تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816329968




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مدير مدرسه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : مدير مدرسه soleares19-10-2006, 09:43 PMشرمنده داستان كوتاه نبود وگر نه جاشو بلد بودم .. جلال آل احمد 1 از درکه وارد شدم سيگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همين طوری دنگم گرفته بود قد باشم . رييس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چيزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که رونويس حکم را روی ميزش گذاشته بودم . حرفی نزديم .رونويس را با کاغذهای ضميمه اش زيروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانيت گفت : -«جانداريم آقا . اين که نمی شه ! هر روز يه حکم می دند دست يکی می فرستنش سراغ من ... ديروز به آقای مدير کل ....» حوصله اين اباطيل را نداشتم . حرفش را بريدم که : -«ممکنه خواهش کنم زير همين ورقه مرقوم بفرماييد ؟» و سيگارم را توی زيرسيگاری براق روی ميزش تکاندم . روی ميز پاک و مرتب بود . درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چيز به جای خود و نه يک ذره گرد . فقط خاکستر سيگار من زيادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشيده ای .... قلم را برداشت و زيرحکم چيزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بيرون .خلاص .تحمل اين يکی رانداشتم .با اداهايش .پيدا بود که تازه رئيس شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد . انگار برای شنيدنش گوش لازم نيست . صدو پنجاه تومان در کار گزينی کل مايه گذاشته بودم تا اين حکم را به امضاء رسانده بودم .توصيه هم برده بودم و تازه دوماه هم دويده بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذيرد ، چه نپذيرد ، کارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگيرش شد که با اين نک و نالی که می کرد ، خودش را کنف کرده .ولی کاری بود و شده بود.در کارگزينی کل ، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عريضه رونويس را به رويت رييس فرهنگ هم برسانم تازه اين طور شد .وگر نه بالی حکم کارگزينی کل چه کسی می توانست حرفی بزند ؟ يک وزارت خانه بود و يک کارگزينی !شوخی که نبود .ته دلم قرص تر از اين ها بود که محتاج به اين استدلالها باشم .اما به نظرم همه اين تقصيرها از اين سيگار لعنتی بود که به خيال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جديدم در بياورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.» درس دادن و قيافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترين چرندی که می گويی ... و استغناء با غين و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قديمی تري شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاين مزخرفات ! ديدم دارم خر می شوم . گفتم مدير بشوم . مدير دبستان ! ديگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجديدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ايام آخر تابستانم را که لذيذترين تکه ی تعطيلات است ، نجات داده باشم . اين بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسيدم . از يک کار چاق کن. دستم را توی دست کارگزينی گذاشت و قول و قرار و طرفين خوش و خرم و يک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب ميلم هست يا نه . و رفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود .يک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمين خودش ساخته بود و بيست و پنج ساله در اختيار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبيده بشود و اين قدر ازين بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اينکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند ، بيايند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمين يارو از متری يک عباسی بشود صد تومان . يارو اسمش را هم روی ديوار مدرسه کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسايه پيدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند ميان و يک ورق ديگر از تاريخ الشعرا را بکوبند روی نبش ديوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شير و خورشيدش که آن بالا سر ، سه پا ايستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد و خورشيد خانم روی کولش با ابروهای پيوسته و قمچيلی که به دست داشت و تاسه تير پرتاب ، اطراف مدرسه بيابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه شمال ، رديف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر ديوار گلی يک باغ پيدا بود روی آسمان لکه دراز و تيره ای زده بود .حتما تا بيست و پنج سال ديگر همه ی اين اطراف پر می شد و بوق ماشين و ونگ ونگ بچه ها و فرياد لبويی و زنگ روزنامه فروشی و عربده ی گل به سر دارم خيار !نان يارو توی روغن بود .- « راستی شايد متری ده دوازده شاهی بيشتر نخريده باشد ؟ شايد هم زمين ها را همين جوری به ثبت دادهباشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...» بله اين فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به اين نتيجه رسيدم که مردم ،حق دارند جايی بخوابند که آب زيرشان نرود .-« تو اگر مردی ، عرضه داشته باش مدير همين مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال کاررا گرفته بودم تا رسيده بودم به اينجا .همان روز وارسی فهميده بودم که مدير قبلی مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که يا خودش نکرده يا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر قيچی ها ی رييس فرهنگ هم کسی نبود که با مديرشان ، اضافه حقوقی نصيبش بشود و ناچار سرودستی برای اين کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت .اين معلومات را توی کارگزينی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نويسی » هم مد نشده بود که بگويم يارو به اين زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که ديگری هم برای اين وسط بيابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش . اين بودکه خيالم راحت بود . از همه ی اينها گذشته کارگزينی کل موافقت کرده بود ! دست است که پيش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عيب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زير نيم کاسه است که فلانی يعنی من ، با ده سال سابقه ی تدريس ، می خواهد مدير دبستان بشود ! غرض شان اين بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبيری دست می شويم . ماهی صدوپنجاه تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود که بتوانم ناديده بگيرم . وتازه اگر نديده می گرفتم چه ؟ باز بايد برمی گشتم به اين کلاس ها و اين جور حماقت ها .اين بود که پيش رئيس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزينی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،دلال کارم بود .و رونويس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بيرون . دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئيس فرهنگ گفته بوده : « من از اين ليسانسه های پر افاده نمی خواهم که سيگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .» و يارو برايش گفته بود که اصلا وابدا ..! فلانی هم چين و هم چون است و مثقالی هفت صنار با ديگران فرق دارد و اين هندوانه ها و خيال من راحت باشد و پنج شنبه یک هفته ی ديگر خودم بروم پهلوی او ... و اين کار را کردم . اين بار رييس فرهنگ جلوی پايم بلند شد که : « ای آقا ... چرا اول نفرموديد ؟!...» و از کارمندهايش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جريان موقعيت محل » گذاشت و بعد با ماشين خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرايی در خصايل مدير جديد – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با يک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنياد » و يک ناظم و هفت تامعلم و دويست و سی و پنج تا شاگرد . ديگر حسابی مدير مدرسه شده بودم ! ۲ ناظم ، جوان رشيدی بودکه بلند حرف می زد و به راحتی امر و نهی می کرد و بيا وبرويی داشت و با شاگردهای درشت ، روی هم ريخته بود که خودشان ترتيب کارها را می دادند و پيد ابود که به سر خر احتياجی ندارد وبی مدير هم می تواند گليم مدرسه را از آب بکشد . معلم کلاس چهار خيلی گنده بود . دو تای يک آدم حسابی . توی دفتر ، اولين چيزی که به چشم می آمد . از آن هايی که اگر توی کوچه ببينی ، خيال می کنی مدير کل است .لفظ قلم حرف می زد وشايد به همين دليل بودکه وقتی رئيس فرهنگ رفت و تشريفات را با خودش برد ، از طرف همکارانش تبريک ورود گفت و اشاره کرد به اينکه « ان شاء الله زير سايه ی سر کار ، سال ديگر کلاس های دبيرستان را هم خواهيم داشت .» پيدا بود که اين هيکل کم کم دارد از سر دبستان زيادی می کند ! وقتی حرف می زد همه اش درين فکر بودم که با نان آقا معلمی چه طور می شد چنين هيکی به هم زد و چنين سر و تيپی داشت ؟ و راستش تصميم گرفتم که از فردا صبح به صبح ريشم را بتراشم و يخه ام تميز باشد واتوی شلوارم تيز . معلم کلاس اول باريکه ای بود ، سياه سوخته . با ته ريشی و سر ماشين کرده ای و يخه ی بسته . بی کراوات . شبيه ميرزا بنويس های دم پست خانه . حتی نوکر باب می نمود .و من آن روز نتوانستم بفهمم وقتی حرف می زند کجا را نگاه می کند . با هر جيغ کوتاهی که می زد هر هر می خنديد . با اين قضيه نمی شد کاری کرد .معلم کلاس سه ، يک جوان ترکه ای بود ؛ بلند و با صورت استخوانی و ريش از ته تراشيده و يخه ی بلند آهار دار .مثل فرفره می جنبيد . چشم هايش برق عجيبی می زد که فقط از هوش نبود ، چيزی از ناسلامتی در برق چشم هايش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد .البته مسلول نبود ، تنها بود و در دانشگاه درس می خواند . کلاس های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می کردند . يکی فارسی و شرعيات و تاريخ ، جغرافی و کاردستی و اين جور سرگرمی ها را می گفت ، که جوانکی بود بريانتين زده ، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش يک لنگر بزرگ آن را روی سينه اش نگه داشته بود و دايما دستش حمايل موهای سرش بود و دم به دم توس شيشه ها نگاه می کرد . و آن ديگری که حساب و مرابحه و چيزهای ديگر می گفت ، جوانی بود موقر و سنگين مازندرانی به نظر می آمد و به خودش اطمينان داشت .غير از اين ها ، يک معلم ورزش هم داشتيم که دو هفته بعد ديدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها .رييس فرهنگ که رفت ، گرم و نرم از همه شان حال واحوال پرسيدم . بعد به همه سيگار تعارف کردم . سرا پا همکاری و همدردی بود .از کاروبار هرکدامشان پرسيدم . فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه می رفت . آن که لنگر به سينه انداخته بود ، شب ها انگليسی می خواند که برود آمريکا . چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفريح ، فقط توی دفتر جمع می شدند و درباره از نو . و اين نمی شد . بايد همه ی سنن را رعايت کرد . دست کردم و يک پنج تومانی روی ميز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهيه کنند و خودشان چای را راه بيندازند . بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم . ناظم قضيه را در دو سه کلمه برای بچه ها گفت که من رسيدم و همه دست زدند . چيزی نداشتم برايشان بگويم . فقط يادم است اشاره ای به اين کردم که مدير خيلی دلش می خواست يکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمی داند با اين همه فرزندچه بکند؟!که بی صدا خنديدند و در ميان صف های عقب يکی پکی زد به خنده . واهمه برم داشت که « نه بابا . کار ساده ای هم نيست ! » قبلا فکر کرده بودم که می روم و فارغ از دردسر اداره ی کلاس ، در اتاق را روی خودم می بندم و کار خودم را می کنم . اما حالا می ديدم به اين سادگی ها هم نيست .اگر فردا يکی شان زد سر اون يکی را شکست ، اگر يکی زير ماشين رفت ؛ اگر يکی از ايوان افتاد ؛ چه خاکی به سرم خواهم ريخت ؟حالا من مانده بودم و ناظم که چيزی از لای درآهسته خزيد تو . کسی بود ؛ فراش مدرسه با قيافه ای دهاتی و ريش نتراشيده و قدی کوتاه و گشاد گشاد راه می رفت و دست هايش را دور از بدن نگه می داشت. آمد و همان کنار د رايستاد . صاف توی چشمم نگاه می کرد . حال او را هم پرسيدم . هر چه بود او هم می توانست يک گوشه ی اين بار را بگيرد .در يک دقيقه همه ی درد دل هايش را کرد و التماس دعا هايش که تمام شد ، فرستادمش برايم چای درست کند و بياورد .بعد از آن من به ناظم پرداختم . سال پيش ، از دانشسرای مقدماتی در آمده بود . يک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود اينجا . پدرش دو تا زن داشته . از اولی دوتا پسر که هر دوتا چاقو کش از آب در آمده اند و ازدومی فقط اومانده بود که درس خوان شده و سرشناس و نان مادرش را می دهد که مريض است و از پدر سال هاست که خبری نيست و ... .. يک اتاق گرفته اند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جايی نمی رسد و تازه زور که بزند سه سال ديگرمی تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند ...بعد بلند شديم که به کلاسها سرکشی کنيم .بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر زديم در اين ميان من به ياد دوران دبستان خودم افتادم .در کلاس ششم را باز کرديم « ... ت بی پدرو مادر » جوانک بريانتين زده خورد توی صورت مان . يکی از بچه ها صورتش مثل چغندر قرمز بود . لابد بزک فحش هنوز باقی بود . قرائت فارسی داشتند . معلم دستهايش توی جيبش بود و سينه اش را پيش داده بود و زبان به شکايت باز کرد : - آقای مدير ! اصلا دوستی سرشون نمی شه . تو سری می خوان . ملاحظه کنيد بنده با چه صميميتی .... حرفش را در تشديد « ايت » بريدم که : - صحيح می فرماييد . اين بار به من ببخشيد . و از در آمديم بيرون .بعد از آن به اطاقی که در آينده مال من بود سرزديم .بهتر از اين نمی شد . بی سرو صدا ، آفتاب رو ، دور افتاده . وسط حياط ، يک حوض بزرگ بود و کم عمق . تنها قسمت ساختمان بودکه رعايت حال بچه های قد و نيم قد در آن شده بود .دور حياط ديوار بلندی بود درست مثل ديوار چين . سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حياط مستراح و اتاق فراش بغلش و انبار زغال و بعد هم يک کلاس .به مستراح هم سرکشيديم . همه بی در وسقف و تيغه ای ميان آنها .نگاهی به ناظم کردم که پا به پايم می آمد . گفت : «- دردسر عجيبی شده آقا . تا حالا صد تا کاغذ به اداره ی ساختمان نوشتيم آقا . می گند نمی شه پول دولت رو تو ملک ديگرون خرج کرد .» - «گفتم راست ميگند . » ديگه کافی بود . آمديم بيرون . همان توی حياط تا نفسی تازه کنيم وضع مالی و بودجه و ازين حرفها ی مدرسه را پرسيدم . هر اتاق ماهی پانزده ريالحق نظافت داشت . لوازم التحرير و دفترها را هم اداره ی فرهنگ می داد . ماهی بيست و پنج تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود . برای نصب هر بخاری سالی سه تومان . ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود . اواخر آبان .حاليش کردم که حوصله ی اين کارها را ندارم و غرضم را از مدير شدن برايش خلاصه کردم و گفتم حاضرم همه ی اختيارات را به او بدهم .« اصلا انگار که هنوز مدير نيامده .» مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد . البته او را هنوز نمی شناختم . شنيده بودم که مديرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب می کنند ، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه حوصله اش را . حکم خودم را هم به زور گرفته بودم . سنگ هامان را واکنديم و به دفتر رفتيم و چايی را که فراش از بساط خانه اش درست کرده بود ، خورديم تازنگ را زدند و بازهم زدندو من نگاهی به پرونده های شاگرد ها کردم که هر کدام عبارت بود از دو برگ کاغذ . از همين دو سه برگ کاغذ دانستم که اوليای بچه ها اغلب زارع و باغبان و اويارند و قبل از اينکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطيل بشود بيرون آمدم . برای روز اول خيلی زياد بود . ۳ فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاسها می رفتند و ناظم چوب به دست توی ايوان ايستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر يک کلاس ديگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بيايند مرا اين ته ، دم در مدرسه خواهند ديدو تمام طول راه در ين خجالت خواهند ماند و ديگر دير نخواهند آمد .يک سياهی ازته جاده ی جنوبی پيداشد .جوانک بريانتين زده بود . مسلما او هم مرا می ديد ، ولی آهسته ترا ز آن می آمد که يک معلم تاخير کرده جلوی مديرش می آمد . جلوتر که آمد حتی شنيدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که ديدم جای هيچ جای گذشت نيست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از کوره در می رفتم که يک مرتبه احساس کردم تغييری در رفتار خود داد و تند کرد . به خير گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد .سلام که کرد مثل اين که می خواست چيزی بگويد که پيش دستی کردم : - بفرماييد آقا . بفرماييد ، بچه ها منتظرند . واقعا به خير گذشت . شايد اتوبوسش دير کرده . شايد راه بندان بوده ؛ جاده قرق بوده و باز يک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازين سفره ی مرتضی علی بی نصيب نماند .به هر صورت در دل بخشيدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هيکل معلم کلاس چهارم نمايان شد . از همان ته مرا ديده بود . تقريبا می دويد .تحمل اين يکی را نداشتم .« بدکاری می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کرد م که هن هن کنان رسيد . چنان عرق از پيشانی اش می ريخت که راستی خجالت کشيدم . يک ليوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم : - «عوضش دو کيلو لاغر شديد .» برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسيده گفت : - ديد يد آقا ! اين جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عين خيالش هم نبود آقا ! اما اين يکی ..» از او پرسيدم : - «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟» - «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشينند ديکته بنويسند آقا . معلم حساب پنج و شش هم که نيومده آقا .» در همين حين يکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به ديوار کوبيده بود پس زد و : - «نگاه کنيد آقا ...» روی گچ ديوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشيانه علامت داس کشيده بودند . همچنين دنبال کرد : « از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همين چيزها بود . روزنومه بفروشند . تبليغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رييس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا . و از روی ميز پريد پايين .» -«گفتم مگه باز هم هستند ؟» - «آره آقا ، پس چی ! يکی همين آقازاده که هنوز نيومده آقا . هر روز نيم ساعت تاخير داره آقا . يکی هم مثل کلاس سه .» - «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟» - «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در ميان تو روی آدم می گند جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا . کتک و کتک کاری !» و بعد يک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور از بين برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از اين حرف ها . بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد - م که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشيد ه- اش اخت می کردم که آخرين معلم هم آمد . آمدم توی ايوان و با صدای بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا يک ساعت تاخير بگذارند . ۴ روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت ديوار نپيچيده بودم که صدای سوز و بريز بچه ها به پيشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ايوان به خودشان می پيچيدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می - زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گريه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند . نزديک بود داد بزنم يا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود و من را نمی ديد .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که يک مرتبه مرا به صرافت انداخت که در مقام مديريت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . اين بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود درهمين حين دخالتم را کردم و خواهش کردم اين بار همه شان را به من ببخشند . نمی دانم چه کار خطايی از آنها سر زده بود که ناظم را تا اين حد عصبانی کرده بود . بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن يک کدام - شان را بشکند . که مرتبه براق شد : -« اگه يک روز جلو شونو نگيريد سوارتون می شند آقا . نمی دونيد چه قاطرهای چموشی شده اند آقا .» مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسيدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برايش آب بياورد . ياد م هست آن روز نيم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پيرانه . و او جوان بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم . ۵ در همان هفته ی اول به کارها وارد شد م . فردای زمستان و نه تا بخاری زغال سنگی و روزی چهار بار آب آوردن و آب و جاروی اتاق ها با يک فراش جور در نمی آيد . يک فراش ديگر از اداره ی فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بوديم .بعد- از ظهرها را نمی رفتم . روزهای اول با دست و دل لرزان ، ولی سه چهار روزه جرات پيدا کردم .احساس می کردم که مدرسه زياد هم محض خاطر من نمی گردد . کلاس اول هم يکسره بود و به خاطر بچه های جغله دلهره ای نداشتم . در بيابان های اطراف مدرسه هم ماشينی آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر صورت از حياط مدرسه که بزرگ تر بود . معلم ها هم ، هر بعد از ظهری دوتاشان به نوبت می رفتند يک جوری باهم کنار آمده بودند.و ترسی هم از اين نبود که بچه ها از علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .يک روز هم بازرس آمد و نيم ساعتی پيزر لای پالان هم گذاشتيم و چای و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسی تصديق کرد که مدرسه « با وجود عدم وسايل » بسيار خوب اداره می شود . بچه ها مدام در مدرسه زمين می خوردند ، بازی می کردند ، زمين می خوردند . مثل اينکه تاتوله خورده بودند . ساده ترين شکل بازی هايشان در ربع ساعت های تفريح ، دعوا بود . فکر می کردم علت اين همه زمين خوردن شايد اين باشد که بيش تر شان کفش حسابی ندارند . آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند .اين بودکه روزی دو سه بار ، دست و پايی خراش بر می داشت .پرونده ی برق و تلفن مدرسه را از بايگانی بسيار محقر مدرسه بيرون کشيده بودم و خوانده بودم . اگر يک خرده می دويدی تا دوسه سال ديگر هم برق مدرسه درست می شد و هم تلفنش .دوباره سری به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقايی ک� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن