واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-وقتي بابام كوچيك بود، صبح تابستون بود. بابام توي بالكن دراز كشيده بود و داشت به يه كرم سبز و خوشگل كه تند و تند برگ گلدونرو ميخورد، نيگا ميكرد. كرم كوچولو هي خارپخارپ، تيكههاي برگرو گاز ميزد و قلوپقلوپ قورت ميداد كه يهدفه مامانِ بابام از توي آشپزخونه جيغ زد و گفت: «آهاي پسركجايي؟» بابام مث يهبچهكانگورو پريد تو آشپزخونه، اما خورد به ميزو، ميزم خورد به مامانش. مامانِ بابام گفت: «واي بچه ترسيدم، نميتوني مث آدميزاد بياي تو.» بابام دستاشو گذاشترو صورتشو خجالت كشيد. مامان بابام خنديد و گفت: «خيلي خب، حالا بيا اين پولرو بگير و برو يه صابون واسم بخر و يه فوتينا هم واسه خودت.» صورت بابام، مثل يه گل باز شد و خنديد و تندوتند ابروهاشو بالا انداختو گفت: «اوخ جون، فوتينا!» بعدش هم پولرو گرفت و دمپاييهاشو پوشيد و از پلهها رفت پايين كه خانم پيرة طبقه پايين رو ديد كه با عصا دم در وايساده بود، گفت: «سلام، خانم همسايه!» خانم پيره گفت:«سلام پسر، اگه ميري خريد، واسه منم يه بسته نمك بخر.» بابام خنديد و گفت: «چشم.» و بدو بدو رفت. وقتي كه داشت برميگشت ديد كه يه نفر يهسنگ گنده گذاشته پشت چرخ يه وانت، بابام به خودش گفت: «زود باش پسر، برو اون سنگ رو بردار، مگه بابات نگفته بود كه هر روز يه كار خوب بكن.» خلاصه، بابام با هزار زور و زحمت سنگ رو قل داد و انداخت زير وانت و از روي جوب پريد كه بره تو پيادهرو، ناگهان يه صداي وحشتناك گفت: «اوي جوجه ماشيني، بيااينجا بينم.» باباي بيچارهام تو هوا مثل بستني يخ كرد و قلبش به دلنگ ودولونگ افتاد و رفت كف پاش. «بله آقا.» صدا، صداي اميرآقانفتي بود. اوه اوه اوه، آقا، جونم برات بگه، اون موقعها كه گاز نبود، يعني گاز بود، اما لولهكشي نبود و همه مجبور بودن، تندوتند هي نفت بخرن، واسه همين بازار اميرآقانفتي حسابي داغداغ بود. طفلكي بابام كه هنوز چهاردستوپاش تو هوا بود، انگار كه ديو ديده باشه، يادش رفت كجاست و گرومبي خورد به صندوق پست و مث گوجهفرنگي پهن شد كف پيادهرو. اميرآقانفتي مث يه ديو گنده و مث يه خرس پشمالو بود، تازه همه آدمارو هم اذيت ميكرد، بچههارو هم ميترسوند؛ يقه پيرهنش هم هميشه تا پايين باز بود و آهنگهاي كوچهبازاري ميخوند. اميرآقا نفتي با اون دندوناي زردش خنديد و گفت: «زندهاي بچه؟»، بابام كه مث بيد ميلرزيد، بلند شد و گفت: «سلام.» آقانفتي كه داشت پيچهاي چرخ پنچر وانتشرو باز ميكرد، دماغشرو با آستينش پاك كرد و گفت: «جكرو برو بالا فسقلي.» اميرآقا نفتي ميگفت: «اينجور حرف زدن فهم لاتي ميخواد كه هر كسي نداره.» حيووني بابام هم كه فهم لاتي نداشت، از جك رفت بالا و نشست روي وانت كه، آقا چشمت روز بد نبينه، جك از جاش در رفت و چرخ ماشين هم از جاش پريد بيرون و خورد تو سر اميرآقانفتي و هردوتاشون مث قورباغه شيرجهرفتن تو جوب لجن. اميرآقانفتي چرخرو انداخت بيرون و بلند شد، بعد يه نيگا به وانتش كه يهوري شده بود، انداخت و به بابام كه از ماشين اومده بود پايين، گفت: «بخشكي شانس، بينم بچه، نكنه كارتو بود.» تصويرگري: لاله ضيايي بيچاره بابام كه از ترس چشماش زده بود بيرون، همچين سرشرو تكون داد كه لپاش تكون خوردن. اميرآقانفتي گفت: «خب، بيخيل، بپر اونور ماشين طناب بيار.» بابام هم بدو رفت اونور ماشين و ديد كه دو تا طناب از وانت بيرون زدنو تكون ميخورن، بابام هم پريد از طنابا آويزون شد، حالا نكش كي بكش، بالاخره گرهها بازشدن و طنابا افتادن كه، آخ آخ آخ ، بشكههاي بيست ليتري نفت شروع كردن به افتادن. اميرآقانفتي داد زد:«آي بدبخت شدم.» و پريد پشت وانت كه بشكههارو بگيره كه آقا، وانت كه يه چرخ نداشت ليزخورد و يهوري يهوري رفت و افتاد تو جوب و چپ كرد و خورد به يه درخت بزرگ و اونو شكست و درخت هم افتاد روي تابلوي مغازه نفتفروشي و اونو كند و شيشه و درو پنجره رو هم شكست و بعدشم، همگي افتادن روي بشكههاي روغن ماشين توي مغازه و اوناروهم تركوندن. آقا، نبودي ببيني چي شده بود. قيافه اميرآقانفتي مث لواشك كش اومد و سياه شد. تازه از اون بدتر، بابام بود كه با طناباي توي دستش رفت جلو و گفت: «اميرآقانفتي بفرماييد اينم دوتا طناب، ببين چه قدر قشنگن!» قيافه اميرآقانفتي ديدن داشت. وقتي بابام رو با طنابا ديد، مث آتشفشان منفجر شد و گفت: «ريزريزت ميكنم، ميخورمت.» باباي بيچارم كه نميدونست چيكار كرده، مث سگ پاسوخته شروع كرد به زوزه كشيدن و فرار كردن كه «اي خدا كمك كمك، ميخواد منو بخوره.» همه مغازهدارها و مردم محل ريخته بودن تو خيابون كه يه دفعه بابام پاش پيچ خوردو افتاد زمين. اميرآقانفتي از پشت رسيد و يقه بابام رو گرفت و بلندش كرد تو هوا و گفت: «حاليت ميكنم جونور.» كه مامانِ بابام از راه رسيد و جيغ زدوگفت: «ولش كن غول بي شاخودم.» اميرآقا نفتي، با اون قيافه لجنياش داد زد: «اول نفله ميشه، بعد ميره خونه.» مامانِ بابام غش كرد و افتاد رو زمين كه يهدفه آقابقالي و آقاقصابي و بقيه عصباني شدن و ريختن سر اميرآقانفتي و حالا نزن كي بزن. آقا، چه خاكي بلند شده بود؛ چشم چشم رو نميديد؛ بابام هم از فرصت استفاده كرد و شروع كرد به كشيدن گوشهاي اميرآقانفتي كه اونم بابام رو انداخت پايين. حيووني بابام هم واسه اينكه نخوره زمين دو دستي موهاي سينه اميرآقانفتي رو گرفت و كشيد؛ اما نصف موها كنده شد و اميرآقا نفتي هم انگار با چكش زده باشن رو شصت پاش، خورد زمين و مث شغال شروع كرد به زوزهكشيدن كه «آي ننه كجايي كه پسرترو كشتن.» كه اين وسط خانم پيرة همسايه با يه خاكانداز آهني از راه رسيد و خاكانداز رو محكم كوبيد تو سر اميرآقانفتي وگفت: «ذليل مرده، زورت به بچه ميرسه، الان حاليت ميكنم.» اميرآقانفتي با اون هيكل و قيافه جيغ زد كه: «آي غلط كردم، ديگه آدم ميشم، ببخشين، ديگه كسي رو اذيت نميكنم.» همه آقاها، دست از زدن اميرآقا نفتي برداشتن واونم مث موش دمش رو گذاشت رو كولش و در رفت. آقا، دو سه روز بعد وقتي بابام داشت تو كوچه بازي ميكرد، اميرآقانفتي رو ديد كه داره ميآد، اميرآقا موهاشو كوتاه كرده بود و لباس تميز پوشيده بود و يقهشم بسته بود، تازه، به همه سلام هم ميكرد و لبخند ميزد. وقتي هم كه به بابام رسيد، گفت: «سلام عمو، چهطوري؟» بعدشم رفت سراغ وانتش كه هنوز تو جوب بود. همه آدماي محل كه ذوق زده شده بودن، جمع شدن تا به اميرآقا كمك كنن كه بابام هم كه دست به كمك كردنش عالي بود، پريد جلو و گفت: «اميرآقانفتي، اميرآقانفتي! ميخواي برم بالاي جك، بلدمها؟» اميرآقا گفت: «نه نه، قربون دستت، همون يه دفه كه رفتي، واسه هفتاد پشتم بسه.» بعدش هم همه زدن زير خنده؛ بابام هم خنديد، اما راستش نفهميد كه چرا مردم ميخندن.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]