- بوی سیب در جبههبی آنکه به کسی اطلاع داده باشم اعزام شدم دزفول و در گردانی که برادرم (1) فرمانده اش بود سازماندهی شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا دیگر توی گردان هم پدرم (2) بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچه ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند : اینجا یک چادر بزنین و همه ی اهل خانواده رو هم بیارین اینجا....
هر وقت پدرم از تدارکات چیزی به بچه ها نمی داد می آمدند پیش من و می گفتند که پدرت مسوول / تدارکات /! است.روزهای خوش جبهه همینطور گذشت تا این