آب است. سهراب مي گويد براي برقراري ارتباط با معبود، بايستي انديشه و تصوير و اسباب عبادت، در قلب انسان باشد تا در همه حال، حضور قلب داشته باشد و به هر سو مي نگرد، محبوب واقعي را ببيند. «ميوه کال خدا را آن روز مي جويدم در خواب، آب بي فلسفه مي خوردم، توت بي دانش مي چيدم» همه اينها به نا آگاهي انسان در پاره اي از امور زندگي اشاره دارد و سهراب، آگاه شده بود. شاعري مبتکررمز ماندگاري شعر سهراب اين است که با تکيه بر سنت هاي پيشينيان، فرهنگ مرز و بوم خويش را به خوبي شناخته و شعرش ريشه در باورهاي اعتقادي مردم دارد. او شاعري است که با ذکاوت خود، به اصل جهان رسيد و مبتکرانه، زبان جديدي را در ميان هم عصران خود، برگزيد. سهراب، وجود تشنه آدمي را که در تقلاي بي پايان خود، سرگردان، در جهان هستي به دنبال گم شده اي مي گردد، به سمتي راهنمايي مي کند که زاييده تفکر بکر و خلاق اوست . روحش شاد و يادش همواره گرامي باد!آرمان شهرت را در «هشت کتاب» نوشته ايرقيه نديريبه راه مي افتي، تا رهسپار جاده معرف شوي؛ با چمداني که به اندازه پيراهن تنهايي ات جا دارد. مثل احساسي که فوران مي کند، به راه مي افتي. مقصدت، جايي است که درختان حماسي پيداست. در راه، راهبان پاک مسيحي، نگاهت را به پرده ارمياي نبي مي کشاند و تو بلند بلند، کتاب جامعه مي خواني و گاه، روزنامه هاي جهان را مرور مي کني. مرور مي کني: روشني، من، گل، آب. بر تاريکي جهان، پلک مي بندي. منتظر مي ماني تا بره روشني بيايد و علف خستگي ات را بچرد . پلک بر هم مي گذاري؛ در حالي که روستا را به تن کرده اي، بر بالشي از انجيل، آرام مي گيري و در بستري از تورات، خواب بودا و عشق مي بيني.خواب مي بيني صبح شده و تو در حرارت يک سيب، دست و رو مي شويي. دقيقا آرمان شهري را خواب مي بيني که فضاهايش را در «هشت کتاب» منتشرکرده اي؛ شهري که تو کليددار آني و هر وقت اراده کني، مي تواني به دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفت بدهي و او را به تکامل برساني . مي تواني دستور بدهي آب گل نشود و مردم، تو را بخوانند و تفسيرت کنند؛ بي آنکه ترک بردارد چيني نازک تنهايي ات؛ چرا که تو در آواز چکاوک زنداني نيستي؛ تو نغمه پرشور آفرينشي، تو سهرابي. حجم سبزحميد باقريان سهراب! در «حجم سبز» شعرهايت، مي توان شکوفا شد. از آهنگ جويباري شعرهايت، «صداي پاي آب» را مي توان شنيد.شعرهاي تو چون نسيمي، از کوچه هاي احساسم مي گذرد. در آيينه شعرهايت، مي توان سبزي و تازگي به تماشا نشست . در گلستانه شعرهايت، چه بوي علفي مي آيد! من در آبادي شعرهايت، پي چيزي مي گردم، «پي خوابي شايد، پي نوري، ريگي، لبخندي»شعرهاي نو «کوچه باغي است که از خواب سبزتر است و در آن عشق، به اندازه پرهاي صداقت آبي است».شعرهاي تو شهري به وسعت احساس است «که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است».در حوضچه شعرهايت مي توان «گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب» را ديد. در هواي شعرهايت «ابري نيست، بادي نيست».آسمان شعرهايت هميشه آبي و آفتابي، روشن و مهتابي است. بيشه نورسهراب! در شعرهايت، جريان دارد نور، جريان دارد طيف، جريان دارد عشق. در شعرهايت، حقيقت موج مي زند. در دل تو، چيزي است «مثل يک بيشه نور» که از آن به حقيقت مي رسي.چشم هايت را شستي، دنيا را جور ديگر ديدي؛ در «تپش باغ» خدا را ديدي.با انديشه زلالت، «خانه دوست» را پيدا کردي، از اين «خاک غريب» دور شدي. نه به آبي ها دل بستي، نه به دريا. به شهري سفر کردي که در آن «دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتي است» به شهري سفر کردي که در آن «عشق پيدا بود، موج پيدا بود».سهراب! «گوش کن، دورترين مرغ جهان» تو را مي خواند. «جاده صدا مي زند از دور قدم هاي تو را».... و تو رفتي «تا ته کوچه نور، تا هواي خنک استغنا»، رفتي از «پله مذهب بالا» تا رسيدي به خدا. «تو مسلماني، قبله ات يک گل سرخ / جا نمازت چشمه / مهرت نور/ دشت سجاده تو/ تو وضو با تپش پنجره ها مي گيري».تو خدا را همه جا مي بيني، زير اين آبي آرام بلند، پيش يک چشمه نور.راستي! چه کسي بود صدا زد: سهراب؟ بايد امشب بروي . و تو رفتي به «سر تپه معراج شقايق» تا «نسيم عطشي در بن برگ»نرم و آهسته به سراغت خواهم آمد. پي نوشت ها:1. «در قير شب» نخستين شعر از «هشت کتاب». 2. «تا انتها حضور» واپسين شعر از «هشت کتاب»؛ از مجموعه «ما هيچ، ما نگاه».3. مقصود، وام هاي شاعرانه است! سبک سهراب، امروزه پيرواني دارد و شاعران از او بسيار الهام مي گيرند. 4. «کل نفس ذائقة الموت» (عنکبوت: 57).5. سوره تماشا، نقطه اوج تأثير پذيري سهراب از قرآن است. 6. «نحن اقرب اليه من حبل الوريد.» (ق:16)7. با الهام از اشعار خود سهراب.8. از خود سهراب سپهري. 9. از سهراب سپهري. منبع: ماهنامه ي اشارات شماره ي 96/خ
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 820]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن