واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اين است راز آرامش
کشيش سوار هواپيما شد. کنفرانسي تازه به پايان رسيده بود و او ميرفت تا در کنفرانس ديگري شرکت کند؛ ميرفت تا خلق خدا را هدايت کند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويش قرار گرفت. اندکي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، امّا زياد جدّي به نظر نميرسيد. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودي شروع خواهد شد. هواپيما از زمين برخاست. اندکي بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمي بياسايند. پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشيش در درياي انديشه غوطهور که در جمع بعد چهها بايد گفت و چگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: "کمربندها را ببنديد!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زياد موضوع را جدّي نگرفتند. اندکي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، "از نوشابه دادن فعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است" موجي از نگراني به دلها راه يافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثري ظاهر نشد، گويي همه ميکوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمي گذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نميشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد" نگراني، چون دريايي که بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه يافت و آثارش اندک اندک نمايان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست و صداي موتورهاي هواپيما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشيش نيک نگريست؛ بعضي دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افکنده بود؛ طولي نکشيد که هواپيما همانند چوبپنبه بر روي دريايي خروشان بالا رفت و ديگربار فرود افتاد، گويي هماکنون به زمين برخورد ميکند و از هم متلاشي ميگردد. کشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛ گويي حبابي بود که به نوک خارک ترکيده بود؛ پنداري خود کشيش هم به آنچه که ميخواست بگويد ايماني نداشت. سعي کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدن به مقصد و از خويش پرسان که آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد. نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود کسي که نگران نباشد و به گونهاي دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکي افتاد خردسال؛ آرام و بيصدا نشسته بود و کتابش را ميخواند؛ يک پايش را جمع کرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده خاطر نشسته بود. گاهي چشمانش را ميبست، و سپس ميگشود و ديگر بار به خواندن ادامه ميداد. پاهايش را دراز کرد، اندکي خود را کش و قوس داد، گويي ميخواهد خستگي سفر را از تن براند؛ ديگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهرهاش را در خود فرو برده بود. هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه ميکرد، گويي طوفان مشتهاي گره کرده خود را به بدنه هواپيما ميکوفت، يا ميخواست مسافران را که مشتاق زمين سفت و محکمي در زير پاي بودند، بترساند. هواپيما را چون توپي به بالا پرتاب ميکرد و ديگربار فرود ميآورد. امّا اين همه در آن دخترک خردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تکان ميخورد و در آن آرامش بيمانند به خواندن کتابش ادامه ميداد.
کشيش ابداً نميتوانست باور کند؛ در جايي که هيچ يک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه ميتوانست چنين ساکن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ کند. بالاخره هواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد. مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان ميگريزند، شتابان هواپيما را ترک کردند، امّا کشيش همچنان بر جاي خويش نشست. او ميخواست راز اين آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشيش به او نزديک شد و از طوفان سخن گفت و هواپيما که چون توپي روي امواج حرکت ميکرد. سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهي نبود آنگاه که همه هراسان بودند. دخترک به سادگي جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه ميبرد؛ اطمينان داشتم که هيچ نخواهد شد و او مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهري است." گويي آب سردي بود بر بدن کشيش؛ سخن از اطمينان گفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب! باشگاه کاربران تبيان – ارسالي از aftab
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 379]