تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 14 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه خوبى‏ها با عقل شناخته مى‏شوند و كسى كه عقل ندارد، دين ندارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1825826968




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چو پا در يک رکاب آورد، جبريل


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چو پا در يک رکاب آورد، جبريل
چو پا در يک رکاب آورد، جبريلشاعر : جامي بدو گفتا: «مکن زين بيش تعجيل!چو پا در يک رکاب آورد، جبريلکه سايد بر رکاب ديگرت پايامان نبود ز چرخ عمر فرسايبکش پا از رکاب زندگاني!»عنان بگسل ز آمال و اماني!ز شادي شد بر او هستي فراموشچو يوسف اين بشارت کرد ازو گوشيکي از وارثان ملک را خواندز شاهي دامن همت بيفشاندبه خصلت‌هاي نيک اندرز کردشبه جاي خود شه آن مرز کردشکه باغ خلد از آن مي‌داشت زيبيبه کف جبريل حاضر دشت سيبيروان آن سيب را بوييد و جان دادچو يوسف را به دست آن سيب بنهادز جان حاضران افغان برآمدچو يوسف را از آن بو جان برآمدصدا در گنبد فيروزه افتادز بس بالا گرفت آواز فريادپر از غوغا زمين و آسمان چيست؟زليخا گفت کاين شور و فغان چيست؟به سوي تخته رو کرد از سر تختبدو گفتند کن شاه جوان‌بختوطن بر اوج کاخ لامکان کردوداع کلبه‌ي تنگ جهان کردفروغ نير هوش‌اش ز تن رفتچو بشنيد اين سخن از خويشتن رفتسه روز افتاد همچون سايه بر خاکز هول اين حديث، آن سرو چالاکسماع آن ز خود بردش دگر بارچو چارم روز شد ز آن خواب بيداربه داغ سينه‌سوز از خود همي‌رفتسه بار اين سان سه روز از خود همي رفتز يوسف کرد اول پرسش آغازچهارم بار چون آمد به خود بازکه همچون گنج در خاکش نهادندجز اين از وي خبر بازش ندادندگريبان چاک زد چون صبح صادقنخست از دور چرخ ناموافقتپانچه بر رخ گلرنگ مي‌زدبه سينه از تغابن سنگ مي‌زدز زور پنجه آن را ساخت رنجهبه سوي فرق نازک برد پنجهبه چيدن سنبلستان را تنک کردز ريحان سرو بستان را سبک کردفغان از سينه‌ي ناشاد برداشتز دل نوحه، ز جان فرياد برداشتبه ياران شيوه‌ي ياري نه اين بود«وفادار! وفاداري نه اين بودکه بيرون نايد الا از گل منعجب خاري شکستي در دل منبه يک پرواز کردن سويت آيم»همان بهتر کز اينجا پر گشايمبه رحلتگاه يوسف شده روانهبه يک جنبش از آن اندوه‌خانهبجز خرپشته‌اي از خاک نمناکنديد آنجا نشان ز آن گوهر پاکبه خاک انداخت خود را همچو سايهبر آن خرپشته آن خورشيدپايهفغان مي‌زد ز دل کاي واي من واي!گهي فرقش همي بوسيد و گه پاياز آن پيچان رود بر چرخ دودمزدي آتش به خاشاک وجودمبه رسم خاک بوسي سرنگون شدچو درد و حسرتش از حد فزون شددو نرگس را ز نرگس دان برآورددو چشم خود به انگشتان درآوردکه نرگس کاشتن در خاک بهتربه خاک وي فکند از کاسه‌ي سربه مسکيني زمين بوسيد و جان دادبه خاکش روي خون آلود بنهادبه بوي وصل جانانش برآيدخوش آن عاشق که چون جانش برآيدفغان و ناله بر گردون کشيدندحريفان حال او را چون بديدندهمي کردند بر وي با دو صد دردهر آن نوحه که بهر يوسف او کردچو برگ گل ز باران بهارانبشستندش ز ديده اشک‌بارانبر او کردند زنگاري کفن چستبسان غنچه کز شاخ سمن رستبه جنب يوسف‌اش در خاک کردندز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردندکه دارد از کهن‌پيران روايتولي داناي اين شيرين حکايتکه جسم پاک يوسف يافت تحويل،چنين گويد که با هر جانب از نيلبه جاي نعمت انواع بلا خاستبه ديگر جانبش قحط و وبا خاستکه در تابوتي از سنگ‌اش نهادندبر اين آخر قرار کار دادندميان قعر نيل‌اش جاي کردندشکاف سنگ قيرانداي کردندکه بعد مرگش از يوسف جدا کردببين حيله که چرخ بي‌وفا کرديکي لب‌تشنه در بر جدايييکي شد غرق بحر آشناييبدين مردانگي کن شيرزن رفتنگويد کس که مردي در کفن رفت،وز آن پس نقد جان بر خاکش افکندنخست از غير جانان ديده برکندبه جانان ديده‌ي جان روشن‌اش باد!هزاران فيض بر جان و تنش باد!به وصل دايمش آرام دل يافتزليخا چون ز يوسف کام دل يافتز غم‌هاي جهان آزاد مي‌زيستبه دل خرم، به خاطر شاد مي‌زيستدر آن دولت ز چل بگذشت سال‌اشتمادي يافت ايام وصالشبر فرزند، بل فرزند فرزندپياپي داد آن نخل برومندره بيداري‌اش، زد رهزن خوابشبي بنهاده يوسف سر به مهراببه رخ چون خور نقاب نور بستهپدر را ديد با مادر نشستهکشيد ايام دوري دير، بشتاب!ندا کردند کاي فرزند، درياب!که شد دل‌ها ز فيض صبح شادانبه ديگر روز، يوسف بامدادانبرون آمد به آهنگ سواريبه برکرده لباس شهرياري
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 411]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن