تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بلند مرتبه ترين مردم نزد خداوند در روز قيامت كسى است كه در روى زمين بيشتر در نصیحت و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835357548




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ستاره و برّه کوهستان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ستاره و برّه کوهستان

روزی روزگاری در کوهستانی زیبا و سرسبز که پر از گیاهان وحشی و گل های قشنگ بود، بره های زیبایی در آنجا مشغول چرا و بازی بودند.ستاره، دختری خوب و مهربان و درس خوان، صاحب این گله بود. او هر روز با دوستانش به کوهستان می رفت و از گله ها مواظب می کرد. ستاره خیلی در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد، او به بره ها خیلی علاقه داشت؛ زیرا تمام خرج خانواده اش از فروش ماست، شیر و پنیر از این راه به دست می آمد و مادرش هر روز به او می گفت: عزیزم! مواظب باش گرگ به گله حمله نکند.ستاره هر روز موقع برگشتن از کوهستان، گیاهان دارویی را می چید و به خانه می آورد. یک روز صبح ستاره به مادرش گفت: مادرجان! می خواهم امروز نهار را با دوستانم در کوهستان بخورم. مادرش نهار را برای او آماده کرد و او آن را با خودش برد. ستاره با دوستانش به کوهستان رفت و زیر سایه درختی زیبا نشستند.فضای کوهستان بسیار زیبا و دلپذیر بود. آن ها پس از خوردن نهار، زیر درخت خوابیدند. موقع ظهر بود که ناگهان گرگی به گله حمله کرد و صدای گله بلند شد. ستاره و دوستانش از خواب بیدار شدند و خیلی ترسیده بودند.ستاره فریاد زد: کمک! کمک! گرگ به گله حمله کرده است. ناگهان کشاورزانی که در اطراف کوهستان مشغول کار بودند، آمدند و گله را از دست گرگ نجات دادند؛ اما بچه های عزیز! گرگ بدجنس چند تا از بره ها را زخمی کرده بود و یکی از آن ها را که ستاره خیلی به او علاقه داشت و اسمش را پشمالو گذاشته بود، با خودش برد.ستاره با دوستانش گریه کنان به خانه برگشتند. مادرش وقتی او را دید، خیلی نگران شد و گفت: عزیزم! چی شده، چرا گریه می کنی؟ ستاره مادرش را در آغوش گرفت و گفت: مادر جان! امروز گرگ بدجنس به گله ما حمله کرد، چند تا از بره ها را زخمی کرد و بره پشمالوی قشنگم را با خودش برد. مادرش گفت: عزیزم! ناراحت نباش، خدا را شکر که خودتان سالم هستید. ستاره به مادرش گفت: اگر کشاورزان نبودند، گرگ تمام گله را دریده بود، ما باید از آنان تشکر کنیم.مادر به او گفت: دخترم! آدم در کوهستان باید خیلی باهوش و زرنگ باشد؛ زیرا آنجا محل زندگی حیوانات وحشی است. ستاره به مادرش گفت: باید یک فکر اساسی بکنیم. مادر گفت: دخترم! چه فکری داری؟ستاره گفت: یک سگ شکاری پیدا کینم تا همیشه با گله ها باشد. مواظب آن ها باشد تا به گله، آسیبی نرسد. مادرش گفت: دخترم! حتماً این کار را می کنیم؛ فکر خوبیه.زمستان کم کم فرا رسید. آنها بره ها را در آغل نگهداری می کردند. ستاره هر روز به آغل می رفت و برای آنها علف های خشک و جنگلی می برد. وقتی میان بره ها، پشمالو را نمی دید خیلی نگران می شد و غصه می خورد. روزی پیش مادرش نشست و گفت: مادرجان! دلم برای پشمالو تنگ شده است. مادر گفت: عزیزم! چرا پشمالو را فراموش نمی کنی؟ ستاره گفت: مادرجان! نمی توانم؛ زیرا من به او خیلی علاقه داشتم. به یاد زنگوله زیبایی که در گردنش آویزان بود، می افتم و فراموش کردنش برایم خیلی مشکل است.
ستاره
مادرش گفت: تو باید بره پشمالو را فراموش کنی؛ زیرا او دیگر بر نمی گردد و هیچ موجودی تاابد در این دنیا نمی ماند. ستاره در فصل زمستان در کارهایی مثل بافتن جوراب و غیره به مادرش کمک می کرد.ناگهان یکی از گوسفندان ستاره، صاحب بره زیبایی که شبیه پشمالو بود، شد. ستاره از دیدن این منظره خیلی خوشحال شد و مادرش را در آغوش گرفت و گفت: خدا را شکر که بره ای شبیه پشمالو به ما داده، من با ید امروز را جشن بگیرم. مادرش گفت: به دوستانت خبر بده و من هم یک غذای خوشمزه می پزم و با هم برای تولد این بره زیبا جشن می گیریم. ستاره و دوستانش آن روز را جشن گرفتند. زنگوله ای شبیه زنگوله پشمالو به گردن بره تازه متولد شده، انداختند و خدا را شکر کردند که چنین بره زیبایی را دوباره به آن ها بخشیده است.گروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطبچه روباه و مامان شیر هیجان با یه دایناسور گنده منده روباه مکار به دنبال یک جفت چشم سه قلوهای بهاری داستان سه ماهی خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور کلارا و آرمادیلو قصّه‏ی قورباغه سبز همسایه کوچولو در انتهای کلاس ! شکوفه ی سیب مغرور





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن