واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: به بهانه سالگرد شهادت شهیدعباس بابایىعباس بابایى نمونه نخبگانى است كه جنگ او را از ما ربود و به آسمانهاى دور كشید، آنقدر دور كه فقط تصویرى از خاطراتش در ذهنها مانده است. سالگرد شهادتش بهانه اى است تا خاطرات یاران و همراهانش را مرور كنیم وحسرت نبودش را آه بكشیم.
شهید عباس بابایى در شهر قزوین متولد شد وبه دلیل هوش سرشارش مورد توجه خانواده و اطرافیان قرار گرفت. پس از طى دوران متوسطه با وجود قبولى در رشته پزشكى از طریق كنكور سراسرى به دلیل علاقه داوطلب تحصیل در دانشكده خلبانى نیروى هوایى شد.پس از گذراندن دوره هاى آموزشى در سال1349 براى تكمیل تحصیلاتش به آمریكا اعزام شد. در آمریكا آنچه كه او را از دیگران متمایز مى كرد پشتوانه مذهبى اش بود. پس از بازگشت به ایران به همراه چندنفر از هم دوره اى هایش براى پرواز با هواپیماى F14انتخاب و به اصفهان منتقل مى شود.با شروع مبارزات مردم علیه رژیم پهلوى، عباس نیز دست به فعالیتهاى مخفى مى زند و چندین بار مورد سوءظن و بازجویى قرار مى گیرد.شهیدبابایى با شروع جنگ تحمیلى آماده جانبازى و خدمت در راه دین و كشور مى شود و در كسوت فرمانده پایگاه هوایى اصفهان خدمات ارزنده اى را از خود به یادگار مى گذارد. او با وجود فرماندهى در اكثر عملیات برون مرزى شركت داشت و با بیش از سه هزار پرواز كارنامه درخشانى از خود به جاى گذاشت. او با یك بسیجى ساده تفاوتى نداشت، ساده و بى آلایش بود. عباس بابایى در كارهاى خطرناك پیشقدم بود و از جمله اولین خلبانانى بود كه عملیات حساس و پیچیده سوختگیرى در شب را با موفقیت به انجام رساند. وى پس از چهارسال خدمت در مقام معاونت عملیات فرماندهى نیروى هوایى در سن 37سالگى در حین یك عملیات برون مرزى به شهادت رسید.پرواز سفیدبه آخرین برگ آلبوم كه رسید، روى یكى از عكسها زل زد. سالها گذشته بود. رنگ و روى پریده عكس هم نشان از سن بالایش مى داد. خود را روى صندلى جابه جا كرد و آلبوم را تا نزدیك صورتش بالا برد. احساس كرد صداى آهنگین پدرش كه جمله هایى از تعزیه را مى خواند، توى گوشش پیچید.به نقطه اى خیره شد و سعى كرد به صدا گوش دهد. صورتش خیس عرق و گلویش مانند چاهى خشك در حسرت آب بود. آلبوم را روى سینه اش گذاشت و آه بلندى كشید.سعى كرد جملاتى را كه قرار بود در نقش بگوید، زیر لب زمزمه كند. براى لحظه اى افكارش در هم ریخت. از اول شروع كرد ولى باز هم واماند. چشمانش رامالید و سعى كرد خواب را از آن بیرون كند. بلند شد و به طرف اتاق بچه ها رفت. نور سبزرنگ چراغ خواب گرد مخملى فضا را پر كرده بود. نگاهش روى صورت گل انداخته سلما ثابت ماند. با بودن او جاى خالى صدیقه را كه به سفر حج رفته بود، كمتر احساس مى كرد. پسرها طبق معمول خسته و خرد تو جا افتاده بودند. لبخند زد و به اتاقش برگشت. صداى گوینده رادیو كه اشعارى از حافظ را با صداى خواب آلود مى خواند، توجه اش را جلب كرد. سعى كرد شعر را تكراركند. براى لحظه اى وجودش از شادى پر شد. گوینده بند دیگرى را شروع كرد. آهسته با او همصدا شد.عمرى است تا به راه غمت رو نهاده ایمروى و ریاى خلق به یك سر نهاده ایمخود را به پنجره رساند و به ماه كه به نظرش اشك آلود مى آمد، زل زد. بوى گلهاى محمدى در هوا پر شده بود.به طرف صندلى برگشت. قلم برداشت و كاغذى از دفترچه اش جدا كرد. باید قبل از رفتن چندخطى براى صدیقه مى نوشت. شاید با جملات مى توانست از او تشكر كند.مكث كرد و به كاغذ سفید خیره ماند. قلم در دست گرفت و كلماتى را پشت سر هم ردیف كرد.موسیقى ملایمى كه رادیو در آن وقت شب پخش مى كرد، درست با آخرین كلمات عباس به پایان رسید. كاغذ را تا كرد و درون پاكت گذاشت. خود را روى صندلى ول كرد. باید قبل از اذان صبح چرتى مى زد.پلكهایش را با سنگینى روى هم گذاشت. نسیم ملایمى در اتاق پیچید و روى صورتش نشست. صداى خش خش ساییده شدن جارو بر آسفالت پایگاه به گوش رسید. چه زود سپیده زده بود.پایگاه دوم شكارى تبریز، در آن صبح تابستان، سرماى زمستانى را به رخ مى كشید. عباس سینه اش را از هواى تازه پر كرد و به اتفاق سرهنگ بختیارى آهسته از پله هاى هواپیما پایین رفت. سرهنگ نادرى به همراه خلبانان و جمعى از مسؤولین به استقبال آمده بودند. حال و هواى قرارگاه با روزهاى دیگر فرق داشت. سبدهاى گل و جعبه هاى شیرینى نشان از جشنى مى داد كه بچه هاى پایگاه براى عید قربان تدارك دیده بودند.با آماده شدن هواپیما، عباس به همراه سرهنگ نادرى داخل جنگنده شدند. براى لحظه اى سكوتى آمیخته به هیجان در كابین حكمفرما شد.عباس نگاه به آینه انداخت و دستى به پیشانى اش كشیده. هیجان زده بود. حال پسر بچه اى را داشت كه براى اولین بار سوار هواپیما شده است. به خود نگاه كرد. گونه هایش گل انداخته بود؛ درست مثل گلوله آتش.با صداى خرخر رادیو به خود آمد. فرمان را چسبید و دستور حركت داد. هواپیما اوج گرفت و با قدرت هوا را شكافت و بالا رفت. آسمان چنان صاف بود كه انگار آن را از بلور آبى تراشیده بودند. عباس به یاد قولى كه به صدیقه داده بود و نقشى كه قرار بود آن روز در تعزیه اى كه پدرش ترتیب مى داد بازى كند، افتاد. باید در آن لحظه در كنار صدیقه كعبه را طواف مى كرد یا همراه پدرش نقش اجرا مى كرد ولى…براى این كه افكارش را متمركز كند، دعایى را كه همیشه قبل از هرعملیات مى خواند، زیرلب زمزمه كرد.از مرز كه گذشتند، صداى سرهنگ نادرى در گوشش پیچید.ـدر چه موقعیتى هستیم؟عباس به صفحه رادار نگاه كرد وگفت: تا هدف، زمان محاسبه شده سه دقیقه.تاچشم كار مى كرد، جز هواى پاك و ابرهاى حلاجى شده كه مانند تورى به هم بافته شده بودند، چیزى دیده نمى شد. نگاه تندى به پایین انداخت. درست روى هدف قرار داشتند. دقیقه اى بعد، هدف درمیان آتش و دود محاصره شده بود.عباس با هیجان فریاد شادى سرداد. سرهنگ نادرى نیز با صدایى هیجان زده فریاد كشید. تا رسیدن به نیروى زرهى دشمن، سكوت میان سرهنگ نادرى و عباس حكمفرما شد. لحظه اى بعد، هواپیما مانورى سریع كرد و بالا سر نیروهاى زرهى پایین كشید. گلوله و راكت به زمین هجوم برد. عباس با صداى هیجان زده، گفت: برمى گردیم.به پایین نگاه كرد. جهنمى برپا بود، صحنه اى زنده از یك فیلم جنگى . هواپیما با یك چرخش 180درجه از منطقه دور شد.عباس پلك هایش را روى هم فشرد. صفى از آدم هاى سفیدپوش جلوى چشمانش رژه مى رفتند. صدیقه هم میان آنان بود. پدرش هم بود. مصراعى از تعزیه مسلم را زمزمه كرد: مسلم سلامت مى كند، یاحسین.هنوز غرق در افكارش بود كه صداى انفجار مهیبى كابین را به لرزه درآورد. احساس كرد در سراشیبى تندى افتاده است. پاهایش را به كف هواپیما فشرد. زوزه باد گوشهایش را پركرد. خود را بالا كشید. سرهنگ نادرى را صدا زد. انگشتان كرخ شده اش را تا سینه بالا برد و كتابچه دعایش را لمس كرد. چندلحظه بعد، نور تندى از قاب خردشده پنجره تو زد و چشمانش را پر كرد. به آن خیره شد وهمان طور ماند.هواپیما با تكان شدید در حال سقوط بود. درد شدیدى وجود سرهنگ نادرى را در برگرفته بود. نمى دانست چه اتفاقى افتاده. گیج و وحشت زده عباس را صدا زد. صدایى نشنید. دوباره فریاد كشید.ـعباس! صداى من رامى شنوى؟جز صداى باد كه وحشیانه تو مى زد، چیزى شنیده نمى شد. موجى از ترس وجودش را پركرد. نعره اى كشید و با هرزحمتى بود، هواپیما را به حالت افقى درآورد. صداى خرخر ضعیفى از رادیو شنیده شد. گوش تیز كرد. صداى افسر كنترل رادار را شناخت. با راهنمایى افسر كنترل، هواپیما را به اختیار خود درآورد. به آینه خردشده خیره شد و سعى كرد كابین عقب را نگاه كند. چیزى دیده نمى شد. اشك چشمانش را پر كرد. درد وحشیانه اى به قلبش چنگ انداخته بود. صداى برج مراقبت به گوش رسید: در همان زاویه كه هستى، بیا روى باند.سعى كرد هواپیما را به سمت باند بكشد. دور موتور كم نمى شد. فریاد زد، خدا را به كمك طلبید وبا همان سرعت هواپیما را روى باند كشید.چند دقیقه بعد، در حالى كه فریاد خلبانان پایگاه فضا را پر كرده بود، پیكر عباس روى دستهاتشییع مى شد.مطالب مرتبطشهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 849]