-
در دل دشمن نگر مانده ز تيغت خيالشاعر : خاقاني چون شبهگون شيشهاي نقش پري اندراندر دل دشمن نگر مانده ز تيغت خيالگردن قرابه را هست نکو ريسمانحلق بدانديش را وقت طناب است از آنکناشده انگور مي، سرکه شد اندر زمانگونهي حصرم گرفت تيغ تو و بر عدوچو ز گشاد تو رفت چوبهي تير از کمانچرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شودبر دگران گو فلک عزلت شاهي برانرو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتنزين دو اگر کم کني ملک شود ناتواناز کف و شمشير توست معتدل ارکان ملکچون يکي از وي گسست کژ شود او بيگمانراستي چنگ را بي