تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836370171
اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من نويسنده: يوسف قوجق مادرم گفت : « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.» همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ، گفتم : « بهت كه گفتم . قبول نمي كنه» بعد ، يك قاچ گرفتم و كشيدم به دندان. گفتم : « مي گه قانون و مقررات اينه.» مادرم از روي دار قالي آمد پائين و نشست كنار من . گفت : « پس چطور تا حالا اين قانون نبود ؟» مادرم حق داشت . حق داشت اين را بگويد . چون تا امسال ، فقط خودم مي رفتم و ثبت نام كنم . فقط همان سال اول ابتدايي بود كه پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت كارنامه ها را مي گرفتيم ، خود مدير به من مي گفت كه هفتة بعد مداركم را ببرم تا اسمم را بنويسد . همان سال اول ابتدايي از حال و روز پدرم با خبر شده بود و مي دانست كه پدرم وقت نمي كند بيايد مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعيت فرق كرده بود . گفتم : « كاشكي همان مدير قبلي بود.» مادرم پرسيد : « مگه همان نيست ؟» آب بيني ام را بالا كشيدم و با غيظ گفتم : « نه ؛ اما كاشكي بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدير.» گفت : « نگفتي بابام سر كار مي ره و وقت نمي كنه بياد؟» گفته بودم . حتي گفته بودم كه كارش طوري هست كه من حتي هفته ها نمي توانم ببينمش . بابام كارش طوري بود كه شب ها وقتي مي آمد خانه كه من مي خوابيدم و كلة صبح ، گرگ و ميش هوا بلند ميشد و مي رفت سر كار . همة اينها را به مدير جديد گفته بودم اما حرف ، هماني بود كه مي گفت . گفتم : « مي گه توي قانون نوشته شده كه دانش آموز بايد با اولياء خودش براي ثبت نام بيايد . پدر ، مادر و يا …» مادرم پريد توي حرفم : « مي گفتي كه من بچه كوچيك دارم .» كلافه بودم . گفته بودم . حتي اين را هم گفته بودم كه مامانم حالا سالهاست يك كوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم نديده . گفته بودم كه بچه اي داره كه به قول مامان ، مثل كنه چسبيده بهش و ول نمي كنه . اما حرف مدير هماني بود كه اولين بار گفته بود . انگار از بين تمام حرف ها و كلمه ها ، فقط به «نه » و « نمي شه » علاقه داشت . هر حرفي كه مي شنيد ، مرتب سرش را بالا مي آورد و يكي از اين كلمه ها را مي زد . گاهي هم دهانش را غنچه مي كرد و يك « نچ » چاشني اين كلمات مي كرد كه يعني «اصلاً نمي شه » . اونوقت بايد حساب كارت را مي كردي و مي دانستي كه مدير سوار خر شيطان شده و به هيچ وجه حاضر نيست افسارش را رها كند . آنوقت بايد مي فهميدي كه اصرار بي فايده است و ايستادن در آنجا و اصرار كردن ، حتي به ضررت تمام مي شود . نگاهي به پوشه كارنامه و مداركم كردم كه از بس توي اين چند ماه دستم گرفته بودم ، كبره بسته بود . گفتم : « امير كه چند تا تجديدي داشت ثبت نام كرده اما من…» بغض كرده بودم . بقية حرفهام توي گلو خفه شد . احتياجي به اين نداشتم كه به مادرم بگويم من شاگرد اول كلاس هستم. مادرم مي دانست . مي دانست كه همة نمراتم 20 است . اگر هم نمي دانست لااقل مي توانست تشخيص بدهد كه من مشكلي از اين بابت ندارم . چون شنيده بود كه فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم كه مي رفت ، با دل شكسته بر مي گشت و به قول مامان ، از دست امير و نمراتش خون دل مي خورد . مادرم لااقل مي دانست كه مدرسه و معلمم از من و درس هايم رضايت دارند . همانطور كه داشتم با غيظ ، قاشق را به پوست سفيد هندوانه مي كشيدم ، نگاهي به تقويم رنگ و رفتة روي ديوار اتاق انداختم . از همانجا كه نشسته بودم ، مي توانستم تشخيص بدهم كه كدام يك از آن دوازده مربع ، شهريور و يا مهر است . چون از همان روزي كه كارنامة قبولي ام را گرفته بودم ، با اينكه هيچ نمره اي كمتر از بيست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نويسي كنم . از همان تير ماه ، هر بار كه پيش مدير جديد مي رفتم ، مي گفت « نچ ؛ نمي شه . بايد پدرت بيايد . » از همان تير ماه ، هرروز كه نه ؛ اما هر هفته چندين بار مي رفتم و تقويم را نگاه مي كردم و هر روز كه به ماه مهر نزديكتر مي شديم ، دلشوره ام بيشتر مي شد . حالا هم كه يك هفته از باز شدن مدرسه ها مي گذشت ، كار از دلشوره و نگراني گذشته بود . صبح كه مي شد ، همة بچه هاي محل مي رفتند مدرسه و من مي ماندم با پوشة مداركم كه مثل آينة دق ، هميشه بالاي سرم روي طاقچه بود و به من دهن كجي ميكرد. عقلم به جايي قد نمي داد . مانده بودم چه بكنم و چه نكنم . گفتم : « چكار بكنم حالا؟» مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را مي داد به بچه . گفت : « نمي دانم چي بگم . » نگاه به من كرد . لزومي نداشت مثل بعضي وقت ها كه دلم چيزي را مي خواست يا نمي خواست اما نمي توانستم بگويم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بيايد و كمكم كند . اين بار واقعاً دلشوره داشتم . گفتم : « آخه مامان يك هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … » ته حرفهايم را خوردم . حتي خودم هم دوست نداشتم بشنوم كه چي شده و چي نشده . احتياجي نداشت بگويم . شنيدم كه گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات كه اومد ، بهش مي گم . مي دونم كه قبول ميكنه . بهش مي گم فردا ديرتر بره سر كار . » هر چند كه هيچ اميدي به اين وعده ها نداشتم اما چاره اي هم نداشتم . بايد منتظر فردا مي شدم . فردايي كه شايد امروز يا ديروز نبود . صبحانه را نصفه ـ نيمه خوردم و پا شدم و جلدي پريدم توي اتاقم و لباس پوشيدم . بالاخره پدرم رضايت داده بود كه ديرتر برود سر كار . سوار ترك دوچرخة بابام شدم و با هم رسيديم به مدرسه . حياط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه هاي قد و نيم قد بود . ناظم مدرسه با همان هيكل درشت و خط كشي كه به دست داشت و مرتب تكانش مي داد ، وسط حياط مي گشت و اوضاع را مي پائيد . از بين بچه ها راه باز كرديم و رسيديم دفتر مدير . مدير تا من را ديد كه با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسي ، تعارف كرد كه بنشينيم . اما هنوز بابام ننشسته بود كه گفت : « چرا زودتر نيامديد براي ثبت نام ؟ الان يك هفته از آغاز سال تحصيلي گذشته و ما متأسفانه جا نداريم . » بابام شروع كرد به توضيح دادن اين موضوع كه كارش طوري است كه نمي توانسته بيايد . مدير گوشش به حرفهاي بابام بود اما قيافه اش داد مي زد كه نمي خواهد قبول كند كه از من ثبت نام كند . حس كردم دنبال راهي مي گشت تا همان كلمة « نچ » را بگويد . بابام داشت حرف مي زد كه زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهايش را تمام كند ، مراسم صبحگاهي هم به پايان رسيد . مدير بالاخره حرفش را زد و گفت : « كسي كه شهريور تجديد داشته باشه ، معلومه كه تابحال ثبت نامش طول مي كشه . اين مدرسه كه نه ، هيچ مدرسه اي تو اين وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمي كنه.» بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتي رابكار برد كه من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمي شه . نمي شه ثبت نام كرد . » بابام يك نگاه به من كرد و يك مگاه به مدير . نمي دانست چه بگويد . سوادي نداشت كه بداند تجديدي يعني چه و من آيا تجديدي داشته ام و يا نداشته ام . تا حالا فكر مي كردم كه مدير مي داند من تجديدي نداشته ام . چون از همان تير ماه ، مدام آمده بودم پيشش و خواسته بودم كه ثيت نام كند . اما حالا پي برده بودم كه يادش رفته و من را به ياد ندارد . بايد به مدير مي گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بيسته . آقا ما تجديدي نداشتيم . يكضرب قبول شدم . اينم كارنامة قبولي من !» مدير جا خورد . انتظار اين حرف را نداشت . انتظار نداشت كه بشنود يكي از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم كه تا به امروز ثبت نام هم نكرده ام . عينكش را كمي جابجا كرد و با دست اشاره به من كرد كه پوشه را بدهم . گفت : « مداركتو بده ببينم ! » تا نگاهي به نمرات كارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم كردم كه از حرفش و از اينكه قضاوت بي جا كرده ، اين جوري شده است . گفت : « خوبه ؛ اما بايد همان موقع با پدرت مياومدي.» ديدم ورق برگشت . ديدم لحن صداش عوض شد . سريع يكي از دفتر هاي بزرگ روي ميز را برداشت و ورق زد و شروع كرد به نوشتن مشخصات من . با سر و صدايي كه در سالن و راهروي داخل مدرسه شنيده مي شد ، معلوم بود كه بچه ها با صفهاي منظم و نا منظم ، به كلاس هايشان مي رفتند . كار ثبت نام من ، خيلي سريع تمام شد . بابام دست دست مي كرد كه برود و به كارهايش برسد . مدير تا اين وضعيت را ديد ، به بابام گفت كه مي تواند برود . بابام كه رفت ، من ماندم و مدير . منتظر بودم كه چيزي بگويد . گفت : « كلاس سوم راهنمايي را كه بلدي كجاست . انتهاي همين راهرو …» پريدم توي حرفهاش و گفتم : « آقا بلديم . انتهاي همين راهرو ، سمت چپ ، در اول » گفت : « مي توني همين حالا بري كلاس .» همه چيز تمام شده بود . با خوشحالي گفتم : « آقا اجازه ! خيلي ممنون !» بعد جنگي پريدم و پا كشيدم سمت كلاس سوم راهنمايي . كسي توي سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهاي راهرو ، صداي ناظم مثل بمب پيچيد توي راهرو . ـ آهاي ! كجا با اين عجله ؟ دير اومدي زودم مي خواي بري ؟ پاهام سست شد . ايستادم . ناظم كه رسيد ، خواست توضيح بدهم كه چي شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …» پريد تو حرفهام و گفت : « لازم نكرده چيزي بگي . همة اينها كه اينجا هستن همين حرفها رو ميزنن . » مسير دستش را كه نگاه كردم ، ديدم چند نفري گوشة سالن ايستاده اند و آبغوره مي گيرند . ناظم داشت حرف مي زد . گفت : « يكي مي گه مادرم مريض بود ، يكي مي گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اينها رو شنيدم . دانش آموز بايد سر موقع بياد . همه بايد قبل از مراسم صبحگاهي مدرسه باشند . اينجا كه خانة خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بيائين !» با ديدن خط كشي كه توي دستهاي ناظم بود و مرتب تكان مي خورد و با ديدن آنها كه ته سالن ايستاده بودند و دستهايشان را به هم مي ماليدند و آرام آرام آبغوره مي گرفتند ، شصتم خبر دار شد كه چه خبر است. خواستم توضيح بدهم كه چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … » نگذاشت حرفهايم را تمام كنم . ديدم با دست اشاره به ته سالن كرد و گفت : « آقا بي آقا ! برو بايست اونجا !» بعد هم خط كش را طوري تكان داد كه صداي وز وزش توي گوشم پيچيد . آرام رفتم و ايستادم كنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ كنان ، آمد كنارم . گفت : «بهتون نشون ميدم كه با من يكي نمي تونين سروكله بزنين . مدرسه بايد نظم داشته باشه . همه چي حساب ـ كتاب داره.» بعد با خط كش اشاره به من كرد كه يعني دستهايم را ببرم بالا و كف دستم را باز كنم . آرام همين كار را هم كردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …» ضربه اي كه به كف دستم خورد ، نگذاشت بقية حرفم را بزنم . سوزي كه داشت ، بد جوري بود . برق از كله ام پراند . ناخواسته يك متر پريدم بالا . انگار كه برق سه فاز وصل كرده باشند به دستم . تا به آن روز ، ديده بودم خيلي از بچه ها را كه خط كش خورده بودند . اما هيچ وقت نمي توانستم حس كنم كه اين همه درد دارد . داشتم از درد به خورم مي پيچيدم كه اشاره به دست ديگرم كرد و گفت : « ديگه نبينم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بيايي . بگير بالا اون دستت رو !» با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … » دوباره پريد تو حرفم و توپيد : « اجازه بي اجازه ! بگير بالا اون دستت رو !» چاره اي نداشتم . همانطور كه مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه ـ نيمه گرفتم بالا . يك چشمم به خط كش بود و چشم ديگرم به در كلاس سوم راهنمايي كه ديدم مدير از اتاقش آمد بيرون . داشت مي آمد به سمت ما كه خط كش دومي هم خورد به كف دستهام و من براي بار دوم ، دو متر پريدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهايم را گرفتم زير بغلم و آخ زدم . صداي مدير را شنيدم كه داشت ناظم را به اسم صدا مي زد . داشتم دستهايم را با « ها » كردن گرمشان مي كردم تا شايد دردشان كمتر شود كه ديدم مدير ـ كه با فاصلة چند متري ايستاده بود و نگاهمان مي كرد ـ اشاره به من كرد و چيزي به ناظم گفت . مي توانستم حدس بزنم كه چي مي گفت ، اما دير شده بود . مدير چيزهايي تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشك ، منتظر ايستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط كش اشاره به من كرد و گفت : « تو مي توني بروي سر كلاس ! » از لحن صداش فهميدم كه كمي هم ناراحت است كه چرا به حرفهام گوش نداده . چشمي گفتم و آرام رفتم به سمت كلاس . خودم را مرتب كردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر ميزش و صحبت مي كرد . من را كه ديد ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ايستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !» معلم سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « دانش آموزي كه اين موقع بياد تو كلاس ، معلومه چه وضعي داره !» چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسيده بودم به خوان آخري . بايد توضيح مي دادم كه دير نكرده ام و تازه امروز ثبت نام كرده ام و دانش آموزي نيستم كه فكر مي كند . گفتم : « آقا اجازه ! ما …» اين هم پريد تو حرفم و گفت : « اجازه بي اجازه ! اين چه وقته اومدن به كلاسه ؟» گفتم : « آقا ما پيش ناظم بوديم . آقا اجازه ما …» گفت : « خط كش ناظم جاي خودش . من با امثال شما كه دير مي آين سر كلاس روش ديگري دارم . همونجا بايست و يك پايت را ببر بالا !» ديدم نمي شود . نمي شود توضيح داد ماجرا از چه قرار است . چاره اي نداشتم . به حرفهاي من هيچ توجهي نمي كرد . با بي ميلي همان كاري را كردم كه معلم از من خواسته بود. ايستادم تا شايد اين خوان هم بگذرد . اميدم فقط به آمدن ناظم يا مدير سر كلاس بود تا مرا از آن وضعيت نجات بدهد اما انتظار بي فايده بود و هيچكدام تا آخر زنگ پيدايشان نشد كه نشد .منبع: فصلنامه ياپراق
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 745]
صفحات پیشنهادی
اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من
اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من نويسنده: يوسف قوجق مادرم گفت : « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.» همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ...
اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من نويسنده: يوسف قوجق مادرم گفت : « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.» همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ...
اولین روز در کلاس
مسابقات شمشیربازی جهانی كلاس "آ" تهران از روز جمعه در تهران آغاز شد و ورزشكاران ... اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من-اولين روز ...
مسابقات شمشیربازی جهانی كلاس "آ" تهران از روز جمعه در تهران آغاز شد و ورزشكاران ... اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من اولين روز مدرسه و ماجراي كتك خوردن من-اولين روز ...
رئیس جمهور کوچکی که شهید شد
رئیس جمهور کوچکی که شهید شدآنچه پیش روی شماست ماجرای یک دانش آموز بی آلایش و ساده ی ... سپس کتکش میزد. ... یک روز همگی جمع شوید و به اتفاق آقای فولادی، جهادی به من کمک کنید. ... آن لحظه که خبر کتک خوردن بی گناهی را میشنید خون در چشمان کوچکش میدوید و چهره اش ... اولین روز که به مدرسه رفتیم، نظر علی مثل همیشه نیامده بود.
رئیس جمهور کوچکی که شهید شدآنچه پیش روی شماست ماجرای یک دانش آموز بی آلایش و ساده ی ... سپس کتکش میزد. ... یک روز همگی جمع شوید و به اتفاق آقای فولادی، جهادی به من کمک کنید. ... آن لحظه که خبر کتک خوردن بی گناهی را میشنید خون در چشمان کوچکش میدوید و چهره اش ... اولین روز که به مدرسه رفتیم، نظر علی مثل همیشه نیامده بود.
گفتگو با کودک شکنجه شده به دست پدر + عکس
از اولين روزي كه پا به خانه پدرم گذاشتم، بدرفتاريهايش با من شروع شد و هر روز مرا با ... شده به مدرسه رفتم، معلم مدرسه به ماجرا مشكوك شد و چندين بار درخصوص ماجرا از من ... كمك ميخواستم، اما پدرم به من حملهور شد و پس از كتك زدن دوباره با كمربند، قصد جانم را ...
از اولين روزي كه پا به خانه پدرم گذاشتم، بدرفتاريهايش با من شروع شد و هر روز مرا با ... شده به مدرسه رفتم، معلم مدرسه به ماجرا مشكوك شد و چندين بار درخصوص ماجرا از من ... كمك ميخواستم، اما پدرم به من حملهور شد و پس از كتك زدن دوباره با كمربند، قصد جانم را ...
مدرسه داستان (1)
(مقالات شمس تبريزي)پيدايي ادبيات داستاني مرتبط با مدرسه، به عبارت ديگر ... معلم اولين را ديدم كه دلخوش كرده بودند و به مقام خويش آورده، انصاف برنجيدم و لاحول ... من اينا رو واسيه تو ميگم كه فردا كه روز امتحانه مثل خر لنگ تو گل نموني، خاك بر سر ... خطكش را قايم و تهديدآميز تو هوا به طرف اصغر تكان ميداد؛ مثل اينكه داشت هوا را كتك ميزد.
(مقالات شمس تبريزي)پيدايي ادبيات داستاني مرتبط با مدرسه، به عبارت ديگر ... معلم اولين را ديدم كه دلخوش كرده بودند و به مقام خويش آورده، انصاف برنجيدم و لاحول ... من اينا رو واسيه تو ميگم كه فردا كه روز امتحانه مثل خر لنگ تو گل نموني، خاك بر سر ... خطكش را قايم و تهديدآميز تو هوا به طرف اصغر تكان ميداد؛ مثل اينكه داشت هوا را كتك ميزد.
عشق فوتبال(سه تفنگدار)
فوتبال اولین چیزی بود که در زندگی باهاش اخت گرفته بودیم و حتی حاضر بودیم که ... بعد خوردن لقمه ازم یه چیزایی پرسیدند ولی من هیچی از زبونشون نمی فهمیدم . ... را خوب گوش کردند شاید هم برای این بود که تو هفته ی اول از چهار نفر از بچه ها کتک خورد. ... حتی یه روز کله ی من را هم چند بار کوبید به نیمکت ولی بعد ازاینکه مدیر مدرسه بهش ...
فوتبال اولین چیزی بود که در زندگی باهاش اخت گرفته بودیم و حتی حاضر بودیم که ... بعد خوردن لقمه ازم یه چیزایی پرسیدند ولی من هیچی از زبونشون نمی فهمیدم . ... را خوب گوش کردند شاید هم برای این بود که تو هفته ی اول از چهار نفر از بچه ها کتک خورد. ... حتی یه روز کله ی من را هم چند بار کوبید به نیمکت ولی بعد ازاینکه مدیر مدرسه بهش ...
داستان زیبای دختر فراری : داستانهای ایرانی و خارجی
به آرامی جلو ترس او را گرفت و گفت:ببخشيد من هم آدمم و فکر نمی کنم قيافه ... از لباس مدرسه که تنت بود فهميدم محصلی و حتما همين اطراف مدرسه ميروی و از آن روز به بعد .... نصحيتش کند اما او که اولين باری بود که اين کار رو کرده بود را جلو همه کتک زد . .... ليلی هم جرات حرف زدن نداشت حتما اگر کوچکترين دفاعی ميکرد تو دهنی رو خورده بود.
به آرامی جلو ترس او را گرفت و گفت:ببخشيد من هم آدمم و فکر نمی کنم قيافه ... از لباس مدرسه که تنت بود فهميدم محصلی و حتما همين اطراف مدرسه ميروی و از آن روز به بعد .... نصحيتش کند اما او که اولين باری بود که اين کار رو کرده بود را جلو همه کتک زد . .... ليلی هم جرات حرف زدن نداشت حتما اگر کوچکترين دفاعی ميکرد تو دهنی رو خورده بود.
گذشت چهل روز از سکوت فصیح
گذشت چهل روز از سکوت فصیح-گذشت چهل روز از سکوت فصیحدرباره زندگی اسماعیل ... خانه ارباب حسن در کوچه شیخ کرنا قرار داشته؛ «تو کوچه درخونگاه اولین کوچه دست چپ می ... من می رفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد می زدم«ای خدای یگانه مهربان». ... فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته؛ «مسعود شب شصت سالگی اش، درست ...
گذشت چهل روز از سکوت فصیح-گذشت چهل روز از سکوت فصیحدرباره زندگی اسماعیل ... خانه ارباب حسن در کوچه شیخ کرنا قرار داشته؛ «تو کوچه درخونگاه اولین کوچه دست چپ می ... من می رفتم وسط مدرسه و با صدای بلند داد می زدم«ای خدای یگانه مهربان». ... فصیح شهباز و جغدان را با الهام از همین ماجرا نوشته؛ «مسعود شب شصت سالگی اش، درست ...
مدير مدرسه
View Full Version : مدير مدرسه soleares19-10-2006, 09:43 PMشرمنده داستان كوتاه نبود وگر نه جاشو بلد بودم . ... هر روز يه حکم می دند دست يکی می فرستنش سراغ من .
View Full Version : مدير مدرسه soleares19-10-2006, 09:43 PMشرمنده داستان كوتاه نبود وگر نه جاشو بلد بودم . ... هر روز يه حکم می دند دست يکی می فرستنش سراغ من .
محمد ابراهيميان وصال
یعنی اگه مدرسه ای وجود نداشت (که دعای هر شب و روز من و رضا بود) وقتی من در ِ ... ی ما گذاشته بودن تو کیفمون رو در می آوردیم و شروع می کردیم به قسمت کردن و خوردن. ... نه، یک فس کتک درست و حسابی از مامان به خاطر زحمتِ شستن لباس های کثیف می خوردیم. ... صبحونه رو خوردنکی جستنکی کردم و رفتم در ِ حیاط رو باز کردم و اولین چیزی رو ...
یعنی اگه مدرسه ای وجود نداشت (که دعای هر شب و روز من و رضا بود) وقتی من در ِ ... ی ما گذاشته بودن تو کیفمون رو در می آوردیم و شروع می کردیم به قسمت کردن و خوردن. ... نه، یک فس کتک درست و حسابی از مامان به خاطر زحمتِ شستن لباس های کثیف می خوردیم. ... صبحونه رو خوردنکی جستنکی کردم و رفتم در ِ حیاط رو باز کردم و اولین چیزی رو ...
-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها