تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):صدقه بلا را برطرف مى كند و مؤثرترينِ داروست. همچنين، قضاى حتمى را برمى گرداند و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820480326




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان در جبهه ماجرای دوران نامزدی و استغفاری که 1000 بار تکرار شد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: شوخ‌طبعی‎های رزمندگان در جبهه
ماجرای دوران نامزدی و استغفاری که 1000 بار تکرار شد
قاسم حیدریان تازه ازدواج کرده بود، برای همین، شیطان گاه‌وبی‌گاه وسوسه می‌شد تا هرطور شده، کلکی جور کرده و رضایت فرمانده گردان را برای رفتن به مرخصی جلب کند.

خبرگزاری فارس: ماجرای دوران نامزدی و استغفاری که 1000 بار تکرار شد



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبای چند تن از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلای مازندران تقدیم مخاطبان می‌شود. * آن شب یک استغفرالله شد هزار تا علی کرمی خاطره‎ای را بدین شرح بیان می‎کند: بعضی وقت‌ها برای آمادگی بیشتر، برنامه پیاده‌روی رزم شبانه از طرف فرمانده گردان پیش‌بینی می‌شد، تا فرمان رزم شبانه می‌رسید، بچه‌ها همه‌شان با لباس و تجهیزات کامل به‌صف می‌شدند. این کار برای تقویت جسمانی بچه‌ها و آمادگی برای شرکت در عملیات‌ها خیلی موثر بود، رسم هم این بود که سر ستون، فرمانده گردان یا گروهان می‌ایستاد، بعد هم جانشین و نیروهای عادی گردان و گروهان، غیر از تقویت قوای جسمانی، فرماندهان دنبال هدف دیگری هم بودند و آن ایجاد هماهنگی بیشتر بین نیروهای عمل‎کننده بود. مثلاً اگر سر ستون که فرمانده بود، می‌خواست پیام یا رمزی را به گوش نیروها برساند، یکی که پشت سر او بود، به پشت‌سری‌اش پیام فرمانده را می‌رساند، به این ترتیب پیام تا ته ستون می‌رفت. در منطقه دهلران بودیم، آن شب با هم‎محلی‌ها، آماده می‌شدیم برای رزم شبانه، دوستم قاسم حیدریان تازه ازدواج کرده بود، برای همین، شیطان گاه‌وبی‌گاه می‌آمد توی جلدش و او را وسوسه می‌کرد تا هرطور شده، فردا کلکی جور کند و رضایت فرمانده گردان را برای رفتن به مرخصی جلب کند، اما تا خواست وسوسه جان بگیرد، «استغفراللهی» گفت و بعد هم یک لعنت نثار شیطان کرد. تا لبش به استغفرالله گفتن، جنبید، پشت‌سری‌اش فکر کرد، قاسم دارد پیام فرمانده را به او می‌رساند، برای همین او استغفرالله را تکرار کرد و این استغفرالله تا ته صف رفت، سر را که برگرداندم، نفرات ستون یکی‎یکی داشتند ذکر استغفرالله می‌گفتند، آن شب یک استغفرالله شد هزار تا. * پیرمرد دیگر حکم ابن‎ملجم را برایم داشت احمد اسحاقی، خاطره‎ای را چنین بیان می‎کند: آخرهای سال 63 بود، هلهله‎ای در شهر بود، شهر را برای اعزام نیروها آذین بسته بودند، شبی که قرار بود، فردایش به چالوس و از آنجا به جبهه بروم، آرام نداشتم، برادر بزرگ‌ترم محمد، آن وقت‌ها در جبهه مریوان بود، برای همین پدر و مادرم راضی نبودند آنها را تنها بگذارم و بروم جبهه. از آنها اصرار برای ماندن بود و از من هم اصرار برای رفتن، پدر و مادرم که دیدند، پسرشان پایش را کرده توی یک لنگه کفش و هر طور شده می‌خواهد با اعزامی‌های فردا به چالوس برود، نصف شب به اتاق خوابم آمدند و کیفم را که پر بود از وسایل شخصی و لباس‌هایم، با خودشان بردند و جایی که عقل جن هم نرسد مخفی کردند، برای محکم‌کاری بیشتر، هرچی پول توی جیبم بود را خالی کردند. صبح برای نماز از خواب بیدار شدم، ولع رفتن به جبهه، همراه با بدرقه مردم، حس عجیبی را در من به‎وجود آورده بود، بدون سروصدا، دور از چشم پدر و مادرم، به سراغ کیف لباس‌هام رفتم، سر جایش نبود، فهمیدم از کجا آب می‌خورد، به طرف لباس‌آویز رفتم تا لااقل پول‌ها را از جیب لباس‌هایم درآورم، اما از پول‌ها هم خبری نبود، دنیا سرم آوار شده بود، امکان نداشت بتوانم به جبهه بروم، بدون لباس و پول از شمال تا جنوب، کجا می‌شد رفت؟ حسرت زیادی در دلم افتاده بود، از پنجره طبقه بالای خانه پدرم که به بیرون مشرف بود، اتوبوس‌ها را می‌دیدم که قطارقطار از جلوی چشم‌های خیسم رژه می‌رفتند، نسیم ملایمی هم پرچم‌های هر اتوبوس را به رقص درآورده بود، توی آن اتوبوس‌ها رفقایم بودند که با صلوات مردم بهشهر، غرق در دود اسپند و بوی گلاب، راه چالوس را پیش گرفته بودند، مثل ابر بهاری گریه می‌کردم، پدر و مادرم از این که دیدند، نقشه‌شان جواب داده و من از رفتن به جبهه ناکام شدم، خوشحال بودند. آخرین اتوبوس اعزام که از جلوی چشم‌هایم دور شد، آمدم پایین و از خانه بیرون رفتم، مثل آدم‌های مجنون بیابان‎گرد، راه خیابان و بازار شهر را پیش گرفتم، سرم پایین بود و مدام با خودم حرف می‌زدم، از خدا می‌خواستم هر طور شده پایم را به جبهه باز کند. فردای همان روز از بلندگوی مسجد جامع بهشهر اعلام کردند که اعزام اضطراری پیش آمده و کسانی که داوطلب اعزام به جبهه هستند، بروند سپاه، خودشان را معرفی کنند، از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، اما باز نداشتن پول مشکل اساسی بود، با خودم گفتم، خدا کریم است، تازه بچه‌هایی که قبلاً اعزام شده بودند، می‌گفتند: «توی پادگان شهید رجایی چالوس، به هر نفر 300 تومان پول می‌دهند.» به امید این که در چالوس 300 تومانی گیرمان می‌آید، سوار اتوبوس شدم، مسئولان اعزام، اول مخالفت کردند و گفتند: «شما باید همان دیروز می‌رفتی.» با کلی التماس و خواهش، قبول کردند که بروم، داخل اتوبوس را پاییدم، پیرمردی آن گوشه اتوبوس به صندلی لم داده بود، از یک چشم نابینا بود، بعداً متوجه شدم که از بچه‌های گلوگاه است، کنارش نشستم، تصمیم گرفتم هرجا که می‌رود، همراه او بروم، پیش خودم می‌گفتم اگر بخواهد چیزی بخورد، لابد دلش رحم می‌آید و به من هم که سن بچه‌اش را دارم، تعارف می‌کند. در جاده قائمشهر ـ بابل، اتوبوس برای نماز و غذا ایستاد، مثل بره‎ای پی مادرش که  لحظه‌ای از او جدا نمی‌شود، خودم را به پیرمرد می‌چسباندم تا حواسش به من باشد و بداند هرجا می‌رود، من هم با او می‌آیم. پیرمرد بعد از نماز در نمازخانه رستوران به سالن آمد و سفارش غذا داد، غذا قیمه‌پلو بود، من هم که کنارش نشسته بودم، همان غذا را سفارش دادم، برای حساب و کتاب، پیرمرد به طرف صندوق رفت، به گمان اینکه حساب غذای مرا هم می‌کند، کنار صندوق منتظرش ماندم، اما با تعجب دیدم، پیرمرد فقط حساب غذای خودش را کرده و بعد هم از آنجا دور شد، دوست داشتم آن لحظه زمین دهان باز کند و من در آن فرو بروم. با خودم گفتم: «خدایا! حالا چه جوابی به صاحب رستوران بدهم، یک پاپاسی هم توی جیبم پول نیست.» یواشکی سرم را گذاشتم پایین و فوری از آنجا دور شدم، هر لحظه منتظر بودم یکی بیاید و از پشت، یقه‌ام را بگیرد و بین زمین و آسمان آویزانم کند، اضطراب مثل خوره به تن و جانم افتاده بود، کلنجار با وجدان هم جای خودش. باز با خودم گقتم: «نمی‌شود غذا خورد و بی‌خیال پولش شد، ناسلامتی داریم می‌رویم جبهه.» از خدا خواستم که مثل کمکی که وقت اعزام به من کرد، حالا هم به من توجه کند تا آبروی من پیش همشهری‌هایم نرود، اتوبوس راه افتاد، از صاحب رستوران خبری نشد، مسیر راه، چشم دیدن پیرمرد را نداشتم، اصلاً آن موقع حکم «ابن ملجم» را برایم پیدا کرده بود. به چالوس رسیدیم، بلافاصله به سمت دفتر روحانیت پادگان «شهید رجایی» رفتم، سیر تا پیاز ماجرا را برای‎شان تعریف کردم، آنها از این که می‌دیدند با آن سن کم، این‎جور بی‎تاب ادای دینم هستم، از من خوش‎شان آمد، ولی گفتند، باید هر طوری شده مبلغ غذایی که خوردم را به نیت صدقه، خیرات کنم. مجبور شدم بخشی از 300 تومان خرج سفر را برای غذای رستوران، خیرات کنم، باز هم کم‎پولی شد هم‎سفر راهم. بالاخره پایم به جبهه باز شد، پیرمرد را دیگر ندیدم تا این که یک روز در پادگان شهید بیگلوی سوسنگرد، چشمم به او افتاد، چادربان یکی از دسته‌ها بود، دل‎ودماغ خُش‎وبِش با او را نداشتم، هنوز از کاری که کرده بود، ناراحت بودم. چند روز بعد اتفاقی افتاد و از قضا چادری که پیرمرد چادربانش بود، آتش گرفت و کلی از وسایل بچه‌ها سوخت، از یک طرف ناراحت بودم که چادر آتش گرفته و وسایل بچه‌ها سوخته و از طرفی کمی ته دلم خوشحال بودم که پیرمرد حالا باید کلی حساب کتاب به بالایی‌ها پس بدهد که چرا نتوانسته آتش را مهار کند. * این هم متکازین! تقی مهری خاطره‌ای را بدین شرح نقل می‎کند: در فاو همراه با بچه‌های واحد اطلاعات در سنگر نشسته بودیم و از زمین و زمان می‌گفتیم و می‌شنیدیم که ناگهان مسئول اطلاعات لشکر، شهید طوسی سر رسید، بچه‌ها تکانی به خودشان دادند، شهید طوسی سری در سنگر چرخاند و رو به یکی از بچه‌ها گفت: «پاشو برویم!» ساعت 11 شب بود، بنده خدا که می‌دانست عادت شهید طوسی این است که از محل مأموریت چیزی نگوید، کنجکاوی نکرد و سریع رفت که برای مأموریت آماده بشود، بعد از چند دقیقه، با لباس و تجهیزات جلوی بچه‌ها ظاهر شد، بعد هم رو به شهید طوسی گفت: «حاج آقا! من آماده‌ام.» طوسی گفت: «می‌خواهیم برویم مِتکازین» همه بچه‌هایی که آنجا بودند، از جواب شهید طوسی تعجب کردند، هم برای این که برخلاف عادت همیشگی‎اش، این دفعه جای مأموریت را گفته و هم این که اسم متکازین تازه به گوش‎شان خورده بود. شهید طوسی که دید بنده‎خدا‌ هاج‌وواج دارد به او نگاه می‌کند، سکوت را شکست و از او خواست برود نردبانی را بیاورد، او هم سنگر به سنگر را گشت و بالاخره نردبانی را گیر آورد. کنار سنگر بچه‌های واحد اطلاعات، ساختمانی بود، شهید طوسی رو به او کرد و گفت: «همراه من بیا و نردبان را به آن ساختمان تکیه بده تا دوتایی با هم برویم بالایش.» بالای ساختمان تختی بود، شهید طوسی گفت: «این هم متکازین.» بعد هم توضیح داد، خب راست گفتم، متکازینی که می‌گفتم همین‌ جاست، چون هم متکا دارد و هم زیرانداز. بچه‌های واحد که از پایین به صحنه نگاه می‌کردند، زدند زیر خنده، بعداً فهمیدیم متکازین نام یکی از بخش‌های هزارجریب بهشهر است. انتهای پیام/86029/غ30

93/12/23 - 09:00





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن