تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 22 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):دانايى سرآمد همه خوبى‏ها و نادانى سرآمد همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1852201639




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان در جبهه تو بحبوحه عملیات کربلای 5 گفت: بچه‎ها من می‎خواهم بروم شمال


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: شوخ‌طبعی‎های رزمندگان در جبهه
تو بحبوحه عملیات کربلای 5 گفت: بچه‎ها من می‎خواهم بروم شمال
جفت دست‌هایم محکم دسته آلومینومی منور را چسبیده بود که پریدم پایین؛ به هوای این که چتر، وسط سقوط آزاد باز می‌شود، ثانیه‌ای بعد، آه‌وناله‌ام به آسمان بلند شد.

خبرگزاری فارس: تو بحبوحه عملیات کربلای 5 گفت: بچه‎ها من می‎خواهم بروم شمال



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان می‌شود. * پرش با چتر منور جواد صحرایی خاطره‎ای را بدین شرح بیان می‎کند: یک روز پسرخاله‌اسماعیل از منطقه آمده بود شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز تا به ما سری بزند و خستگی‌ای در کند، آن‌روز دو تا چتر منور خوشگل با خودش آورده بود، می‌خواست برای یادگاری، آنها را با خودش ببرد شمال، با کلی سماجت، راضی‌اش کردم یکی را بدهد به من، بی‌خبر از همه چیز، فکر می‌کردم چتر پرواز است، رفتم بالای ساختمان خانه خودمان، از فاصله سه متری بالای خانه درحالی که جفت دست‌هایم محکم دسته آلمینومی منور را چسبیده بود، پریدم پایین. به هوای این که چتر، وسط سقوط آزاد باز می‌شود، ثانیه‌ای بعد، آه‎وناله‌ام به آسمان بلند شد، مادر، خواهر و پسرخاله‌ام سراسیمه پریدند بیرون، ولو شده بودم کف باغچه بیرون خانه، از قضیه که با خبر شدند، همه‌شان زدند زیرخنده، من هم با آنها شروع کردم به خندیدن تا خاطره تلخ پرش با چتر منور، بشود خاطره بانمک و به‌یادماندنی من از بازی‌های ایام نونهالی در شهرک. * ترکش خیالی به چشم محمد ابراهیمی خاطره‎ای را چنین بیان می‎کند: سال 1365 نزدیک لحظه تحویل سال، پوراشرفی آمد و گفت: «بچه‌ها همه در سنگر فرماندهی جمع شوید، سرهنگ از قرارگاه برای تبریک عید و دادن عیدی به شما آمده است.» به سنگر فرماندهی رفتیم، جناب سرهنگ سال نو را تبریک گفت و اسکناس‌های نوی 10 تومانی را از جیبش بیرون آورد و یکی‌یکی به ما داد، نصف عیدی گرفته و نصف عیدی نگرفته صدای مهیبی آمد، دشمن انبار مهمات را در آبادان زده بود، تا غروب مهمات خودبه‌خود منفجر می‌شد و تا فاصله 500 متری پرتاب می‌شد. دستور آتش رسید، تا دو روز برای تلافی پاتک می‌کردیم و تا چند روز از عراق صدایی نمی‌آمد، بعد از حدود یک هفته آنها هم شروع کردند، یک روز یک گلوله به چراغ توپ ما اصابت کرد و چراغ از هم پاشیده شد، یکی از بچه‌ها که کنار توپ بود، چشمش را گرفت و گفت: «آی چشم‌ام ترکش خورد.» روی زمین می‌غلتید و ناله می‌کرد، همه دورش جمع شدیم و به زور دستش را از روی چشمش جدا کردیم، دیدیم سالم است و غش‌غش می‌خندد. سرگروهبان پوراشرفی زد زیر گوشش و گفت: «ما را مسخره کردی؟» جواب داد: «سرگروهبان چرا می‌زنی؟ این توپ بیچاره که نمی‌تواند بگوید، آی چشم‌ام، من به جایش گفتم.» * من به شمال می‌روم فرزاد رستمی خاطره‌ای را بدین شرح نقل می‎کند: در ادامه عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در نزدیکی کارخانه پتروشیمی مستقر بودیم، قرار بود گروهان ما در همین قسمت عمل کند ولی از بس فرمانده گروهان و دسته بچه‌ها را طی این چند روز،  این‌طرف‌وآن‌طرف کشاندند، بچه‌ها حسابی خسته و درمانده بودند، توان‌شان تحلیل رفته بود، هرکدام از شدت خستگی، جان‌پناهی را گرفته بودند، تا دور از آتش خمپاره دشمن، کمی‌استراحت کنند، اما پیشروی در آن اوضاع ضروری بود. هرطور که شده باید بچه‌ها پیش‌روی‌شان را ادامه می‌دادند، توقف اصلاً به صلاح نبود، کاری از دست کسی برنمی‌آمد، بچه‌ها گوش‌شان بدهکار حرفی نبود، در همین لحظه کاظم علیزاده که با ما در گروهان بود، رو به بچه‌ها کرد و گفت: «مگر شما کار و زندگی ندارید که می‌آیید اینجا عراقی‌ها را اذیت می‌کنید؟ اصلاً من می‌خواهم به شمال بروم، بروم جای خوش‌آب‌وهوایی که اصلاً دیگر فکر آمدن به این جور جاهای خطرناک به کله من خطور نکند.» شوخی کاظم در آن وانفسای خستگی، کارگر افتاد و انگیزه مضاعفی را بین بچه‌ها ایجاد و مصمم‎شان کرد تا انتهای راه از حرکت نایستند. * مهران را گرفتند سوسن ملکیان، همسر سردار شهید حاج جعفر شیرسوار خاطره‌ای را چنین بیان می‎کند: حاجی سراسیمه به خانه آمد و به محض وارد شدن بدون آنکه سلام‌وعلیکی بین‌مان رد و بدل شود، گفت: «سوسن! خبر داری، پست‌فطرت‌ها مهران را گرفتند؟» از لحن صحبت کردنش متعجب شدم، او که عادت نداشت به نیروها یا ارگان‌ها اهانت کند، حالا چرا فحش می‌دهد؟ بهت‎زده پرسیدم: «چرا این‌قدر ناراحتی؟ خوب حتماً کاری کرد که گرفتنش، چرا من و تو را نمی‌گیرند؟» با آن که عصبانی بود اما زد زیر خنده و گفت: «بابا! مهران پرستش را که نمی‌گویم، عراقی‌ها دوباره شهر مهران را از دست ما در آوردند.» بعد گفت: «باید بروم.» گفتم: «لااقل این دفعه را منصرف شو، پایت هنوز خوب نشده است.» * از ترس بی‎هوش شده بود علی اکبر خنکدار خاطره‌ای را چنین نقل می‎کند: از فرصت استفاده کردیم و قبل از رسیدن گردان امام حسین (ع) به چهارراه فاو ـ بصره، هر عراقی که  آنجا می‌رسید را غافل‌گیر کرده و به هلاکت می‌رساندیم، به‌خاطر شرایطی که وجود داشت امکان اسیر گرفتن دشمن نبود، یکی از دوستانم به‌نام اصغر قلی‌تبار اسلحه خود را برداشت، رفت سراغ سرباز عراقی که داشت بین اجساد تکان می‌خورد، بالای سرش رسید، به‎سمتش نشانه گرفت، شلیک کرد اما صدایی شنیده نشد، سرباز عراقی فرصت پیدا کرد سلاحش را مسلح کند، اصغر از ترس لرزید و در جایش خشک شد، در همین حین صدای شلیک گلوله‌ای همه‌جا را ساکت کرد و بعد از ثانیه‌ای برخلاف انتظار همه، سرباز عراقی به زمین افتاد، بچه‌ها مات‌شان برده بود. گلوله از سلاح من شلیک شده بود، اصغر بعد از این اتفاق از شدت اضطرابی که به او وارد شده بود، از خود بی‌خود روی زمین نشست، صدای قهقه بچه‌ها از حال و روز وحشت‌زده اصغر به آسمان بلند شد، چند لحظه بعد اصغر به هوش آمد و از این که جانش را نجات دادم تشکر کرد. * گواهینامه فرغون بهزاد حقانی بیان می‎کند: اوایل تشکیل سپاه بود، توی سپاه گلوگاه مستقر بودیم، با خودم گفتم کمی سربه‌سر بچه‌ها بگذارم تا از بیکاری آن روز در بیایند، خیلی جدی و محکم رو به آنها گفتم: «بچه‌ها! تو جمع شما کسی هست گواهینامه رانندگی داشته باشد؟» آنهایی که تصدیق رانندگی داشتند، دست‌شان را بردند بالا، آن موقع‌ها تعداد ماشین‌های سپاه کم بود و راننده نیاز اساسی سپاه؛ بچه‌ها دوست داشتند از تمام توان‌شان در راه خدمت به سپاه استفاده کنند، یکی از بچه‌هایی که دستش را بالا برد، رمضان‌علی بود، رو کرد به من و گفت: «آقای حقانی! من تصدیق ندارم، ولی رانندگی را فوت فوت هستم.» گفتم: «رمضان! مطمئنی می‌توانی از عهده رانندگی بربیای؟» گفت: «چرا نتوانم، کافی است امتحانم کنی.» گفتم: «خب، یالا بپر برو بیرون پشت حیاط یک ماشین افتاده، روشنش کن بیارش اینجا.» گفت: «مشخصات ماشین؟» گفتم: «فرغون.» فهمید که شوخی کردم، حسابی به‌هم ریخت و عصبانی شد. گفتم: «آقای راننده! چه فرقی می‌کند، ماشین چهارچرخ باشد یا تک‌چرخ، مهم این است که بتوانی مأموریت سپاه را درست‌وحسابی انجام بدهی.» از این حرفم، بچه‌ها زدند زیرخنده و رمضان‌علی هم همراه بچه‌ها شروع کرد به خندیدن. * شوخی انفجاری سیدعباس حسینی نقل می‎کند: توکارش فوق‌العاده جدی بود، با کسی رودروایسی نداشت، آن وقت‌ها حمله به پایگاه‌های سپاه در دستور کار منافق‌ها قرار داشت، قبل از اذان ظهر روز جمعه از مأموریت برگشته بود، یک‌راست به سپاه رفت، آن موقع برادران روحانی برای تبلیغ به شهر نور آمده بودند، محل استراحت‌شان هم سپاه بود. علوی قبل از آمدن برادران روحانی از نماز جمعه، دور سالن غذاخوری را با مواد منفجره مشقی و ترقه پر کرده بود، وعده غذایی آن روز، برنج و خورشت قیمه همراه با ماست بود، همه آقایان روحانی در حال سرو غذا بودند، علوی سیم اتصال مواد منفجره را وصل کرد و لحظه‌ای بعد انفجار صورت گرفت، جمعیت داخل سالن از در و پنجره و خلاصه هر روزنه‌ای که گیر آورده بودند، آمدند بیرون، بعضی از این بنده‌خداها این‌قدر که هول شده بودند، ظرف خورشت و ماست، ریخته شد رو سر و صورت‌شان. همه فکر می‌کردند منافق‌ها حمله کرده‌اند، کمی بعد وضعیت عادی شد، دوستان روحانی وقتی فهمیدند کار خودی بوده، به سالن برگشتند، وضعیت به‎هم ریخته لباس‌های‌شان را که دیدند، خنده‌شان گرفت، علوی هم که دید اوضاع آرام شده و آقایان روحانی دارند می‌خندند، رو به آنها گفت: «عزیزان روحانی! مراقب باشید همیشه از این شوخی‌ها نیست، یک‌وقت دیدید راستی‌راستی منافق‌ها حمله کرده‌اند، در هرصورت آمادگی‌تان را حفظ کنید. انتهای پیام/86029/س40

94/01/10 - 12:08





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 88]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن