تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانايى، ريشه همه خوبى‏ها و نادانى ريشه همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804456096




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آخرین شهید گردان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آخرین شهید گرداناواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مأمور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود.حسین گفت: تو آخرین نفری به یاد حماسه‌آفرینی‌های سنگرسازان بی‌سنگر ـ بچه‌های مهندسی ـ رزمی
سنگر سازان بی سنگر
اواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچه‌های مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما می‌دانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود. قرار شد یک شب بچه‌های مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصله ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. می‌دانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عده‌ای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواص‌های عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر می‌رفت. به بچه‌های ادوات هم ابلاغ شد تا به‌گوش باشند. دو نفر از بچه‌های دیده‌بانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقیناً با شروع کار بلدوزر آغاز می‌شد، هدایت کنند. شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک می‌شد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیده‌بان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچه‌های مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم می‌آید، مسئول گروه مهندسی شخصی به‌ نام حسین مولایی، از بچه‌های کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچه‌های مهندسی توجیه شدند. نمی‌دانم چرا، ولی به تک‌ تک آنها جور عجیبی نگاه می‌کردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت می‌کشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس می‌کردم همه چیز را بهتر از من می‌دانند که اینطور جان به کف و بی‌پروا وارد خط شده‌اند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچه‌های مهندسی، می‌دانند که دارند کجا می‌روند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاهشان می‌کردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر می‌کردم که بدون جان‌ پناه روی یک تکه آهن برای ما جان ‌پناه می‌سازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدمبلدوزر عقب و جلو می‌رفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچی‌ها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک می‌کردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمه‌ تمام را تمام می‌کند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر می‌کردی ما پیکر اولی را جمع می‌کردیم، بعد نفر بعدی را می‌فرستادی. توی روحیه بقیه اثر می‌گذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچه‌ها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشه سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر می‌گفتند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلویش دریده شده بود و خون بیرون می‌زد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز می‌خورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتی‌اش شده بود. این قصه ادامه داشت... حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچه‌ها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچه‌هایی فکر می‌کردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچه‌های گردان پیاده کرده بودند؛ بچه‌هایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند. بلدوزر عقب و جلو می‌رفت و کار را پیش می‌برد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلاً توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمی‌خواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچه‌های بی باک و حماسه‌آفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناک‌ ترین نقطه خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچه‌های مهندسی را درک کنیم؛ بچه‌های استشهادی مهندسی رزمی.   نویسنده : محمد احمدیانبخش فرهنگ پایداری تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 441]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن