واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
الگوي مصرف در زندگي شهيدان نويسنده: محمدرضا فلاح سفره و سنگر بيش از بيست سال از پايان جنگ ميگذرد، اما هيچ زماني به مانند اين روزها به يادآوري آن روزها و درسآموزي از آن نياز نداشتيم. ما اكنون در آغاز دهه چهارم كه مقام معظم رهبري، آن را دهه «پيشرفت و عدالت» ناميدهاند، هستيم و آغاز اين دهه نيز سال حركت به سوي «اصلاح الگوي مصرف» است. با نگاهي گذرا به عمر سيساله انقلاب درمييابيم كه تنها مقطعي از اين زمان كه ميتواند براي ما، در راه رسيدن به الگوي صحيح مصرف، الگو باشد، همان چندسال نخست انقلاب و به ويژه دوران دفاع مقدس است. حتي اگر آموزهها و مباني ديني كه پايه رفتارهاي آن دوران را شكل ميداد، به گوشهاي نهيم، باز آن دوران ميتواند به ما ياري برساند؛ چرا كه هر كشوري حتي اگر پيشرفته و ثروتمند هم باشد در شرايط جنگي سياستهايي را پيش ميگيرد كه با آن شرايط، همخواني و سازگاري داشته باشد. خرج مملكت در هنگامه جنگ به گونهاي سامان مييابد كه نيروهاي در حال نبرد با كمبود و نقصان عِده و عُده روبرو نشوند و ذهنشان درگير مسئلهاي جز دشمن نباشد. وضع ما كه ديگر مشخص است. در شرايطي جنگ به ما تحميل شد كه نه نيروي انساني كارآمد و ماهر، پاي كار داشتيم و نه كليد زرادخانههاي تسليحاتي جهان در دستمان بود. تحريم شده بوديم. حتي سيمخاردار هم به ما نمي دادند و از بازار سياه، هر آنچه را كه ميخواستيم فراهم ميكرديم؛ اما انقلاب ماند. كشور ماند و هشت سال مقاومت كرديم. صدها عامل را شايد بتوانيم برشماريم. اما هيچ چيز نميتواند جاي عامل الگوي صحيح مصرف را بگيرد. مصرف فقط در مورد نان و آب و نيروي انساني نبود؛ همه چيز را دربر ميگرفت؛ حتي پوكه گلوله و جعبه خالي آر.پي.جي. ميكوشيم در بخش با الگوي مصرف در دوره دفاع مقدس آشنا شويم و در هر بخشي، به يك حوزه خاص بپردازيم. مواد مصرفي ما در زندگي روزمره خود، موادي را مصرف ميكنيم كه شايد در نگاه اول، به حسابشان نياوريم؛ اما چه بخواهيم و چه نخواهيم، آنها در حال مصرف شدن هستند؛ مثلاً براي انجام يك كار يا تهيه يك وسيله، ما علاوه بر مواد اوليه، هم وقت مصرف ميكنيم و هم نيروي بدن خود را مصرف ميكنيم. اما وقتي از ما بپرسند چه صرف شده است، تنها همان مواد اوليه را نام ميبريم، و از وقتي كه به پايش گذاشتهايم، ياد نميكنيم. حال با توجه به اين نكته، سري به باغ خاطرات هشت سال دفاع مقدس ميزنيم تا الگوي درست مصرف را از مردان آن روزها ياد بگيريم و اول، از همين وقت شروع ميكنيم. وقت وقت طلاست؛ ضربالمثل قشنگي است كه گاهي بد نيست، واقعاً به آن فكر كنيم و به مضمونش عمل كنيم و اين اتفاقي بود كه در زندگي شهيدان رخ داد. هسمر شهيد فياضبخش ميگويد: هميشه لباس يا چيزهايي را كه حضور ايشان چندان ضرورتي نداشت، من برايشان تهيه ميكردم، چون انصافاً وقت نداشتند، ولي در مواردي چون خريد كفش، طبيعتاً بايد خودشان ميآمدند. روزي رفتيم و من كفشي را پسنديدم، بعد ديدم ايشان كفش مشابهي را انتخاب كردند، در حاليكه غالباً سليقه مرا مراعات ميكردند. علّت را كه پرسيدم گفتند: كفشي كه شما انتخاب كرديد، بند داشت. من روزي حداقل هشتبار اين بندها را باز و بسته كنم كه روي همرفته حداقل هشتدقيقه وقت مرا ميگيرد. كفش بدون بند ميپوشم كه از آن هشتدقيقه، براي كار مفيدتري، از جمله مطالعه استفاده كنم. خاطره بعدي، از شهيد كلاهدوز است. امثال اين شهيد با استفاده حداكثري از وقت خويش توانستند ثمربخش شوند. يكي از همرزمان آن شهيد نقل ميكند: يك روز در شوراي فرماندهي سپاه بوديم. چند كتاب قطور با خود آورد كه درباره مسائل نظامي بود. چند صفحه اي از آنها را ورق زد و رو به ما گفت: «ببينيد، اينها خيلي هم چيزهاي مشكلي نيستند. ما بايد مطالعه را جدّي بگيريم.» تعدادي كتاب درباره مسائل مديريت مالي، مديريت پرسنلي و غيره داشتم. از آن به بعد، كتابهايمان را مبادله ميكرديم. او دو سه روزه كتاب را ميخواند و پس ميآورد و من از اينكه هنوز همه كتاب ايشان را نخوانده بودم، خجل ميشدم. ميگفت: «اين گروهكها خيلي تشكيلاتي عمل ميكنند. هر كي سريعتر عمل كند، ابتكار عمل با اوست. ما بايد خود را وفق بدهيم با وقت كم. آخرين خاطره اين بخش، از شهيد كلهر است كه ميتواند براي همه كساني كه كارها را به شوخي ميگيرند، و از فرصتهاي يادگيري استفاده نميكنند و آن را تلف ميكنند، درس باشد. يكي از ياران آن شهيد تعريف ميكند: كلاسي درباره تخريب، تشكيل شده بود. ما بيست نفر بوديم كه در آن كلاس شركت كرده بوديم. يكي از شرايط شركت در كلاس، داشتن توان رزمي و جسمي بالا در ميان افراد و شهيد حاجيدالله كلهر، يكي از اين افراد بود. مدّت اين كلاس، دو هفته بود كه طي آن، با مسائل كلّي و اصلي اينگونه رزمها آشنا ميشديم. مسئولان و مربيان، در آن روزها، هم به ما درس ميدادند و هم هر كدام از ما در جاي مربي قرار ميگرفتيم، درس ميداديم يا از يكديگر سؤال ميكرديم. خب، آدم به طور ذاتي، وقتي در كلاس و پشت ميز و نيمكت قرار ميگيرد، شيطنتها گل ميكند و همه ميشويم همان بچههاي دبستاني با بازيها، شيطنتها و همان طنزها و!... . خلاصه، همه ما تكتك امتحان داديم و رد شديم. چون شوخي و سؤالهاي بيربط و طنزآميز برادران، نميگذاشت هنگام تدريس آزمايشي، موفق شويم. براي مثال، وقتي سؤال ميكرديم آيا كسي سؤالي دارد؟ رويمان را كه برميگردانديم، ميديديم به جاي دست، همه پاهايشان را بالا بردهاند! يا مثلاً يكي دستش را بالا ميبرد و ميپرسيد: «آقا اگر چاشني را بغل كلنگ بگذاريم، چه ميشود!؟» خلاصه، آن قدر از اينطور سؤالها ميكردند كه طرف، خندهاش ميگرفت و نميتوانست درس بدهد و آخر سر هم، در قسمت تدريس مردود ميشد. سرانجام، نوبت به حاج يدالله كلهر رسيد. او آرام و مطمئن، با آن قد و قامت رشيدش، كنار تخته آمد. سپس مطالبي را روي تخته نوشت و آن وقت رو كرد به ما و پرسيد: «آيا كسي سؤالي دارد؟» يكي از برادران گفت: «بله!». گفتند: «چه سؤالي داري؟» گفت: «اين بچهها، نميتوانند در كلاس بنشينند، چون پاهايشان درد ميكند. پس ما پاهامان را بالا ميگيريم.» بعد همه پاهايشان را بالا گرفتند! هنوز همه در حال و هواي اين شوخيها بوديم كه با ضربهاي كه ايشان روي ميز كوبيد، همه سرجايمان ميخكوب شديم. نتيجه اين شوخي، اين شد كه همه به صف شديم و تا يه شماره، بايد پائين ميرفتيم، آن هم سينهخيز! حالا حساب كنيد كه بيستنفر كه همه جزء فرماندهان و معاونان و خلاصه مسئولان بودند، بايد اين تنبيه را اجراء ميكردند! منبع: نشريه امتداد - ش 44
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]