واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بوی سیب در جبههبی آنکه به کسی اطلاع داده باشم اعزام شدم دزفول و در گردانی که برادرم (1) فرمانده اش بود سازماندهی شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا دیگر توی گردان هم پدرم (2) بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچه ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند : اینجا یک چادر بزنین و همه ی اهل خانواده رو هم بیارین اینجا....
هر وقت پدرم از تدارکات چیزی به بچه ها نمی داد می آمدند پیش من و می گفتند که پدرت مسوول / تدارکات /! است.روزهای خوش جبهه همینطور گذشت تا اینکه کم کم بوی عملیات همه را به وجد آورد و می رفت که روزهای انتظار به پایان رسد. لشکر 31 عاشورا در سال 62 به جبهه غرب – منطقه عملیاتی پنجوین – عزیمت کرد و گردان ما هم در این کاروان بود. توی خط مقدم پنجوین یک دیده بان بود که می گفتند خیلی وقت است به مرخصی نرفته – بالاخره من را به جای او در دیده بانی کاشتند و او رفت مرخصی. ترکش کوچکی هم در کتفم جا خوش کرده بود که اذیتم می کرد اما به روی خودم نمی آوردم. دو روز از دیده بانی من می گذشت که متوجه شدم یک نفر از دور دست ها می آید و به سنگرها سرکشی می کند تا نوبت من برسد – دلم هزار راه رفت. چه کسی می تواند باشد؟ برای چه می آید و ... بالاخره آمد و رسید به سنگر من – آقا مهدی باکری بود. مثل همیشه سرحال و بشاش- با روحیه و با وقار . تا رسید کنار من گفت : مولائی قارداش یورولما . (3)انگار خستگی از تنم به در رفت. گویی سالهاست که دیده بانم. چند کلمه ای صحبت کردیم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم که در سنگرم بیسکویت و سیب گذاشته و رفته... بوی سیب – بوی آقا مهدی در سنگرم پیچیده بود.عملیات والفجر چهار (4) انجام گرفت و گردان ما که قرار بود یک دشت و یک تپه را از دست عراقی ها خارج کند توانست خیلی سریع به اهداف خود برسد. توی خط مقدم بودیم که چند روز بعدش خبر رسید برادرت زخمی شده وقتی رسیدم کنارش – دراز به دراز افتاده بود. از سرش ترکش خورده بود. سرش را به روی زانو گذاشتم و مشغول صحبت شدیم. داشت برایم روحیه می داد و سفارش می کرد باید مقاومت کنید و... یکی وارد سنگر شد و با لحن دلنشین اما قاطعانه گفت: برادران ! منتظرین آقا سید از دستمون بره – بردارین زودتر به پشت جبهه منتقل کنین.بی آنکه به کسی اطلاع داده باشم اعزام شدم دزفول و در گردانی که برادرم فرمانده اش بود سازماندهی شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا دیگر توی گردان هم پدرم بود و هم برادرم. سید اژدر را روی برانکارد بردند. پدرم هم قبل از عملیات رفته بود تبریز . حالا من تنها بودم.وقتی آقا مهدی آمد. از من دلجویی کرد و گفت : سید کوچک و بزرگوار ! تو هم برو تبریز – شاید کاری داشته باشن – به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن- حال برادرت خوب می شه...پس از این حرفها رفت. مردی که با آمدنش شور و نشاط و امید می آورد و با رفتنش آتش به دلمان می زد. برگشتم تبریز . اما هنوز شیرینی دیدار و تواضع آقا مهدی را در بر خورد با نیروهایش فراموش نکرده بودم و هیچ وقت فراموش نمی کنم.(1) سید اژدر مولایی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل ع لشکر 31 عاشورا(2) مرحوم سید محسن مولایی(3) برادر مولایی خسته نباشی(4) عملیات والفجر چهار به تاریخ 27/7/62 در شمال مریوان و پنجوین با رمز یا الله - یا الله- یاالله انجام گرفت.یاد و خاطره رزمنده دلاور لشکر 31 عاشورا سید ناصر مولایی گرامی باد. تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]