تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826168833




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مارهاي زير درخت سنجد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مارهاي زير درخت سنجد
مارهاي زير درخت سنجد   نويسنده: اعظم زرياب   مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» او تقريباً هر روز اين گفته اش را تکرار مي کرد. در نتيجه، مار و درختهاي سنجد در ذهن من با همديگر تاب خورده و گره شده بودند. در دهکده مان، آن سوي رودخانه کم آب، چمنزار کوچکي بود و در کنار اين چمنزار شماري از درختهاي سنجد، خيلي نزديک به همديگر، روييده بودند. گياهها و بوته هاي وحشي اين درختها را به يکديگر پيوند مي دادند، و گلهاي کوچک خودروي زرد و سپيد و بنفش، اينجا و آنجا، بر زمينه هاي سبز اين گلها و بوته هاي وحشي، مثل ستاره هاي ريزه و رنگين مي درخشيدند. بدين صورت، مي توان گفت که آن سوي رودخانه، در کنار چمنزار، بيشه خوشايند و دلکش افتاده بود. من خوشم مي آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم، به آسمان آبي و صاف خيره شوم و از نسيم دلاويزي که از سوي بيشه کوچک مي وزيد، لذت ببرم. گاهي هم، به دنبال پروانه يي مي دويدم و تا نزديک بيشه مي رسيدم، پروانه در ميان گياهها و بوته هاي وحشي ناپديد مي شد و مرا ترس خفيفي فرا مي گرفت. گفته هاي مادرم در ذهنم طنين مي انداختند: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» ترسيده و با کنجکاوي شاخه هاي درختهاي سنجد را مي نگريستم و انتظار داشتم مار سياهي را ببينم که به دور شاخه هايي تاب خورده است و آرام آرام به جلو مي خزد. مادرم مي گفت: «مارها درختهاي سنجد را دوست دارند. هرجا درخت سنجد باشد، مارها هم به آن جا مي روند.» و باز هم مي گفت: «وقتي درختهاي سنجد گل مي کنند، مارها ديگر ديوانه مي شوند. بوي گل سنجد آنها را مست و بيقرار مي سازد. خطرناکتر مي شوند!» اما من هيچوقت در شاخه ها ماري را نمي ديدم. تنها برگهاي درختان سنجد، همچون پارچه هاي کوچک اطلس غوره بي رنگ، در روشنايي آفتاب مي درخشيدند و هيچ آوازي از آنها بر نمي خاست. همه جا خاموش مي بود و سکوت و آرامش. مادرم مي گفت: «مارهاي زير درختهاي سنجد، از روي خشم و غضب، زبانهاي دوشاخه يي شان را بيرون مي آورند. و فش فش صدا مي کشند. چشمهاي شان که مثل الماسهاي سياه هستند، آدمي را جادو مي کنند و کرخت مي سازند.» از همين رو، جنبش آهسته هر شاخه و برگي نيز هراسانم مي ساخت. مادرم مي گفت: «اين مارها جادوگراني هستند که از هندوستان آمده اند. زهرشان آدمي زاد را خاکستر مي سازد!» باري، از مادرم پرسيد: «اين مارها اين جا چه مي کنند؟ چرا نمي روند به هندوستان؟» جواب داد: «آنها را سلطان محمود غزنوي اين جا زنداني کرده است. تا روز قيامت همين جا خواهند بود!» گاه گاهي هم دلم به حال اين مارها مي سوخت. بيچاره ها آواره و زنداني بودند. محمود غزنوي يمين الدوله چه هيبتي داشت، چه قدرتي داشت! هر وقت که با سپاه بي شمارش براي غزا به هندوستان مي رفت، پلنگها به سلامش مي آمدند و مارها در برابر او سر به زمين مي گذاشتند و کرنش مي کردند. در دهکده ما همين طور مي گفتند. مادرم مي گفت: «اين مارهاي سياه زير درخت سنجد، جادوگراني بودند که يک بار فراموش کردند به سلطان محمود غزنوي سلام بکنند. سلطان فرمود که آنان را بکشند، ولي اين جادوگران ناگهان خودشان را کبوتر ساختند و به آسمان پرواز کردند. محمود به وزيرش گفت که آن کبوترها را بگيرد. وزير هم که جادوگر زبردستي بود، بيدرنگ خودش را شاهين ساخت و از دنبال کبوتران به پرواز درآمد و خيلي زود آنها را به چنگال گرفت، آورد، و پيش پاي محمود انداخت شان. جادوگران، ناچار، گريه و زاري را گرفتند. آنان هفت شبانه روز گريستد و زاري کردند، گريستند و زاري کردند. چشمهاي شان اول مثل ياقوتهاي سرخ شدند، و بعد مانند زغال سياه گشتند. آن وقت، محمود از سر قتل شان گذشت و به وزيرش دستور داد که آنها را مار بسازد و ببرد به غزني و زنداني کند که تا روز قيامت همان جا باشند. وزير آن مارها را آورد و در همين دهکده ما به بند کشيد.» من گاهي با خودم مي گفتم: «وزير سلطان محمود جاي ديگري نداشت که جادوگران را در اين دهکده ما زنداني ساخت؟ آخر چرا اين کار را کرده؟» جوابي نمي يافتم، ولي سخنهاي مادرم آن بيشه کوچک را برايم اغوا کننده، اسرارآميز، و ترسناک ساخته بودند. آن سال که بهار آمد، درختهاي سنجد گل کردند و خوشه هاي گل سنجد عسلي رنگ از شاخه ها آويزان شدند. عطر دلاويز اين گلها، از رودخانه مي گذشت و همه جا پخش مي شد. اين عطر مرا به سوي درختهاي سنجد مي کشانيد. اما، از مارهاي سياه مي ترسيدم. مي خواستم فصل گل سنجد بگذرد و من باز هم بروم به سراغ چمنزار و پروانه هاي زيباي آن جا. و اما انگار انتظار من بيهوده بود. فصل گل سنجد سپري نمي شد. خوشه هاي گل همچنان از شاخه ها آويزان بودند و بوي خوشايند آنها همه جا مي پيچيد. آهسته آهسته، کاسه صبر من لبريز مي گشت و يک روز ديگر طاقت نياوردم. دل به دريا زدم، از رودخانه گذشتم، و به چمنزار رفتم. سبزه هاي نورسته، نرم و پسته يي رنگ بودند. رطوبت دل انگيز و دلکشي داشتند. از ترس سوي درختهاي سنجد هيچ نگاه نکردم و روي سبزه هاي نرم دراز کشيدم. عطر گلهاي سنجد همه جا موج مي زد. در ميان سبزه هاي پسته يي رنگ، گلهاي کوچک زرد و سپيد، فراوان روييده بودند. پروانه ي زيبايي را ديدم که روي گل ستاره مانندي نشسته بود. هر بالش صد گونه رنگ داشت – مثل رنگين کمان – و شايد هم رنگين تر از رنگين کمان بود. خواستم بگيرمش، پريد و دور شد. از دنبالش دويدم. روي سبزه ها اين سو و آن سو رفت. باز هم پشتش دويدم. پروانه به طرف درختهاي سنجد رفت و در ميان بوته ها و گياههاي وحشي ناپديد گشت. و من ... ناگهان متوجه شدم که زير درختهاي سنجد هستم. حتي چند گامي هم در ميان بوته ها و گياهها جلو رفته بودم. ترس در رگهايم دويد. احساس کردم که کرخت شده ام. هيچ حرکتي نمي توانستم کرد. فکر کردم جادو شده ام. پنداشتم مارهاي سياه جادويم کرده اند. وحشتزده از گوشه چشم شاخه هاي درختها را مي نگريستم. يقين داشتم که مارها در شاخه ها تاب خورده اند و شيره گلهاي سنجد را مي مکند و يک بار بدنم کاملاً سرد شد، زيرا آوازي شنيدم. به نظرم آمد اين ماري است که فش فش صدا مي کشد. نزديک بود بيهوش شوم و بيفتم. در همين حال شنيدم که کسي گفت: «نترس، من مار نيستم!» اندکي نيرو گرفتم و حرارت به تنم بازگشت. ديدم کمي دورتر از من، در ميان انبوه بوته ها و گياههاي وحشي، پيرمردي ايستاده است. به نظرم آمد که در ميان بوته ها و گياهها گير مانده است و تلاش دارد که خودش را رها کند. پيراهن کهنه و درازي به تن داشت که تا بند پاهايش مي رسيد. موهاي سر و ريشش يک سره سپيد شده بودند مثل پنبه. پرسيدم: «تو اينجا چه مي کني؟» گفت: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم.» خواستم از خطر مارهاي سياه باخبرش سازم. ولي او زودتر از من گفت: «تو از مارها مي ترسي. همين طور نيست؟» گفتم: «زهر آنها آدميزاد را خاکستر مي سازد!» خنديد. خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش از خنده تکان مي خورد. متوجه شدم که عصايي از چوب ناتراشيده به دست دارد. به درويشاني همانند بود که گاه گاه به دهکده ما مي آمدند. شب را در مسجد دهکده سپري مي کردند و فردا صبح وقت مي رفتند به جاهاي نامعلوم ديگر. پيرمرد خنده اش را بس کرد. ظاهراً از گير بوته ها و گياهها خودش را رها کرده بود. جلوتر آمد پوست تيره رنگي داشت. لاغر و خشکيده بود. باز هم جلوتر آمد، چار زانو روي زمين نشست. عصايش را پهلويش گذاشت و به درخت سنجدي تکيه داد. شاخه هاي درخت را از نظر گذرانيد و گفت: «پس به تو هم از اين مارهاي خطرناک چيزي گفته اند؟» گفتم: «مادرم قصه کرده است.» با آواز آرامي گفت: «بنشين.» مثل او روي زمين چار زانو نشستم و به درخت سنجدي تکيه کردم. نمي دانم چرا ديگر از مارها نمي ترسيدم. پيرمرد گفت: «روزگاري، من هم مانند تو پسر خردسالي بودم.» لختي درنگ کرد و بعد افزود: «و تو هم يک روز مثل من مي شوي... پير و سالخورده!» باز هم به خنده درآمد. نمي دانستم چرا و به چه چيزي مي خندد. در همين حال گفت: «رسم جهان همين طور است. هه، هه، هه، هه!» خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام سخن مي گفت. آواز اثرناک و دلنشيني داشت. کلماتش در ذهن من نقش مي بستند. او گفت: «سالهاي پيش که من مثل تو پسر خردسالي بودم، مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد»! مي گفت: «مارها درختهاي سنجد را دوست دارند. هرجا درخت سنجد باشد، مارها ديگر ديوانه مي شوند. بوي گل سنجد آنها را مست و بيقرار مي سازد.» مادرم مي گفت: «اين مارها جادوگراني بودند که به دستور يمين الدوله سلطان محمود غزنوي در اين جا زنداني شده اند. سلطان که براي غزا به هندوستان مي رفت، پلنگها به سلامش مي آمدند و مارها در برابرش سر بر زمين مي گذاشتند.» من از اين درختهاي سنجد و بوته ها و گياههاي وحشي مي ترسيدم. با اين هم، خوشم مي آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز اين چمنزار دراز بکشم. به آسمان آبي و صاف خيره شوم، و از نسيم دلاويزي که از سوي بيشه کوچک مي آمد، لذت ببرم. گاهي هم به دنبال پروانه يي مي دويدم و تا نزديک درختهاي سنجد مي رسيدم. پروانه در ميان بوته ها و گياههاي خودروي ناپديد مي گشت و مرا ترس خفيفي فرا مي گرفت، گفته هاي مادرم در ذهنم طنين مي انداختند: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارند!» و اما، يک روز که درختهاي سنجد گل کرده بودند، به دنبال پروانه يي دويدم که هر بالش صد گونه رنگ داشت. پروانه در ميان گياهها و بوته هاي وحشي ناپديد گشت. و من، ناگهان متوجه شدم که در زير درختاههاي سنجد هستم و در ميان گياهها و بوته هاي خودرو چند گامي به جلو رفته ام. از ترس بر جايم ميخ کوب شدم و کرخت ماندم. فکر کردم که جادو شده ام. پنداشتم که مارهاي سياه افسونم کرده اند. وحشتزده شاخه هاي درختها را مي نگريستم. يقين داشتم که مارها در شاخه هاي درختها تاب خورده اند و شيره گلهاي سنجد را مي مکند. و يک بار بدنم کاملاً سرد شد، زيرا آوازي شنيدم. به نظرم آمد اين ماري است که فش فش صدا مي کند. نزديک بود بيهوش شوم و بيفتم. در همين حال شنيدم که کسي گفت: «نترس، من مار نيستم!» اندکي نيرو گرفتم و حرارت به تنم بازگشت. ديدم کمي دورتر از من، در ميان انبوه بوته ها و گياههاي وحشي، پيرمردي ايستاده است. به نظرم آمد که در ميان بوته ها و گياهها گير مانده است و تلاش دارد که خودش را رها کند. پيراهن کهنه و درازي به تن داشت که تا بند پاهايش مي رسيد. موهاي سر و ريشش يک سره سپيد شده بودند – مثل پنبه. پرسيدم: «تو اين جا چه مي کني؟» گفت: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم.» خواستم از خطر مارهاي سياه با خبرش سازم، ولي او زودتر از من گفت: «تو از مارها مي ترسي. همين طور نيست؟» گفتم: «زهر آنها آدميزاد را خاکستر مي سازد!» پيرمرد به خنده افتاد. خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش تکان مي خورد. متوجه شدم که عصايي از چوب ناتراشيده به دست دارد. به درويشاني همانند بود که گاه گاه به دهکده ما مي آمدند. شب را در مسجد دهکده سپري مي کردند و فردا صبح وقت مي رفتند به جاهاي نامعلوم ديگر. پيرمرد خنده اش را بس کرد. ظاهراً از گير بوته ها و گياهها خودش را رها کرده بود. جلوتر آمد. پوست تيره رنگي داشت. لاغر خشکيده بود. باز هم جلوتر آمد. چارزانو روي زمين نشست. عصايش را پهلويش گذاشت و بر درخت سنجدي تکيه داد شاخه هاي درخت را از نظر گذرانيد و گفت: «پس به تو هم از اين مارهاي خطرناک چيزي گفته اند؟» گفتم: «مادرم قصه کرده است؟» با آواز آرامي گفت: «بنشين!» مثل خود او چارزانو روي زمين نشستم و به درخت سنجدي تکيه کردم. نمي دانم چرا ديگر از مارها نمي ترسيدم. پيرمرد گفت: «روزگاري، من هم مثل تو پسر خردسالي بودم.» لختي درنگ کرد و بعد افزود: «تو هم يک روز مثل من مي شوي... پير و سالخورده!» باز هم خنديد نمي دانستم به چه چيزي و چرا مي خندد. در همين حال گفت: «رسم جهان همين طور است. هه، هه، هه، هه!» خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام سخن مي گفت. آواز اثرناک و دلنشيني داشت. کلماتش در ذهن من نقش مي بستند. پيرمرد گفت: «سالها پيش که من هم مثل تو خردسال بودم مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» مي گفت: «مارها درختهاي سنجد را دوست دارند.» هر جا درخت سنجد باشد. مارها هم به آن جا مي روند. وقتي درختهاي سنجد گل مي کنند، مارها ديگر ديوانه مي شوند. بوي گل سنجد آنها را مست و بي قرار مي سازد.» مادرم مي گفت: «مارهاي زير درختهاي سنجد جادوگراني بودند که به فرمان يمين الدوله سلطان محمود غزنوي اين جا زنداني شده اند و تا روز قيامت همين جا خواهند بود.» من از درختهاي سنجد مي ترسيدم، ولي يک روز که درختهاي سنجد گل کرده بودند، پروانه زيبايي را ديدم که هر بالش صد گونه رنگ داشت... و من ناگهان ديدم که زير درختهاي سنجد هستم... يقين داشتم که مارها در شاخه ها تاب خورده اند... در همين حال شنيدم که کسي گفت: «نترس، من مار نيستم!» ديدم پيرمردي است که در ميان گياها و بوته هاي وحشي گير مانده است... گفت: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم...»! خنده اش از ته دل بود. سراسر بدنش تکان مي خورد... چارزانو روي زمين نشست و گفت: «پس به تو هم از اين مارهاي خطرناک چيزي گفته اند؟» گفتم: «مادرم قصه کرده است.» گفت: «بنشين!» مثل او چهار زانو روي زمين نشستم و به درخت سنجدي تکيه دادم. نمي دانم چرا ديگر از مارها نمي ترسيدم. پيرمرد گفت: «روزگاري، من هم مانند تو پسر خردسالي بودم...» نمي دانستم به چه چيزي و چرا مي خندد. در همين حال گفت: «رسم جهان همين طور است. هه، هه، هه، هه!» خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام گپ مي زد. آواز اثرناک و دلنشيني داشت و کلماتش در ذهن من نقش مي بستند. پيرمرد گفت: «سالها پيش که من هم مانند تو پسر خردسالي بودم. مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد»! مادرم مي گفت: «مارهاي زير درختان سنجد جادوگراني بودند که يمين الدوله سلطان محمود غزنوي آنها را از هندوستان به اين جا آورده و زنداني کرده است. تا روز قيامت همين جا خواهند بود.» و يک روز دنبال پروانه يي رفتم که هر بالش صد گونه رنگ داشت... پنداشتم که مارهاي سياه جادويم کرده اند... به نظرم آمد اين ماري است که فش فش صدا مي کشد... در همين حال شنيدم که کسي گفت: «نترس، من مار نيستم!» ديدم پيرمردي است. به نظرم آمد که در ميان گياهها و بوته ها گير مانده است. پرسيدم:«تو اين جا چه کار مي کني؟» گفت: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم!» خنديد. خنده اش از ته دل بود... چارزانو روي زمين نشست. گفت: «پس به تو هم از اين مارهاي خطرناک چيزي گفته اند؟» گفتم: «مادرم قصه کرده است.» با آواز آرامي گفت: «بنشين!» مثل او چار زانو روي زمين نشستم و به درخت سنجدي تکيه دادم. نمي دانم چرا ديگر از مارها نمي ترسيدم. پيرمرد گفت: «روزگاري من هم مانند تو پسر خردسالي بودم. تو هم يک روز مثل من مي شوي... پير و سالخورده»! باز هم خنديد و در همين حال گفت: «رسم جهان همين طور است. هه، هه، هه، هه!» پيرمرد خنده اش را بس کرد و دنبال سخنش را گرفت. آرام آرام گپ مي زد. آواز اثرناک و دلنشيني داشت و کلماتش در ذهن من نقش مي بستند. او گفت: سالها پيش که من هم مثل تو خردسال بودم. مادرم مي گفت: «اين مارها جادوگراني بودند که باري فراموش کردند به يمين الدوله سلطان محمود غزنوي سلام کنند سلطان دستور داد که آنها را مار بسازند و در اين دهکده زنداني کنند. اين مارها تا روز قيامت همين جا هستند. محمود غزنوي که براي غزا به هندوستان مي رفت، پلنگها به او سلام مي گفتند و مارها در برابر او سر بر زمين مي گذاشتند و کرنش مي کردند.» و من خوشم مي آمد که از رودخانه بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم و به آسمان آبي و صاف خيره شوم... هر بال آن پروانه صد گونه رنگ داشت... به نظرم آمد اين ماري است که فش فش صدا مي کشد... نزديک بود. بيهوش شدم و بيفتم. در همين حال شنيدم که کسي گفت: «نترس، من مار نيستم»! ديدم پيرمردي است که در ميان گياهها و بوته هاي وحشي ايستاده است.... پيرمرد گفت: «هيچ کس در اين دنيا نمي داند که چه مي کند. من هم نمي دانم!» گفتم: «زهر اين مارها آدميزاد را خاکستر مي سازد!» با آواز آرامي گفت: «بنشين.» مانند خود او چار زانو روي زمين نشستم و به درخت سنجدي تکيه دادم. نمي دانم چرا ديگر از مارها نمي ترسيدم. پيرمرد آرام آرام سخن مي گفت. آواز اثرناک و دلنشيني داشت و کلماتش در ذهن من نقش مي بستند. پيرمرد گفت: «روزگاري، من هم مثل تو پسر خردسالي بودم. مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد»! مادرم مي گفت: اين مارها را يمين الدوله سلطان محمود غزنوي در دهکده ما زنداني کرده است که تا روز قيامت همين جا باشند. سلطان که براي غزا به هندوستان مي رفت، پلنگها به او سلام مي کردند و مارها در برابرش سر بر زمين مي گذاشتند.» اما، من خوشم مي آمد که از رودخانه کم آب بگذرم، بر بستر سبز چمنزار دراز بکشم، به آسمان آبي و صاف خيره شوم. و از نسيم دلاويزي که از سوي بيشه کوچک مي وزيد، لذت ببرم. گاهي هم به دنبال پروانه يي مي دويدم و تا نزديک درختهاي سنجد مي رسيدم. پروانه در ميان بوته ها و گياهان وحشي ناپديد مي شد و مرا ترس خفيفي فرا مي گرفت. گفته هاي مادرم در ذهنم طنين مي انداختند: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» سخن پيرمرد را بريدم و از او پرسيدم: «بالاخره تو مارها را ديدي؟» جواب داد: «تنها يک مار را ديدم. همين يک مار اين جا بود. مار ديگري اصلاً نبود.» گفتم: «نترسيدي؟» پيرمرد جواب داد: «آن وقتها، من ديگر پسر خردسالي نبودم. بزرگ شده بودم. يعني پير و سالخورده شده بودم. يک روز تابستان بود. همه چيز در زير گرماي داغ آفتاب مي سوخت. آب رودخانه تقريباً خشک شده بود. من از رودخانه گذشتم و آمدم اين جا. خواستم در سايه درختان اين بيشه استراحت کنم. سنجدها در زير نور و گرماي آفتاب در حال پخته شدن بودند. حساب مي کردم که سنجدها تا چند روز ديگر کاملاً پخته خواهند شد. و در همين حال بود که مار را ديدم. آهسته فش فش کنان روي زمين مي خزيد. مار سياهي بود و خالهاي سپيد داشت. عصايم را گرفتم که بر فرقش بکوبم، ولي مار چند قدم دورتر از من ايستاد. چشمهاي غصه آلودي داشت. خسته و درمانده به نظر مي رسيد. تخ، تخ، تخ. چند تا سرفه کرد و سپس با آواز حزيني گفت: «من مار بي آزاري هستم. از من نترس!» خودش را به سختي جمع و جور کرد و چنبره ساخت. باز هم چند تا سرفه کرد و گفت: «من ديگر پير و سالخورده شده ام.» و خنديد خنده اش تلخ و تمسخرآميز بود. و در همين حال گفت: «رسم دنيا همين طور است. هه، هه، هه، هه!» پرسيدمش: «تو اين جا چه مي کني!» سرش را تکان داد و گفت: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم»! بعد، آهي کشيد و افزود: «چاشتها به اين جا سري مي زنم. چون که بقه ها مي آيند به سوي بيشه. من خودم را ميان بوته ها و گياهها پنهان مي کنم تا اگر شود، يکي از بقه هاي کوچک را شکار کنم. چاره يي نيست. براي ادامه زندگي ضرور است.» پرسيدمش: «تو همان جادوگري هستي که يمين الدوله محمود ترا اين جا زنداني کرده است؟» مار با تلخي خنديد: « هه، هه، هه، هه... کدام جادوگر، کدام جادوگر؟ من هيچ وقت جادوگر نبودم. ولي درست است که سلطان محمود مرا به غزنه آورد.» گفتم: «چطور شد که به دست سلطان افتادي؟» مار اين سو و آن سو ديد و گفت: «مثل اين که امروز بقه ها نمي آيند.» باز هم چند تا سرفه کرد. چشمهاي خسته و بي حالش به نقطه يي خيره شدند. بعد، آرام آرام گفت: «من در هندوستان در کنار معبد سومنات زندگي مي کردم. حتماً نام اين معبد را شنيده اي. اين معبد، معبد شيوا و از معبدهاي بسيار قديمي بود. قرنها از عمر آن مي گذشت. راجه ها و راني هاي غرق در طلا و جواهر، از دوردستها به آن جا مي آمدند. در برابر شيوا زانو مي زدند و سر فرود مي آوردند. آنان در و گوهر فراوان نثار اين معبد مي کردند. مردان و زنان سر و پابرهنه و فقير نيز مي آمدند و با تواضع و فروتني گلهاي زيبا و روغنهاي خوشبو را در پيشگاه شيوا مي ريختند. کاهنان معبد که از فرط رياضت و گرسنگي کشيدن به چوبهاي خشکيده شباهت داشتند، مردمان بي آزاري بودند. وقتي مرا مي ديدند، کفهاي دستشان را به هم مي چسبانيدند و به پيشاني مي گذاشتند. با تواضع بسيار خودشان را خم مي کردند و شادمانه و تحسين آميز مي گفتند: «جي، راج ناگ، جي»! يعني از ديدنم اظهار خوشحالي مي کردند و مرا مي ستودند. برايم خوردنيهاي گوناگون مي گذاشتند. مجبور نبودم که به شکار بقه ها برآيم. زندگي خوبي بود. هوا هميشه گرم و عطرآلود مي بود. زنگهاي معبد طنين دل انگيزي داشتند. سرودهايي که در معبد خوانده مي شدند، روح و روان را آرامش مي بخشيدند. در لحظه هاي سکوت سنگين حکمفرما بر معبد، مي شد ابديت را احساس نمود.» مار سياه خالدار باز هم تخ، تخ، تخ، چند تا سرفه کرد. با چشمهاي نوميد و غصه دارش به سوي رودخانه خشکيده نگريست و ادامه داد: «در همان سالها بود که آوازه يمين الدوله سلطان محمود همه جا پيچيد و هندوستان را به لرزه درآورد. مي گفتند که او سلطان باهيبتي است که از آن سوي کوه هاي دوردست مي آيد. مي گفتند که همه جا به معابد مي رود و آنها را غارت مي کند. در معبدهاي هندوستان، در طول سالها و قرنها، در و گوهر و زر و سيم فراوان انبار شده بود. درواقع، هر معبد گنجينه بزرگي بود. و يمين الدوله محمود به اين گنجينه ها دلبستگي بسيار داشت. او، تقريباً هر سال، با لشکر بي شمارش، راههاي دراز را مي پيمود، کوهها و بيابانها را مي نورديد، و مي آمد به هندوستان، آن وقت، مي زد و مي کشت و ويران مي کرد و به آتش مي کشيد بعد هم، گنجينه هاي معابد و داراييهاي راجه ها و رانيها بر پشت پيلها، اسبها و اشتران بار مي کرد و با خودش به شهر غزنه، يعني همين جاها، مي آورد. سپاهيانش نيزهست و نيست مردمان عادي را به يغما مي بردند و مردان و زنان جوان را به غلامي و کنيزي مي گرفتند.» مار سياه باز هم تخ، تخ، تخ، سرفه کرد. سرش اندکي خميد. به نظرم آمد که اشک مي ريزد. شايد هم آن سالهاي گذشته را به ياد مي آورد. پرسيدم: «خوب، بعد چه شد؟» همان طور با سر فرو افتاده گفت: «بالاخره نوبت معبد سومنات هم فرا رسيد. آه... آن روز چه قيامتي برپا شده بود. تپه ها و دشتها از سپاه جرار محمود سياه مي زد. آواز کوس و کرنا، شيهه اسپان، بانگ پيلان و غريو سواران هولناک و ترس آفرين بود. زهره ها را آب مي کرد. گرد و خاکي که به هوا بلند شده بود، چهره درخشان خورشيد را تيره و خيره ساخته بود. مثل آن که آفتاب گرفته شده باشد. شمار انبوهي از مردم – زن و مرد و کودک – به معبد سومنات پناه آورده بودند. کاهنان به خاک افتاده بودند و از شيوا مي خواستند که از معبد خودش حفاظت کند. در اين حال، اوراد و دعاهايي را زمزمه مي کردند و زنگهاي معبد را به صدا درمي آوردند.» مار سياه ادامه داد: «زنان با موهاي پريشان، کودکان شيرخوارشان را در آغوش گرفته بودند و به هر کنج و کنار معبد مي خزيدند. همگان خودشان را به ديوارها و ستون پايه ها مي فشردند. مثل اين که مي خواستند آن ديوارها و ستون پايه ها آنان را درون خودشان جاي بدهند و از چشم سپاهيان محمود پنهان سازند. معبد در حلقه محاصره لشکر محمود بود و اين حلقه، دم به دم، تنگ و تنگتر مي شد. کاهنان نوميدانه مي ناليدند: «شيوا، اي شيواي قدرتمند و مخرب، خشم تو کجاست؟» همگان انتظار معجزه يي را داشتند. مي خواستند آتش خشم شيوا زبانه بکشد و محمود و لشکريانش را خاکستر بسازد. اما، شيوا همچنان خاموش بود و هيچ جنبشي در او ديده نمي شد. «کودکان تشنه بودند و آب مي خواستند. آبي وجود نداشت و آنان بي تابانه مي گريستند. دل سنگ آب مي شد. پيرمردان و پيرزنان لاغر و آفتاب سوخته، حيرتزده به شيوا چشم دوخته بودند و سخت در شگفتي و تعجب بودند که چرا او خاموش و بي تفاوت است. «و سرانجام، محمود که زره جامه بر تن و کلاه خودي از پولاد براق بر سر داشت و بر اسب ديوپيکر سياهي سوار بود، نزديک در معبد رسيد. لشکريان دروازه معبد را شکستند و سلطان با اسپش داخل محوطه معبد شد. نخست، شيون و غوغاي زنان و مردان و کودکان يکباره اوج گرفت و به آسمانها رسيد. بعد، ناگهان، خاموشي هولناکي بر همه جا سايه افکند. گريه ها و ناله ها و فريادها، در سينه ها و گلوهاي آن گروه بي پناه و نوميد ته نشين گرفت. حتي کودکان تشنه لب نيز آرام گرفتند. ديدگان هراسان همه، به آن مرد پرهيبت – به يمين الدوله سلطان محمود – خيره شده بودند. «و در همين لحظه بود که من از محل خودم بيرون آمدم. خشمگين بودم که چرا يمين الدوله سلطان محمود به اين بينوايان و درماندگان رحم نمي کند. خشمگين بودم که چطور سلطان با اسپش به آن ساحه مقدس، در معبد شيوا مخوف و مخرب، وارد شده است. خشمگين بودم که اصلاً او چرا اين مردم بينوا را مي آزارد و رنج مي دهد. اين سو و آن سو مي نگريستم. نمي دانستم چه کار کنم. هيچ چيزي از دستم ساخته نبود. اما، کاهنان که مرا ديدند، شادمان و اميدوار گشتند. پنداشتند که من معجزه شيوا هستم. فکر کردند که براي نجات معبد آمده ام. آن وقت، با سپاسگزاري و اعجاب، در برابرم خم شدند و بلند بلند گفتند: «جي، راج ناگ، جي»! به دنبال آنان، آوازهاي اميدوار، سرورآميز، و شاکرانه زنان و مردان نيز بلند شد که مي گفتند: «جي، راج ناگ، جي»! بر لبهاي همه لبخندهاي خفيف و کمرنگ آميخته با حيرت و تحسين نقش بسته بود. «محمود مرا ديد. سرهنگان و سپاهيانش نيز مرا ديدند. چله هاي کمانها کشيده شدند و سوفارها تا بناگوشها رسيدند. دانستم که به يک لحظه سوراخ سوراخ خواهم شد. مرگ را پذيرفتم و خودم را جزو ابديت احساس کردم. اما، ديدم که محمود به تيراندازان اشارت کرد که تيرهاي شان را رها نکنند. من اين حرکت او را نشانه صلح و آشتي پنداشتم. پس، در ميان خاموشي و سکوت فضاي محوطه معبد، به سوي محمود رفتم. اسپش ترسيد، شيهه کشيد و رميد، مي خواست بر دو پا بلند شود، ولي سربازان نيرومند و قوي هيکل لگامش را محکم گرفتند و اسپ ناگزير آرام شد. «در دو سه قدمي محمود که رسيدم، ايستادم. لختي به چشمهاي او نگريستم. در چشمهايش کينه و حرص بيکران. آن وقت، من در برابر او سر بر زمين نهادم. با اين حرکت خودم مي خواستم بگويم که مزاحم اين مردم بينوا نشود و به اين معبد زياني نرساند و از راهي که آمده است، بازگردد. مي خواستم ببيند که يک مار معبد سومنات در برابر او به خاک افتاده است، يک راج ناگ در برابر او سر بر زمين نهاده است. مي خواستم بگويم که بر آن کودکان تشنه لب و آن مردان و زنان پريشان و نوميد رحم کند. مي خواستم بگويم که اين معبد، معبد سومنات، قرنها مي شود که عبادتگاه مردم بوده است. مي خواستم بگويم که... ولي، در همين حال، شنيدم که يکي از فرماندهان لشکر شادمانه فرياد زد: «ببينيد! اين مار که نگهبان گنج است، اين بتخانه را به سلطان تقديم کرد... مي بينيد که همه چيز را به سلطان تقديم کرد!» «از اين گفته او دلزده و حيران شدم. غريو از لشکريان برخاست. يمين الدوله محمود دستور داد که مرا در صندوقي بيندازند. تا به خود آمدم، در فضاي تاريک صندوق بودم. آن وقت، شنيدم که سلطان فرمان داد تا معبد سومنات را ويران کنند و پيکره شيوا را درهم شکنند. در تاريکي درون صندوق، ناله ها و فريادها و گريه هاي زنان و مردان و کودکان را مي شنيدم. اسبها شيهه مي کشيدند و پيلان بانگ مي زدند. لشکريان فاتح و پيروز به قهقهه مي خنديدند. و من، همان دم، صد سال پيرتر شدم، درهم شکستم.» مار خاموش شد. فش فش آهسته يي از او به گوش رسيد. به نظرم آمد که به سختي نفس مي کشد. در همين حال، آرام آرام، باز هم ادامه داد: «به اين صورت، مرا به غزنه آوردند و من جزوي و پاره يي از کاخ سلطان شدم. محيط نامأنوسي بود. همه چيز و همه کس برايم ناآشنا و بيگانه بود. هيچ کس مرا ديگر احترام نمي کرد. من ديگر راج ناگ نبودم. موجود منفور و ترسناکي بودم. «اول که مرا به غزنه آوردند، همه جا آوازه افتاد که شاه ماران هندوستان پاهاي يمين الدوله سلطان محمود را بوسيده است و همه گنجهاي هندوستان را به او پيشکش کرده است. مي گفتند که محمود شاه ماران هندوستان را به غزنه آورده و زنداني کرده است. پسانترها مي گفتند که هر وقت محمود براي غزا به هندوستان مي رود، مارهاي آن سرزمين به او سلام مي کنند. باز هم مي گفتند که سلطان چند تن از جادوگران هندوستان را مار ساخته و در غزنه به بند کشيده است. «سلطان خودش مرا به مهمانان و بزرگاني که از سرزمينهاي ديگر و يا از گوشه هاي دوردست قلمرو گسترده اش به دربار او مي آمدند، نشان مي داد و مي گفت: «همين مار بود که گنجهاي بتخانه سومنات را به ما تقديم کرد. خودش آمد و در برابر ما سر بر خاک نهاد»! آن مهمانان و بزرگان حيرتزده و تحسين آميز، مي گفتند: «عمر سلطان دراز باد. البته امر خدا همين طور بوده است»! و سلطان با خوشنودي و غرور لبخند مي زد. «يک بار هم که سفيري از سوي خليفه بغداد به دربار سلطان آمده بود، محمود مي خواست مرا به دست او بدهد که تحفه يي باشم براي خليفه. ولي آن سفير سلطان را قناعت داد که در سرزمين خودشان به قدر کافي مار هست. آن وقت محمود از تصميمش منصرف شد و دو دوشيزه زيباروي گندمي را که از کشمير آورده بود، همراه با در و گوهر بسيار براي خليفه فرستاد. سفير بي درنگ پذيرفت. انگار در سرزمين خودشان دوشيزگان زيباروي پيدا نمي شدند و نيز انگار خليفه در گنجينه هاي خودش در و گوهري نداشت. «يمين الدوله محمود گرفتار بيماري سل بود. طبيبان سفارش کرده بودند که خودش را شاد نگه دارد و بخندد. و سلطان هم هر کسي و هر چيزي را وسيله خنده خودش مي ساخت. دلقکي داشت که او را طلحک مي گفتند. اين دلقک شوخيهاي زشت و قبيحي با سلطان مي کرد، و سلطان هم قاه، قاه، قاه، قاه، مي خنديد. اهل دربار از اين دلقک خيلي مي ترسيدند، زيرا او به سلطان بسيار نزديک و براي او بسيار عزيز بود. «اين دلقک بي عاطفه هم مرا فراوان اذيت کرد و رنج داد، با چوب درازي که در نوک آن سوزن گذاشته بود، مرا قتقتک مي داد که بخندم و مي گفت: «ياالله، بخند ديگر... بخند»! البته که من نمي خنديدم. چطور مي توانستم بخندم؟ سوزن تنم را سوراخ سوراخ مي کرد. و چه دردي داشت. اما دلقک خودش ابلهانه مي خنديد. سلطان نيز قهقهه مي زد. گاهي در دلم مي گشت که بگويم: «آخر من يک راج ناک هستم. من مار معبد سومنات هستم. رعايت حال مرا بکنيد»! ولي بعد، فکر مي کردم سودي ندارد. آنان که معبد را ويران کرده بودند و گنجينه هايش را به تاراج برده بودند، چگونه رعايت حال مار آن معبد را خواهند کرد؟ ناگزير، همه چيز را تحمل مي کردم و دم بر نمي آوردم. در واقع، من يک پارچه فرياد شده بودم. در سراسر وجودم جز فرياد چيزي نمانده بود. هر ذره تنم يک فرياد بود. اصلاً هستي من يک فرياد شده بود. يک فرياد عظيم و دردناک. فکر مي کردم که اگر اين فرياد را بکشم، بدنم به يک باره تبخير خواهد شد و در هوا ناپديد خواهد گشت. «براي مدتي مرا به خانه حکيمي بردند که او را ابوريحان مي گفتند. اين حکيم مرد خوب، مهربان، و خردمندي بود. او چندين بار با محمود به هندوستان رفته بود. عقايد و رسم و رواجهاي مردم آن جا را نيک مي دانست و از ارج و مقام من در نظر آن مردم خوب آگاهي داشت. او هرگز مرا اذيت نکرد. گاهي هم که تنها مي بوديم، با زباني که از حکماي هندوستان آموخته بود، با من گپ مي زد. حتي گاه گاهي هم به سوي من خم مي شد و با تکريم و احترام و خيلي آهسته... که کسي نشنود – مي گفت: «جي، راج ناگ، جي»! و با مهر و دلسوزي لبخند مي زد. «مرا براي اين به خانه اش برده بود که تجربه هايي با من انجام بدهد. تجربه هاي بي ضرري بودند. زحمت و آزاري به بار نمي آوردند. اما حکيم اين تجربه ها را خيلي جدي مي گرفت. مثلاً يک بار براي ده شبانه روز، در قفس من پارچه هاي زمرد را گذاشت. پس از ده روز چشمان مرا با دقت معاينه کرد و ديد که چشمهاي من سالم هستند و من کور نشده ام. بسيار به هيجان آمده بود. اين موضوع را در يکي از کتابهايش نوشت که باعث تعجب و حيرت حکماي ديگر شد، زيرا آنان مي پنداشتند که زمرد مارها را نابينا مي سازد. «اين حکيم ابوريحان غالباً با کتابهاي خودش سرگرم مي بود، و هي مي نوشت و مي نوشت. شبها تا دير وقت بيدار مي ماند. لحظه هاي درازي خاموشانه به نقطه يي خيره مي شد. مي نوشت و باز هم مي نوشت. «مي توانم بگويم مدتي که در خانه ابوريحان زندگي مي کردم، از بهترين روزهاي زندگي ام در اين سرزمين بود. اما، اين روزهاي خوش دير نپاييدند. مرا واپس به دربار بردند، سلطان چنين دستور داده بود. ابوريحان براي آخرين بار نزديک قفس من آمد. خم شد و آهسته گفت: «جي، راج ناگ، جي»! و مرا به کاخ سلطان بردند. در آن جا آن دلقک بي حيا، با چوب دراز سوزن دارش، منتظرم بود. بار ديگر تنم سوراخ سوراخ شد. و بار ديگر وسيله خنده و تفريح سلطان و درباريان او شدم. «يمين الدوله محمود از بيماري سل درگذشت و پسرش مسعود، پس از کشمکشي با برادرش، به پادشاهي رسيد. اين سلطان جديد چندان از مار و ماربازي خوشش نمي آمد. از اين رو، مرا از دربار خودش راند و يک دوره ديگر دربه دريهاي من آغاز شد. دست به دست مي گشتم. چه آدمهاي سفله يي را ديدم و چه خواريها و مذلتهايي را کشيدم. سرانجام هم به دست مرد بي سرو پايي افتادم که مرا در بازارهاي شهر غزنه مي گردانيد، به مردم نشان مي داد، و پول مي گرفت. اين مرد فرومايه با تحقير مرا شاه مار مي ناميد. ديگر بازيچه کودکان کوچه و بازار شده بودم. اين دوره پر از ذلت و پستي مقاومت مرا کاملاً از ميان برد. دلم نمي شد چيزي بخورم. اصلاً نمي توانستم که چيزي بخورم. کرخت و بي حس شده بودم. به سختي مي توانستم حرکت بکنم. و آن مرد بي سرو پا و سنگدل، مثل دلقک دربار محمود، مرا با چوب سوزن داري به حرکت وامي داشت. چه روزگار تلخ و جانگدازي بود.» مار سياه خاموش شد. چشمانش را بسته بود. هيچ جنبشي در او ديده نمي شد. به نظر مي آمد که شايد به خواب رفته باشد يا بيهوش شده باشد. اما، چند لحظه که گذشت، آهسته سرش تکان خورد. چشمهاي خسته و بي حالش را باز کرد و گفت: «يک روز تابستان آن مرد بي سرو پا کنار همين رودخانه آمد. هنوز رودخانه کمي آب داشت و او مي خواست آب تني کند. فراموش کرده بود سر سبدي را که من در آن بودم، درست ببندد. از آن فرصت استفاده کردم و با آخرين قدرتي که برايم باقي مانده بود، خودم را از سبد بيرون کشيدم. در ميان بوته ها و گياههاي وحشي خزيدم و همان جا پنهان شدم. آن مرد بي سرو پا و سنگدل هر چه جستجو کرد، مرا نيافت. سخت خشمگين شده بود. دشنامهاي غليظ و شديد به من داد و راهش را گرفت و رفت. ديگر او را نديدم. «حالا ديگر سالهاست که همين جا هستم. تنها و بي کس و بي يار و ياور. زمستانها هوا بسيار سرد مي شود، و من در زيرزمين کرخت مي مانم. آن کنار معبد سومنات چه خوب بود. چه روزهاي پرسعادتي داشتم. هوا گرم و عطرآلود مي بود. طنين زنگهاي معبد دل را آرامش مي داد. کاهنان معبد مي گفتند: «جي، راج ناگ، جي...»! کودکان تشنه بودند و آب مي خواستند... همگان در حيرت بودند که چرا شيوا آرام و خاموش است... شيون و غوغاي زنان و مردان و کودکان اوج گرفت و به آسمان رسيد... مي خواستم ببيند که يک راج ناگ در برابر او سر به خاک نهاده است... اين مار که نگهبان گنج است، اين بتخانه را به سلطان تقديم کرد... شاه ماران هندوستان پاهاي يمين الدوله محمود را بوسيده است... عمر سلطان دراز باد. البته امر خدا همين طور بوده است... آن چوب سوزن دار چه دردي داشت... دلقک مي خنديد و مي خنديد... آخر من يک راج ناگ هستم. مار معبد سومنات. ابوريحان، ابوريحان، نگذار مرا از خانه تو بيرون ببرند... آه، چوب سوزن دار... اي مرد فرومايه، چرا مرا اذيت مي کني؟ چه خواري و ذلتي... چه تحقيري، چه اهانتي... جي، راج ناگ، جي... من يک پارچه فرياد شده ام. اگر اين فرياد را بکشم، بدنم تبخير خواهد شد و در هوا نابود خواهد گشت... من يک راج ناگ هستم... مار معبد سومنات... جي، راج ناگ، جي... چه خواري و مذلتي... فرياد... فرياد... فرياد... محمود... محمود يمين الدوله، تو چرا اين کار را کردي... آخر چرا؟» مار سياه خالدار سرش را بر زمين گذاشت و خاموش ماند. مدتي صبر کردم. حرکتي نکرد. با عصايم تکانش دادم. باز هم نجنبيد. با دست گرفتمش. مرده بود. سبک و بي وزن بود. مثل يک مشت پر. نمي دانستم که با پيکر بي جان مار چه کار کنم. ناچار در ميان بوته ها و گياهها دفنش کردم. و چاشت يک روز بهار از رودخانه گذشتم و بدين سو آمدم. درختهاي سنجد گل کرده بودند و سبزه هاي نورسته چمنزار رنگ پسته يي داشتند. خواستم جايي را که مار سياه را گور کرده بودم، پيدا کنم. هر چه گشتم، آن محل را نيافتم. همه جا را بوته ها و گياههاي وحشي گرفته بودند. وقتي مي خواستم برگردم. دست و پايم در ميان بوته ها و گياههاي وحشي گير کردند. در حالي که مي خواستم خودم را رها کنم، پسر خردسالي را ديدم که دو سه قدم در ميان بوته ها و گياههاي خودروي جلو آمده بود. پسرک همان جا ايستاده بود و از ترس کرخت شده بود. به او گفتم: «نترس، من مار نيستم»! پسرک گفت: «تو اين جا چه مي کني؟» جواب دادم: «هيچ کس نمي داند که در اين دنيا چه مي کند. من هم نمي دانم. مي خواست چيزي بگويد، ولي من زودتر از او گفتم: «تو از مارها مي ترسي. همين طور نيست؟» پسرک گفت: «زهر اين مارها آدميزاد را خاکستر مي سازد»! آن مار ناتوان و درمانده معبد سومنات به يادم آمد و خنده ام گرفت. از ته دل بي اختيار خنديدم. بعد، از گير گياهها و بوته هاي خودروي خودم را رها کردم. روي زمين نشستم و به درخت سنجدي تکيه دادم. در اين حال، از پسرک پرسيدم: «پس به تو هم از اين مارهاي خطرناک چيزي گفته اند؟» گفت: «مادرم قصه کرده است.» به او گفتم: «بنشين.» مثل من روي زمين نشست و به درخت سنجدي تکيه داد. من آرام آرام گفتم: «سالهاي پيش که من مثل تو پسر خردسالي بودم، مادرم مي گفت: نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» در حالي که من صحبت مي کردم، آن پسرک خردسال آهسته آهسته بزرگ مي شد. باز هم بزرگ مي شد، براي اينکه پير و سالخورده شود. آري، پير و سالخورده شود. آخر رسم جهان همين طور است. رسم جهان... هه، هه، هه، هه! منبع: نشريه پايگاه نور شماره 11 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 930]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن