واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در دل دشمن نگر مانده ز تيغت خيالشاعر : خاقاني چون شبهگون شيشهاي نقش پري اندراندر دل دشمن نگر مانده ز تيغت خيالگردن قرابه را هست نکو ريسمانحلق بدانديش را وقت طناب است از آنکناشده انگور مي، سرکه شد اندر زمانگونهي حصرم گرفت تيغ تو و بر عدوچو ز گشاد تو رفت چوبهي تير از کمانچرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شودبر دگران گو فلک عزلت شاهي برانرو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتنزين دو اگر کم کني ملک شود ناتواناز کف و شمشير توست معتدل ارکان ملکچون يکي از وي گسست کژ شود او بيگمانراستي چنگ را بيست و چهار است رودرقص نزيبد ز بز، تيشه زني از شبانگرچه بدون تو چرخ تاج و نگين داد ليکنايد از آن خوشهها آب خوشي در دهانگرچه مشعبد ز موم خوشهي انگور ساخترونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوانگر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نيستکي کند از مرغ گل صنعت عيسي زبانکي شود از پاي مور دست سليمان به عيببنده به دور تو هست شاعر صاحبقرانخسرو صاحب خراج بر سر عالم توئيبنده به شمشير شاه باد بريده زبانگر به جهان زين نمط کس سخني گفته استاهل بصر گوشت گاو دانند از زعفرانشاه جهان نظم غير داند از سحر منليک تف آفتاب فرق کند اين و آنگرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو استشهپر جبريل باد بر سر تو سايباناي فر پر هماتي سايهي درگاه توباد برنده چو مور ريزهي خوان تو جانباد خورنده چو خاک جرعهي جام تو جمتا ابد آمين کناد عاقلهي انس و جانهاتف نوروز باد بر تو دعا گوي خيرکالبد خاک را نزل رسيد از روانتا نفخات ربيع صور دميد از دهانغاليهساي است باد بر صدف بوستانغاشيهدار است ابر بر کتف آفتابکرد علمهاي روز پرچم شب را نهانکرد قباهاي گل خشتک زرين پديدشب تن بيمار داشت لاغر ازين شد چنانروز به پروار بود فربه از آن شد چنينراست چو قوس قزح برگذر کهکشانعکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتادعيسي يک روزه گل، مهد طرب گلستانمريم دوشيزه باغ، نخل رطب بيد بنمعدن کافور هست خطهي هندوستانني عجب ار جاي برف گرد بنفشه است از آنکفاخته الحمد خواند گفت که جاويد مانشاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه دادهندوي حلقه به گوش گرد افق پاسباندوش که بود از قياس شکل شب از ماه نوکز دو گروهي بديد ياوگيان خزانداد نقيب صبا عرض سپاه بهارسوسن کن ديد کرد آلت زوبين عيانخيل بنفشه رسيد با کله ديلمينيسان کان ديد کرد لشکري از ضيمرانشاه رياحين بساخت لشکر گاه از چمنسبزه چو آن ديد گرد چارهي برگستوانبيد برآورد برگ آخته چون گوش اسببستان کان ديد کرد قبهاي از ارغواناز پي سور بهار ياسمن آذين ببستنرگس کان ديد از زر تر جرعه دانلاله چو جام شراب پارهي افيون در اوغنچه که آن ديد کرد مهرهي شنگرفسانبود سر کوکنار حقهي سيماب رنگبلبل کان ديد کرد زمزمهي بيکرانمجلس گلزار داشت منبري از شاخ سرونسرين کان ديد کرد لخلخهي رايگانقمري درويش حال بود ز غم خشک مغزگلبن کن ديد کرد مدحت شاه امتحانفاخته گفت از سخن نايب خاقانيمخواند به دوران او شروان را خيروانشاه سلاطين فروز خسرو شروان که چرخزهرهي زهره به تيغ دهرهي دهر از سنانزهره و دهره بسوخت کوکبهي رزم اوگوشهي عرش از سرير، خوشهي چرخ از بنانگوشه و خوشه بساخت از پي مجد و ثنادولت ملک عجم، صولت تيغ يماندولت و صولت نمود شير علمهاي اوپايهي بحر محيط، مايهي حوض جنانپايه و مايه گرفت هم کف و هم جام اوراحت جان از خرد، ساحت کون از مکانراحت و ساحت نگر از در او مستعارغايت نصر از غزا، آيت وحي از بيانغايت و آيت شناس نامزد حضرتشيافته مهر کمال، بافته درع امانيافته و بافته است شاه چو داود و جمساخته شعرا براق تاخته بر فرقدانساخته و تاخته است بخت جهانگير اوسوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنانسوده و بوده شمار اشهب ميمونش رابسته به شست کمند، خسته به گرز گرانبسته و خسته روند تيغ وران پيش اوواي به دبستان شرع با تو خرد درس خواناي به شبستان ملک با تو ظفر خاصگيرستم دين قدر توست هفت فلک هفتخوانکعبهي جان صدر توست، چار ملک چار رکندر وطن عنکبوت کرگدن و آشيانقدر تو کي دل نهد بر فلک و چون بودکاي ملکوت اسجد و اکادم وقت است هاندهر جلال تو ديد ايمان آورد و گفتطرفه بود هندويي از عربي ترجمانتيغ تو داند که چيست رمز و اشارات دينتاج سر کوکنار، افسر نوشيرواننيست نظير تو خصم خود نبود يک بها
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 476]