واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ستاره و برّه کوهستان
روزی روزگاری در کوهستانی زیبا و سرسبز که پر از گیاهان وحشی و گل های قشنگ بود، بره های زیبایی در آنجا مشغول چرا و بازی بودند.ستاره، دختری خوب و مهربان و درس خوان، صاحب این گله بود. او هر روز با دوستانش به کوهستان می رفت و از گله ها مواظب می کرد. ستاره خیلی در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد، او به بره ها خیلی علاقه داشت؛ زیرا تمام خرج خانواده اش از فروش ماست، شیر و پنیر از این راه به دست می آمد و مادرش هر روز به او می گفت: عزیزم! مواظب باش گرگ به گله حمله نکند.ستاره هر روز موقع برگشتن از کوهستان، گیاهان دارویی را می چید و به خانه می آورد. یک روز صبح ستاره به مادرش گفت: مادرجان! می خواهم امروز نهار را با دوستانم در کوهستان بخورم. مادرش نهار را برای او آماده کرد و او آن را با خودش برد. ستاره با دوستانش به کوهستان رفت و زیر سایه درختی زیبا نشستند.فضای کوهستان بسیار زیبا و دلپذیر بود. آن ها پس از خوردن نهار، زیر درخت خوابیدند. موقع ظهر بود که ناگهان گرگی به گله حمله کرد و صدای گله بلند شد. ستاره و دوستانش از خواب بیدار شدند و خیلی ترسیده بودند.ستاره فریاد زد: کمک! کمک! گرگ به گله حمله کرده است. ناگهان کشاورزانی که در اطراف کوهستان مشغول کار بودند، آمدند و گله را از دست گرگ نجات دادند؛ اما بچه های عزیز! گرگ بدجنس چند تا از بره ها را زخمی کرده بود و یکی از آن ها را که ستاره خیلی به او علاقه داشت و اسمش را پشمالو گذاشته بود، با خودش برد.ستاره با دوستانش گریه کنان به خانه برگشتند. مادرش وقتی او را دید، خیلی نگران شد و گفت: عزیزم! چی شده، چرا گریه می کنی؟ ستاره مادرش را در آغوش گرفت و گفت: مادر جان! امروز گرگ بدجنس به گله ما حمله کرد، چند تا از بره ها را زخمی کرد و بره پشمالوی قشنگم را با خودش برد. مادرش گفت: عزیزم! ناراحت نباش، خدا را شکر که خودتان سالم هستید. ستاره به مادرش گفت: اگر کشاورزان نبودند، گرگ تمام گله را دریده بود، ما باید از آنان تشکر کنیم.مادر به او گفت: دخترم! آدم در کوهستان باید خیلی باهوش و زرنگ باشد؛ زیرا آنجا محل زندگی حیوانات وحشی است. ستاره به مادرش گفت: باید یک فکر اساسی بکنیم. مادر گفت: دخترم! چه فکری داری؟ستاره گفت: یک سگ شکاری پیدا کینم تا همیشه با گله ها باشد. مواظب آن ها باشد تا به گله، آسیبی نرسد. مادرش گفت: دخترم! حتماً این کار را می کنیم؛ فکر خوبیه.زمستان کم کم فرا رسید. آنها بره ها را در آغل نگهداری می کردند. ستاره هر روز به آغل می رفت و برای آنها علف های خشک و جنگلی می برد. وقتی میان بره ها، پشمالو را نمی دید خیلی نگران می شد و غصه می خورد. روزی پیش مادرش نشست و گفت: مادرجان! دلم برای پشمالو تنگ شده است. مادر گفت: عزیزم! چرا پشمالو را فراموش نمی کنی؟ ستاره گفت: مادرجان! نمی توانم؛ زیرا من به او خیلی علاقه داشتم. به یاد زنگوله زیبایی که در گردنش آویزان بود، می افتم و فراموش کردنش برایم خیلی مشکل است.
مادرش گفت: تو باید بره پشمالو را فراموش کنی؛ زیرا او دیگر بر نمی گردد و هیچ موجودی تاابد در این دنیا نمی ماند. ستاره در فصل زمستان در کارهایی مثل بافتن جوراب و غیره به مادرش کمک می کرد.ناگهان یکی از گوسفندان ستاره، صاحب بره زیبایی که شبیه پشمالو بود، شد. ستاره از دیدن این منظره خیلی خوشحال شد و مادرش را در آغوش گرفت و گفت: خدا را شکر که بره ای شبیه پشمالو به ما داده، من با ید امروز را جشن بگیرم. مادرش گفت: به دوستانت خبر بده و من هم یک غذای خوشمزه می پزم و با هم برای تولد این بره زیبا جشن می گیریم. ستاره و دوستانش آن روز را جشن گرفتند. زنگوله ای شبیه زنگوله پشمالو به گردن بره تازه متولد شده، انداختند و خدا را شکر کردند که چنین بره زیبایی را دوباره به آن ها بخشیده است.گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطبچه روباه و مامان شیر هیجان با یه دایناسور گنده منده روباه مکار به دنبال یک جفت چشم سه قلوهای بهاری داستان سه ماهی خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور کلارا و آرمادیلو قصّهی قورباغه سبز همسایه کوچولو در انتهای کلاس ! شکوفه ی سیب مغرور
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]