واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
یادداشتی در باب نیکوکاری ژان والژانهای پولدار در قیطریۀ تهران
یک خبرنگار در یادداشتی تازه که آن را در وبلاگش منتشر کرده، گزارشی کوتاه از «خستهخانه»ای در حوالی قیطریه نوشته و ضمن اشارهای ضمنی به اقدامات خیرخواهانه و انساندوستی آن دسته از اصطلاحاً پولدارها یا به قول وی آنها که «بدبورژوا» نیستند، به دستگیری نیازمندان طبقات فرودست جامعه از سوی آنها پرداخته و تاکید کرده است که همیشه هم نباید از دولت کمک خواست؛ باید مردم به فکر مردم باشند. نوشته او را در ادامه بخوانید.
جام جم سرا: در قیطریه تهران، خواستی یاد خستهخانههای جان خسته بیفتی، جایی هست به نام رفیده. رفیده در لغت همان بالشتکی است که زیر خمیر نان میگذارند. اینجا یک مجتمع برای کودکان معلول ذهنی... و رها شده. اسم اتاقها: فرشتگان یک... دو. در قیطریه آنهایی که سوار مازراتی و بنز و پورشههای میلیاردی، کوچههای ویلان را اتوبان میکنند همهشان بد بورژوا نیستند. بینشان ژان وال ژان هم هست. یکیشان پیچید داخل مجتمع. من از پنجره نگاه میکردم که دربان دم در هم تحویلش گرفت و کلاهش را بالاتر گذاشت. پرستارهای مسنی که شاید چهل سال پیش رودابهای بودند گفتند: این آقا آمده پسرک را ببرد هواخوری. زوم کردم روی پیرمرد که وقتی از ماشین شیکش پیاده میشد دستش را روی مهرههای انتهایی کمرش میکشید. گفتم احتمالا دو مهره آخری به جزیرهای توریستی رفته باشد.
من لابلای تختها میگشتم، حیران، خودم را گم کرده بودم وقتی مسئول رفیده از دردهای اینجا میگفت.
پیرمرد وارد اتاق شد و یکراست رفت سراغ همین پسرکی که در عکس کنار من است.
لباسهای گرمش را با دقت پوشاند. پسرک برای پدربزرگ لهله میزد. حرف نمیزد ولی توی چشمهایش ذوقی عجیب بود. نگو هر هفته بچه معلول ذهنی را میبرد هواخوری. در حیاط و خیابان میچرخاند. یک اتول پلاستیکی هم برایش گرفته بود با یک بوق آزاردهنده. اتول با آن دسته بلند که در دست مرد قرار میگرفت مثل جارو میماند. چشم در چشم که شدیم سلام کردم. دستم در دستش ماسید. صورت سنگی بود. شش تیغ... جای کاوه گلستان خالی. رفیده جان میداد برای عکاسی. پرستار تند تند و نوک زبانی میگفت این آقا خیلی به ما کمک میکند. مرد نشنیده گرفت. حس کردم در چشمهای پسرک غرق شده یا با خاطرهای تلختر از زهر، یک یک میکند. وقتی از شیرخوارگاه بیرون زدم داشتم آمار کودکان بیسرپرست، آمار خلاف و ایدز و اعتیاد و ترک تحصیلشان را مرور میکردم. کاش از این پیرمردها میشد کپی گرفت. یک پیغام به وزیر کار دادم که رفیده را دریاب... دریاب. چند خط هم نوشتم برای تو... که اگر توانستی کمک کن به اینجا...؛ اصلا غیر قازان قورتکیترین NGO یعنی همین پیرمرد! همه چشمها به دست دولت نباشد. در صف نانوایی، در شیرخوارگاه رفیده، در سرمای وین روبروی هتل کوبرگ...؛ مردم باید به داد «مردم» برسند. (کامران نجفزاده)
جمعه 28 آذر 1393 09:07
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 96]