تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عمل اندک و بادوام که بر پایه یقین باشد و در نزد خداوند از عمل زیاد که بدون یقین ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815370528




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

محمد ابراهيميان وصال


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: وصال
تقدیم به آنکس که برای وصالش حتا به تمرین های "پرش با نیزه" هم خواهم رفت.
الان دیگه همه چیز رو می دونم. یعنی از قبل هم می دونستم، اما الان بهتر می دونم ، یعنی خیلی خیلی روشن تر، همه چیزا رو می فهمم، یعنی قدرت فهمیدنم کامل تر شده ، یعنی ... یعنی ... اصلا ولش کنید، بعدا خودتون متوجه می شید.
خونه ی ما سر ِ شهرک بود. یعنی هیچ خونه ی دیگه ای پشت سر ِ خونه ی ما نبود. وقتی در ِ حیاط خونه رو باز می کردم ، تابلوی بزرگ مدرسه به چشمم می خورد. حتا این چند ماه ِ قبل که تابستون بود، همه ی دلهره ها و دلخوشی های سال تحصیلی رو یادم می آورد. خونه ی رضااینا (بهترین دوستم) پشت مدرسه بود. یعنی اگه مدرسه ای وجود نداشت (که دعای هر شب و روز من و رضا بود) وقتی من در ِ حیاط رو باز می کردم و رضا هم در ِ خونشون رو باز می کرد ، همدیگر رو می دیدیم، حتا شاید از اونجا هم می تونستیم به هم سلام بکنیم.
وقتی از سر ِ سفره ی صبحونه بلند می شدم و کفشام رو می پوشیدم و کیفم رو با جریمه های توش برمی داشتم و جلوی ِ در ِ مدرسه می رسیدم ، می شد یک دقیقه، این زمان برای رضا حدود دو دقیقه طول می کشید. فکر می کردم خوشبخت ترین آدم تو اون مدرسه منم ، چون صبح از همه بیشتر می خوابیدم. حتا بیشتر از معلم ریاضیمون که همیشه دیر می رسید سر کلاسها. یه مدت فکر می کردم که اون از من خوشبخت تره. اما یک روز با دوچرخه تعقیبش کردم ودیدم خونش آخر ِ آخر ِ شهرک هست و حتا برای دیر رسیدن به مدرسه باید زودتر از من از خواب پاشه.
شهرکِ ما همین یک مدرسه رو داشت، با یک مدیر و ناظم و یک معلم ریاضی که فارسی هم درس می داد و در ضمن آقای علوممون هم بود و یک معلم ورزش که همیشه از اینکه توپ بسکتبال مدرسه رو رو آسفالت بزنیم شاکی بود. پس تو مدرسه کسی غیر از فوتبال بازی دیگه ای نمی کرد.
* * *
بابای من تابستون ها دوست داشت من رو بفرسته کلاس های دوو میدانی. اما من خوشم نمی اومد. من دوست داشتم بشینم کنج خونه کتاب ِ قصه بخونم ، و عصرها که هوا خنک می شه با رضا برم دوچرخه سواری و چندین بار دور ِ شهرکمون دور بزنم . یک سال برای دلخوشی ِ بابا رفتم کلاس ِ پرش با نیزه ، تو تنها باشگاه شهرک خودمون. بعد از یک سری تمرینات و شروع کردن ِ پریدن با نیزه های کوچیک، فهمیدم که اصلا استعدادِ این کار رو ندارم و بابام من رو خوب نشناخته (اما اشتباه می کردم، اون خوب می دونست اوضاع از چه قراره ، این ها رو همش الان می فهمم ، یعنی الان درکش رو پیدا کردم ، یعنی الان همه چی بهتر حالیم می شه یعنی... اصلا ولش کنید بعدا خودتون متوجه می شید.) چون مثل بقیه نمی پریدم ، وقتی به اوج که می رسیدم به جای اینکه به پشت از روی مانع رد بشم ، با پا رد می شدم ، مثل پریدن ِ از جوب. به کلی قضیه ی ورزش تعطیل شد و حاصلش شد دو تا نیزه ی گنده که بابام هدیه برام خریده بود و توی خونه مونده بود و دوباره کتاب و کوچه و دوچرخه.
* * *
خونه ی رضااینا قرار بود چند طبقه باشه. چند طبقه شاید یعنی سه یا چهار طبقه. اما باباش پول کم آورد و با اینکه اسکلت همه ی طبقات رو زده بود ، طبقه ی همکف رو برای سکونت تکمیل کرده بود بقیه ی تیرآهن ها رو فرستاده بود به امون ِ خدا که زیر بارون همینجوری خیس بشن، زنگ بزنن و شاید جون بگیرن.
بیشتر وقتا بعد از قیل و قال مدرسه ، با رضا ، یعنی تنها من و رضا با هم می رفتیم طبقه ی بالای خونشون. یه کنجی رو پیدا می کردیم برای نشستن ، که آروم آروم تبدیل شد به پذیرایی ِ خونه ی خیالیمون. چیزایی هم که از خونه، مامانامون برای دل ضعفه ی ما گذاشته بودن تو کیفمون رو در می آوردیم و شروع می کردیم به قسمت کردن و خوردن. مادر من معمولا نون و پنیر و گردو می ذاشت تو کیفم با یک سیب یا خیار ، مادر ِ رضا یک بیسکوئیت که بعضی وقتا کرمدار بود و بعضی وقتا معمولی. البته روزایی که بیسکوئیت رضا کرمدار بود ، از رضا بیشتر خوشم می اومد، شاید هم از مادر رضا بیشتر خوشم می اومد. نمی دونم، اما به هر حال از زندگی بیشتر خوشم می اومد. وقتی لقمه های من توشون گردو نبود ، نمی دونم رضا در مورد من چی فکر می کرد. شاید زندگی براش مزه ی شور پنیر تبریزی رو پیدا می کرد.
یک وقت فکر نکنید که از سعید که همیشه روزی دو سه تا بیسکوئیت کرمدار بزرگ تو کیفش بود خوشم می اومد، اون حالم رو به هم می زد ولی الان می دونم که آدم زیاد بدی نیست ، یعنی آدم ها ، همه ی آدم ها یک چیزی تو وجودشون بوده، یک چیز خوب توشون بوده که موجود شدن، و همه ی آدم ها ارزش زندگی کردن رو دارن.
به هر حال هر روز چند ساعتی رو با هم اونجا می گذروندیم و من یک قسمتی از یک اتاق بزرگ رو که دور از قسمت پذیراییمون بود تبدیل به دستشویی کرده بودم. آخه نمی شد به خاطر یک جیش ِ کوچیک پاشیم بریم تا خونه یا وقتی اوضاع از این حرف ها بدتر می شد ، ریسک این رو بکنیم که تا خونه می رسیم یا نه، یک فس کتک درست و حسابی از مامان به خاطر زحمتِ شستن لباس های کثیف می خوردیم.
یک ماه نگذشت که بابای رضا طبقه ی بالای خونشون رو پیش فروش کرد و شروع کرد به ادامه دادن ساختمون. مسلما ما هم بعد از مدرسه اونجا نمی رفتیم.
یک روز وقتی ساختمون تموم شده بود و بابای رضا داشت به صاحب جدیدِ خونه ، نشون می داد که خونه چی به چیه ، رضا من رو برد اونجا و سر بزنگاه رسیدیم.
بابای رضا می گفت:" اینجا دستشویش هست و ... " داشت به پذیرایی ِ کوچیکِ ما اشاره می کرد، کلی دلم سوخت "اینجا پذیرایی اش هست و..." داشت به کنج ِ دنج ِ دستشویی ما اشاره می کرد که کلی دلم خنک شد. نمی دونم اگه اون آقاهه می دونست که من و رضا چقدر تو پذیراییش دستشویی کردیم ، اصلا قبول می کرد خونه رو بخره یا نه. به هر حال فرقی نمی کرد چون خونه پیش فروش شده بود.
* * *
روزگار ِ خوبی بود. مدرسه با همه ی سختی هاش ، با همه ی بدی هاش مسئول های خوبی داشت. بقال و چقال، نجار و فراش و ... همه و همه برای خودشون داستان هایی داشتن. همه آدم های نوع دوست و خوبی بودن. زندگی تو اون شهرک برای من حتا از تجسم بهشت هم قشنگ تر بود.
تا اینکه زد و چند ماهِ پیش چند تا مامور اومدن تو مدرسمون و حرف هایی با مدیر و معلم ها زدن که از اون موقع به بعد حسابی همه با ما مهربون شده بودن و ما هم کلی برای اون مامورها دعا کردیم. دیگه وقتی با دست هم آب می خوردیم کسی چیزی بهمون نمی گفت. مدیر ، والدین بچه ها رو برای یک جلسه ی فوری خواست. بعد از جلسه ، بابا و مامان برام توضیح دادن که یه اتوبان قراره از روی مدرسه رد بشه. یعنی اینکه مدرسه رو قراره خراب بکنن ، بعد حسابی خاکش رو بکوبن، بعد آسفالتش بکنن. از این گذشته حریم اتوبان از اون طرف می رفت تا جلوی جوب ِ خونه ی رضااینا و از این طرف می اومد تا وسط حیاط ِ ما. یعنی حوض ِ حیاطمون هم دیگه قسمتی از اتوبان می شد.
مسئولین مدرسه کمی وقت از مامورهای راه سازی گرفتن تا امتحانات ِ خرداد ِ بچه ها تموم بشه. و اون سال کسی تجدیدی نیاورد و همه توی امتحانات خرداد قبول شدن ، شاید بخاطر همین مسئله برای معلم های مدرسمون تقدیر نامه هم می فرستادن.
بعد از تحویل دادن کارنامه ها ، کلی لودر و بولدوزر و گریدر و ماشین هایی که اسمشون رو نمی دونستم (و الان می دونم، یعنی الان همه چی رو می دونم، یعنی اسم همه چیز رو هم به راحتی یادم می آد، هم به راحتی یادم می مونه ، یعنی ... یعنی ... اصلا ولش کنید، بعدا خودتون متوجه می شید.) تو شهرک و دور و اطراف مدرسه پیدا شدن. از فرداش صبح زود قرار بود شروع کنن به خراب کردن ِ مدرسه.
* * *
اون روز از خواب دیر بیدار شدم و وقتی بیدار شدم صدای ماشین ها رو می شنیدم که تلق و تلوق ِ بلندی به راه انداخته بودن. صبحونه رو خوردنکی جستنکی کردم و رفتم در ِ حیاط رو باز کردم و اولین چیزی رو که دیدم هیچ وقت فراموش نمی کنم. در اصل اون مدرسه بود که نمی دیدم و خونه ی دو طبقه ساخته و بقیه اش نیم ساخته ی رضااینا بود که جلوی چشمم جلوه کرد. خیلی عجیب بود ، خیلی. اثری از مدرسه نبود. اما الان که فکر می کنم می بینم همچین عجیب هم نبوده، ماشین ها کارشون رو خوب بلد بودن.
یک هفته گذشت و ماشین ها کار می کردن. خراب می کردن ، می رفتن و می اومدن، و زمین رو می کوبیدن ، آب می ریختن و باز می کوبیدن. اسم اون ماشین که قیافه اش همچین برام عجیب می اومد ، غلطکِ پاچه بزی بود، الان می دونم، اون دیگه زمین رو نمی کوبید، لِه می کرد.
تابستون بود و من و رضا، گرمی ِ هوا بود و بستنی و نوشابه های سیاه. دلهره بود، دلهره ی نبودن مدرسه تو سال جدیدِ تحصیلی، اون هم نه به خاطر ِ درس و مدرسه ، به خاطر ِ رضا. دلهره بود، اون هم نه بخاطر اتوبان به خاطر دیگه ندیدن ِ رضا بعد از جاری شدن ماشین ها در اتوبان.
تو هفته های بعدش کار کوبیدن ِ زمین تموم شد و ماشین ها شروع کردن به آسفالت ریختن. باز دوباره غلطک های صاف شروع کردن به این طرف و اون طرف رفتن روی آسفالت. و اولین روزی بود که کارگرها نگذاشتن که من برم اون طرفِ اتوبان و رضا رو ببینم. این کار اونقدرها پیشم بد به نظر نرسید، چون رضا دیروزش من رو خیلی دلخور کرده بود.
تا آخر همون شب کار آسفالت تموم شد. و من فکر می کردم که فردا می تونم رضا رو ببینم. هم اینکه اون روز با نرفتن ِ پیشش خوب عذابش کرده بودم ، هم اینکه دیگه قدرم رو بیشتر می دونست. اما الان می بینم حتا ارزش این رو نداشت که من برای یک روز هم اون رو اذیت بکنم.
فردا صبح به امیدِ رضا، البته به امید دیدن ِ رضا در ِ خونه رو باز کردم. باور نکردنی بود. یک گارد دو متری رو وسط جاده داشتن نصب می کردن و من حتا خونه ی رضااینا رو هم نمی دیدم. فقط اون تیرهای رها شده به امون خدا رو می دیدم.
اون روز هم بدون دیدن رضا گذشت.
هر روز بیشتر از دیروز راه رسیدن به رضا برای من سد می شد. باید فکری می کردم. خونه ی ما از شهرک دور افتاده بود.
* * *
یک روز چند مامور به خونه ی ما اومدن وبا بابا در مورد دیوار و نصف حیاطمون که توی حریم اتوبان بود صحبت کردن و قرار شد که فردا دیوار خونمون رو خراب بکنن و دیوار جدیدی با خرج خودشون وسط حیاط درست کنن.
فردا دیوار خراب شد و دیوار جدیدی ساخته شد. حیاط ما نصف شد. من اون روز نذاشتم که حوض خونمون رو با اینکه تو حریم اتوبان بود ، خراب بکنن. و کارگرها هم قول دادن که به اون حوض دست نزنن.
از اون روز به بعد، هر وقت در ِ حیاط رو باز می کردم، یک حوض می دیدم و یک شیر ِ آب، یک اتوبان و یک گاردِ بلند، یک گاردِ خیلی خیلی بلند.
یک روز، دیگه دلم برای رضا تنگ شده بود و همونطور که با بی میلی توی حیاطی که نبود، توی حریم ِ جاده راه می رفتم. از اون دورها ، از اون خیلی دورها نور ِ قیچی ای که روبانی رو پاره می کرد، برق زد و سیل ماشین ها تو اتوبان راه افتاد.
این برای من مثل کابوس بود. کابوس ِ نرسیدن به رضا، کابوس هرگز نرسیدن به رضا.
روزها و روزها می گذشت و ماشین های بزرگ و کوچیک، می اومدن و می رفتن. شاید امید داشتم که روزی یکی از اون بزرگ بزرگاش ، محکم بکوبه به گارد و راهی باز بشه به رسیدن به رضا.
اما نشد که نشد. تابستون داشت تموم می شد و من حسرتِ یک بار ِ دیگه دیدن ِ رضا به دلم مونده بود.
* * *
یک شب برای دیدن ستاره ها رفته بودم پشتِ بوم. آخه از تنهایی رفته بودم سراغ کتابای قدیمی ِ بابا و کتابی درباره ی ستاره ها پیدا کرده بودم. همینطور که ستاره ها رو نگاه می کردم. حواسم رفت به خونه ی رضااینا که از اینجا بهتر می شد دید. یک چیزی تو اسکلت طبقه ی دوم برق می زد ، از لای ستون ها، از لای ستون های رها شده.
یکم دقت کردم ، یک نفر با چراغ قوه این طرف نور می انداخت. داد زدم ، گفتم:" رضا..." از اون طرف صدای فریادی اومد. رضا بود ، رضا بود که من رو صدا می زد.
* * *
این سومین شبی بود که رضا رو از پشت بوم می دیدم. در اصل صداش رو می شنیدم، تازه اون هم به سختی ، به خاطر رد شدن ِ ماشین ها. اون شب فکری به ذهنم رسید. از رضا خواستم برام یک کاری بکنه. اینکه هرچی می تونه کاه جمع بکنه و بریزه جلوی اتوبان، روبروی خونه ی ما. گفتم تا اذان صبح این کار رو برام بکنه و خودش هم بعد ِ نماز بیاد جلوی در ِ خونشون. آخه وجودش لازم بود.
من هم رفتم پایین و شروع کردم به جمع کردن ِ کاه های انبار و ریختنشون جلوی اتوبان.
رفتم توی حیاط و زود خوابیدم که صبح موقع اذان سر ِ حال بلند بشم. هدف مشخص بود. هدف رضا بود و دیدن ِ رضا.
* * *
شب خوابم نبرد. دم دمای اذان نسیم ِ خنکی وزید و من لرزم گرفت. از جام بلند شدم و از حیاط بیرون رفتم. ماشین ها با چراغ های روشن با سرعت رد می شدن. یک لحظه تو دلم جا زدم اما باز از شوق ِ رسیدن به رضا لبریز شدم. لبِ حوض نشستم و شیر آب رو باز کردم. وضو گرفتم و بعد دست و صورتم رو با پیرهن ام خشک کردم. بابا و مامان هم برای نماز بیدار شده بودن. رفتم توی خونه. نماز صبح رو سریع خوندم و اون دو تا نیزه ی بزرگ رو از توی انباری بیرون آوردم. صبر کردم تا همه بخوابن و بعد نیزه ها رو آوردم توی حیاط. در ِ حیاط رو باز کردم و رفتم لبِ جاده. یکی از نیزه ها رو چند دور دور ِ سرم چرخوندم و پرت کردم به اون طرف ِ اتوبان. دیگه وقتش بود. یک آجر جلوی در ِ حیاط گذاشتم که در بسته نشه. هر چی تونستم از اتوبان دور شدم و وارد خونه شدم. فا صله ام تا اتوبان بیست - سی متری می شد. ته ِ نیزه رو با دوتا دستم گرفتم و اون سر ِ نیزه رو گذاشتم زمین. نفس عمیقی کشیدم. قلبم بنا کرد به تند زدن. صدای نبض ام رو تو سرم می شنیدم. نیزه رو عمود به زمین نگه داشتم و جای دستم رو درست کردم. بسم الله گفتم و نیزه رو موازی ِ زمین گرفتم و شروع کردم به دویدن به طرفِ اتوبان. قلبم تندتر و تندتر می زد و صداش توی گوشم می پیچید.
بوم...
صدای ماشین ها بود که توی هوا با دودشون قاتی می شد
بوم...
نیزه بود که تو دستم به بالا و پایین تاب بر می داشت
بوم...
صدای استاد ِ پَر ِشمون بود که می گفت فقط به پریدن متمرکز بشید
بوم...
هوای خنک و تیز ِ صبح بود که نفسم رو می سوزوند
بوم...
صدای آقای علوممون بود که می گفت تو فشارهای ِ بالا مویرگ های چشم پاره می شه
بوم...
صدای دلم بود که می گفت هدفِ الان گذاشتن سر ِ نیزه در جای مناسب زیر ِ گارده
بوم...
یک پرش مناسب و کمی فشار به نیزه
بوم...
و نیزه کار ِ خودش رو خوب بلده
بوم...
من در اوجم
بوم...
صدایی نیست
بوم...
تنها صدای نفس ام تو فضا می پیچه
بوم...
و مثل پریدن ِ از جوب
بوم...
و خط چراغ ِ ماشین ها زیر پام
بوم...
کاه ها منتظر به آغوش کشیدنم بودن
بوم...
صدای فریاد ِ رضا
بوم...
قیچ ، صدای شکستن یک استخوان
بوم...
و دیگر سیاهی ...
* * *
آروم آروم همه چی روشن شد.دهنم پر بود از کاه. چشمام رو باز کردم. رضا بالای سرم بود و سپیده هم زده بود. رضا گفت:" خوبی ، چیزیت شده؟" بهش گفتم که فکر کنم از وسط شکسته باشم. سعی کردم بلند بشم از جام و به راحتی تونستم. ولی کمی درد توی پهلوم احساس کردم. گفتم فکر کنم دَندَم شکسته. رضا گفت:" عیب نداره ، زنده می مونی، یکی از بچه ها هم یک بار این جوری شده بود، دکتر بهش گفته بود کاری نمی شه کرد یکم که بسازی ، همه چی حل می شه." رضا من رو برد خونشون. بعد ِ یکی دو ساعت حالم حسابی جا اومد و تازه یادم اومد که من با رضا هستم، با رضا. همونی که تا دیشب آرزوش رو می کردم. چرا من نمی تونم موقع وصال احساساتم رو خوب نشون بدم؟ و یک جوری برخورد می کنم که انگار با یک آدم عادی؟ نمی دونم. اما می دونم باید خوب بود و قدر این ساعت ها رو دونست، شاید فردایی نباشه.
بهش گفتم که چند ساعتی باهات هستم و بعد از ظهر برمی گردم خونه. گفت:"خونه؟ آخه چه جوری؟ تو که هنوز پریدن رو بلد نیستی، انگار از جوب می پری، الان هم شانس آوردی جاده خلوت بود."
می تونم بگم بهترین ، بهترین ساعت های عمرم اون چند ساعت بود.
اون روز رضا بود و دلخوشی ِ من، رضا بود و حرفای قشنگ، رضا بود و سرمستی ِ دوباره ی تابستون، رضا بود و تنها من.
درکِ تنهایی ، وقتی به عزیزی می رسی، خیلی خیلی راحت تره. یعنی شاید تا حالا نمی دونستی که تنها بودی، که چقدر تنها بودی. کاش زودتر می دونستم، نه الان، نه الان که دستم کوتاهِ و کاری از من بر نمی آد.
* * *
عصر بود و وقت دل کندن از رضا. گفتم باید برم ، دیگه وقتشه. گفت:" نمیشه بیشتر باشی؟ صبر کن، شاید راه بهتری هم باشه." گفتم راهی نیست رضا، باید برم خونه، باید برم، اما می ترسم دیگه نبینمت... یک چیزی رو هیچوقت بهت نگفتم، این بار می خوام بگم، رضا، دلم می خواد همیشه با تو باشم، دلم می خواد تو باشم...
قطره ی اشکی چکید روی خاک و دستم رفت پی ِ نیزه. رضا کنارم بود و قوتِ قلبم. نفس عمیقی کشیدم. بسم الله گفتم. نیزه رو عمود به زمین گرفتم و جای دستم رو درست کردم. بعد نیزه رو موازی با زمین گرفتم و شروع کردم به دویدن...
* * *
مدت ها می گذره و رضا هر هفته میاد سر ِ قبرم. بعضی وقتا شوخی، بعضی وقتا جدی، بهم میگه "چرا تمریناتِ پرش با نیزه رو ادامه ندادی؟ چرا جدی کار نکردی؟ چرا یه جوری پریدی که انگار داشتی از روی ِ جوب می پریدی؟ اگه به پشت می پریدی ، حد ِ اقل کامیون رو رد می کردی، نه؟ ..."
و اونقدر می گفت و می گفت تا اشکش درمی اومد. رضا دوست با مرامی بود. وگرنه اینجا، بین این همه غریبه، من رو تنها می ذاشت.
* * *
چند روز بعد از حادثه ، شور مردم شهرک رو برداشت و موجی از اعتراضات به طرف شهرداری رفت ،نتیجه اش شد یک تومار با امضای خیلی ها، از بزرگ تا کوچیک. شهرداری گفت باید کارشناس بیاد. و قضیه داشت به کلی فراموش می شد. تا اینکه چهل روز از حادثه گذشت و دوباره مردم یادشون اومد و این بار همه با هم از مجلس به طرفِ شهرداری رفتن و کلی جنجال شد.
هفته ی بعدش کارگرها کار ِ درست کردن ِ پل ِهوایی رو شروع کردن.
کم کم مهر اومد، و نزدیک بود بچه ها بی مدرسه بمونن تا اینکه تو یک جلسه ی مسئولین ِ مدرسه که تو پارک برگزار شد، قرار شد تا موقعی که ساختمون ِ مدرسه ساخته بشه، کلاس ها توی ِ خونه ی معلم ریاضیمون برگزار بشه.این روال تا آخر اون سال ادامه داشت.
با خودم فکر کردم، خوش به حال آقای ریاضیمون، از خونش تا مدرسه یک لحظه هم راه نیست، اگه من زنده بودم ، می شدم بدبخت ترین آدم ِ توی شهرک.
محمد ابراهیمیان






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 180]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن