واضح آرشیو وب فارسی:الف: ريشه ضرب المثل/ دزدباش و مردباش
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۱۲:۴۶
تبيان/ روزگاري بود که از هتل و مسافرخانه خبري نبود. توي راه ها، کاروان سراهايي بود که مسافران به آن جا مي رفتند تا شبي استراحت کنند و صبح دوباره به سفرشان ادامه دهند.در ميان کاروان سراهاي ايران، کاروان سرايي هم بود که مثل يک قلعه و دژ نظامي به حساب مي آمد. دور تا دورش را ديوارهاي بلند و سر به فلک کشيده ساخته بودند. در کاروان سرا از جنس فولاد بود و هيچ دزدي نمي توانست وارد کاروان سرا بشود. تاجراني که گذرشان به آن کاروان سرا مي افتاد، شب ها با خيال راحت مي گرفتند و مي خوابيدند و مطمئن بودند که هيچ دزد و راهزني نمي تواند وارد آن کاروان سرا بشود. کاروان سرا موقعيت خيلي خوبي داشت، تا اين که سه نفر دزد با يکديگر همدست شدند و تصميم گرفتند هر طوري شده يک شب به کاروان سرا دستبرد بزنند و به افسانه ي نفوذ ناپذيري کاروان سرا پايان بدهند.دزدها هزار نقشه کشيدند تا عاقبت به اين نتيجه رسيدند که پشت کاروان سرا تونلي زيرزميني بزنند و از زير ديوارهاي بلند و محکم کاروان سرا وارد آن بشوند. آن ها روزهاي زيادي با بيل و کلنگ کار کردند و راه زيرزميني کندند تا توانستند از بيرون کاروان سرا راهي به وسط چاه آب آنجا باز کنند بعد، در يک شب تاريک، از راهي که در زيرزمين کنده بودند، آرام آرام وارد کاروان سرا شدند و بي سر و صدا مال و اموال مسافران و تاجران را برداشتند و از همان راهي که آمده بودند، برگشتند.صبح که شد، خبر دستبرد به کاروان سرا مثل توپ ترکيد و به گوش حاکم رسيد. حاکم سوار بر اسب شد و رفت توي کاروان سرا، باورش نمي شد که دزدي توانسته باشد ديوارهاي محکم و بلند، يا در فولادي کاروان سرا را سوراخ کند. ماموران حاکم همه جا را به دقت گشتند، اما اثري از سوراخ و جاي پاي دزدها نديدند. حاکم گفت: «با اين حساب، دزد بايد يکي از کارکنان کاروان سرا باشد.»توي کاروان سرا ولوله افتاد. دربان هاي کاروان سرا را به دستور حاکم زير مشت و لگد انداختند تا به دزدي با هم دستي با دزدها اعتراف کنند. اما از آن جا که سر بي گناه پاي دار مي رود اما بالاي دار نمي رود، بهتر است حاکم نادان را با دربان هاي بي گناه رها کنيم و برويم سراغ دزدها. وقتي که دزدها مال و اموال دزدي را به جاي امني رساندند، به کاروان سرا برگشتند تا ببينند چه خبر است. دزدها زماني به کاروان سرا رسيدند که دربان هاي بيچاره را شلاق مي زدند. فرياد و فغان آن ها به آسمان بلند بود. رئيس دزدها از ديدن اين صحنه ناراحت شد و با خود گفت: «خدا را خوش نمي آيد که آن بيچاره ها به خاطر کاري که نکرده اند شکنجه شوند.»بعد هم جلو رفت و با صداي بلند گفت: «دست نگه داريد!»همه رو به سوي اين تازه وارد کردند که ببينند چه مي گويد او قدمي پيش گذاشت و گفت: «آن ها را آزاد کنيد آن ها بي گناه اند. من به کاروان سرا دستبرد زده ام.»حاکم رو به او کرد و گفت: «تو دستبرد زده اي؟! چطوري؟» رئيس دزدها گفت: «من راهي زيرزميني کنده ام که سر از چاه کاروان سرا در مي آورد.»همه به طرف چاه رفتند. حاکم گفتند: «مال و کالاي مسافران کجاست؟ اگر راست مي گويي، جاي اموال دزدي را نشان بده.»دزد گفت: «توي همين چاه است. يک نفر به داخل چاه برود و ببيند.»هيچ کس جرات نداشت به داخل چاه برود بالاخره به پيشنهاد رئيس دزدها طنابي به کمر او بستند و او را به داخل چاه فرستادند.به راه زيرزميني که رسيد، سرطناب را به سنگي بست و از راه زيرزميني فرار کرد. همدست هايش هم آرام آرام عقب رفتند و از در کاروان سرا خارج شدند. مسافران مدتي منتظر ماندند، اما خبري از دزدي که به درون چاه رفته بود نشد. با هم مشورت کردند و به دستور حاکم، يکي از ماموران با ترس و لرز به درون چاه رفت. او راه زيرزميني را پيدا کرد رفت و از آن سوي ديوار خارج شد. هنوز حاکم و مسافران سر چاه جمع شده بودند که مامور با داد و فرياد از در بزرگ کاروان سرا داخل همه فهميدند که دزد راست گفته و از راه چاه، راهي به بيرون کاروان سرا وجود دارد دربان هاي بيچاره را از غل و زنجير آزاد کردند. حاکم قدم مي زد و با خودش حرف مي زد.ناگهان يکي از مسافرها که بخشي از کالاهايش دزديده شده بود، با صداي بلند گفت: «من اموالم را به آن دزد جوانمرد بخشيدم. نوش جانش. حلالش مي کنم. او دزد باهوشي بود که توانسته چنين راهي را بکند و به کاروان سرايي به اين محکمي راه پيدا کند ولي مهم تر از اين کارش، مردانگي اوست. او خودش را به خطر انداخت تا دربان هاي بي گناه را از شلاق و شکنجه نجات بدهد. دزدي کار بدي است، اما اگر کسي کار بدي هم مي کند، بهتر است مثل او جوانمرد باشد.»از آن روز به بعد به کسي که کار زشتي انجام مي دهد و در عين حال، ناجوانمردي هم مي کند، مي گويند: «دزدباش و مردباش.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 47]