تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):وقتى جبرئيل با وحى به نزدم مى‏آمد، نخستين چيزى كه به من القا مى‏كرد، بسم اللّه‏...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819775760




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

- روایتی از جوان نسل اول انقلاب


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: روایتی از جوان نسل اول انقلاب کرمان - ایرنا - سایت خبری تحلیلی هجرت نیوز روایتی را از یکی از جوانان نسل اول انقلاب درباره روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی منتشر کرد.


قلبم به تپش افتاد. نگاهم را بردم سمت پاکت عکس ها. تو دلم گفتم: یا جده ی آقای خمینی. یا فاطمه زهرا (س)،
توی اتاق کارم نشسته بودم که صدایی از توی پله ها آمد و به دنبالش در اتاق باز شد و دوستم احمد1در قاب در ظاهر گردید. احمد دوست و همکلاسی ام بود اما از وقتی دیپلم گرفتیم، کمتر همدیگر را می دیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، احمد روی صندلی کنار پنجره نشست. هوا خیلی گرم بود. رفتم برایش یک لیوان آب بیاورم، تعارف کرد که نمی خورد. فهمیدم رفته است پیشواز ماه رمضان.
احمد دست کرد توی جیب لباسش و یک پاکت درآورد و گذاشت روی میز. گفت: زحمت برایت آورده ام. خیره به چشم های احمد، پرسیدم: چیه؟
احمد اول از پنجره به خیابان نگاهی کرد و بعد آهسته گفت: عکس آیت ا... خمینی. از روی یک عکس توی یک روزنامه خارجی عکسبرداری شده و شیشه عکس ها را رسانده اند دست ما. آوردم برایم چاپ کنی.
ـ چاپ کنم... آخر...
ـ نگران هزینه هایش نباش. پولش را می دهیم.
ـ مگر چند تا از این عکس ها می خواهی؟
احمد خندید و گفت: زیاد... روزی دویست سیصد تا. می خواهیم توی مسجد جامع بین مردم نمازگزار پخش کنیم. وقت خوبی است.
پرسیدم: چطور؟ کی؟
ـ امسال برای ظهرهای ماه رمضان حاج آقا کامیاب2 از مشهد برای سخنرانی می آید کرمان. بعد از سخنرانی که جمعیت می خواهد متفرق شود، من و اکبر3 عکس ها را پخش می کنیم. وظیفه ی شما چاپ عکس ها و رساندن آن ها به من است.
نفس حبس شده در سینه ام را به آرامی بیرون دادم. ترس نداشتم. از عاقبت کار هم نمی ترسیدم. بالاخره مبارزه را باید از یک جایی شروع کرد، اما ... انگار اما را با صدای بلند گفتم. احمد گفت: اما چی؟
ـ هر روز چاپ دویست تا عکس سخته. خودت بهتر می دانی که عکاسی ما معروفه. خیلی از مسئولین شهر برای عکس انداختن می آیند اینجا.
احمد از جا بلند شد. دستش را برای خداحافظی جلو آورد و گفت: شوخی کردم. یک روز در میان دویست تا عکس. از پس فردا روز اول ماه رمضان منتظرت هستم. یادت باشد ما گهواره خوابیده های نهضت آقای خمینی هستیم.
دست احمد را محکم فشردم. در حالی که او را بدرقه می کردم، گفتم: ولی مادرم ما رو توی گاچو4 می خواباند. هر دو خندیدیم. احمد رفت و من برگشتم سراغ شیشه های عکس روی میز. یکی را برداشتم و نگاه کردم. آیت ا... خمینی. اسم آقا را شنیده بودم ولی تا آن روز عکسی از ایشان ندیده بودم. همان موقع چند کلمه در ذهنم ردیف شد: «خوش آمدی به دل های ما. دربست در خدمتیم.»
شیشه های عکس را بردم در تاریک خانه پنهان کردم. نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود. صاحب کارم کم کم از راه می رسید. او کارمند دولت بود و بعد از وقت اداری می آمد عکاسی. عکاسی ما بعد از ظهرها تا سر شب، مراجعه کننده زیاد داشت. روز اول و دوم کار سخت بود. صبح ها که رفت و آمد کمتری به عکاسی بود، می رفتم تاریک خانه دویست تا عکس روی کاغذهای 10 در 15 چاپ می کردم؛ می گذاشتم روی دستگاه تا خشک شود. یک ساعت و نیم وقت می برد. آماده که می شد درون پاکت های کاغذ عکس می گذاشتم و راه می افتادم طرف مسجد.
عکاسی ما تو خیابان شاهپور5 بود. فاصله ی زیادی تا مسجد جامع نداشت؛ اما هر روز مامورها که هم از شهربانی بودند هم از ساواک، توی مسیر گشت می زدند.
چهارده بار بسته های عکس را با موفقیت و کمی هم دلهره، رساندم دست احمد و اکبر . آن ها هم توی یک چشم بر هم زدن، آخر سخنرانی، عکس ها را درون جمعیت پخش می کردند.
دو روز از ماه رمضان باقی مانده بود. آخرین باری بود که می بایست عکس ها را ببرم مسجد. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد. عرض خیابان را رد و توی پیاده رو، سرعت قدم هایم را اضافه کردم تا زودتر برسم. نرسیده به مسجد، ناگهان یک مامور شهربانی جلویم را گرفت. نگاه اخم آلودش خورد توی صورتم. سبیل های پر پشتی داشت. با باتوم توی دستش اشاره کرد به پاکت زیر بغلم.
ـ « چی توشه؟»
قلبم به تپش افتاد. نگاهم را بردم سمت پاکت عکس ها. تو دلم گفتم: یا جده ی آقای خمینی. یا فاطمه زهرا (س) و جواب پاسبان را دادم: «عکس و فیلمه، دارم می روم عکاسی.» نزدیکی در ورودی مسجد یک عکاسی بود. آن را نشان مامور شهربانی دادم. پاسبان عکاسی را دید.
گفتم: «فیلم عکاسی داخل پاکته، می ترسم نور ببینه خراب بشه، و گرنه نشانتان می دادم.»
پاسبان معطل شنیدن بقیه حرف هایم نشد. با همان اخم باز نشده اش، اشاره کرد که بروم. بقیه راه را دویدم. سر و صورتم به عرق نشسته بود. جلوی مسجد، احمد پا به پا می شد. با دیدنم خندید. عکس ها را دادم دستش. گفت: داشتم نگران می شدم سید. از داخل شبستان صدای قد قامت الصلاه پیشنماز، حرف های نگفته مان را تمام کرد. با هم دویدیم سمت جماعت ظهر.
راوی: سید ابراهیم یزدی (جوان نسل اول انقلاب)
1ـ احمد محتشم. سال 1363 در عملیات خیبر به شهادت رسید.
2ـ حجت الاسلام کامیاب در سال 1360 توسط گروه منافقین ترور گردید و به شهادت رسید.
3ـ علی اکبر محمدحسنی در عملیات طریق القدس ـ بستان ـ به شهادت رسید.
4- کرمانی ها به گهواره می گویند «گاچو»
5ـ خیابان شریعتی فعلی
7433/3028


14/11/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن