تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 29 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر که از آبروی برادر مسلمان خود دفاع کند مطمئناً بهشت بر او واجب می شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1811682232




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

12 سال چشم انتظاری یک مادر


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: سه‌شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳ - ۰۸:۲۱




1416217978688_Scan-100504-0047 copy.jpg

علیزاده بر روی دوش من بود زیر لب زمزمه‌هایی می‌کرد خوب که گوش دادم دیدم که می‌گوید:«السلام علیک یا صاحب‌الزمان» انگار که به یک چیزی متوجه شده و یکی کسی به طرفش آمده باشد، داشت راز و نیاز می‌کرد. در همین حالت یک توپ مستقیم زدند زیر پای ما و... به گزارش خبرنگار سرویس «فرهنگ‌حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،جملات بالا بخشی از روایت شهید « رضا ارومیان» از فرماندهان لشکر 27 محمد رسوالله(ص) درباره چگونگی شهادت شهید «محمدجلیل علیزاده» در عملیات «والفجر4» که روز27 مهر ماه‌1362 به‌ مدت‌ 33 روز در منطقه‌ جبهه‌ شمالی‌ «سلیمانیه‌»و «پنجوین‌» انجام‌ شده، است.این فرمانده شهید ضمن بیان واقایع پر خطر که مملو از حماسه وعرفان بوده است می‌گوید: ساعت 12شب که این عملیات در منطقه «پنجوین» آغاز شد و ما بعد از طی مسافت بسیاری و خستگی فراوان به قلب دشمن زدیم.دشمن بسیار به ما نزدیک بود و از همه طرف به ما حمله می‌کرد.با آنکه خسته و ناتوان بودیم همچنان به پیشروی خودمان ادامه دادیم، در این عملیات من مسئولیت فرماندهی تعدادی از رزمندگان را بر عهده داشتم برای همین بچه‌ها از من انتظار عجیبی داشتند تا کاری کنم که در محاصره قرار نگیریم. من هم بر اساس تجربه‌ای که داشتم هم تصمیم گرفتم تا از تپه‌ای که روی آن قرار داشتیم پایین بیاییم و همان‌جا سنگری درست کرنیم تا از آتش عجیب که از سوی به طرف ما سرازیر شده بود نجات در امان باشیم. هواپیماهای عراقی‌ها در چندین نوبت آمدند و اطراف ما را بمباران کردند. در همین بین بود شایع شد که «ارومیان» شهید شده است. این در حالی بود که برادر عزیز و شهیدمان «عبدالله محمدجعفر» درآن لحظه به شهادت رسید و بچه‌ها فکر کردند که من شهید شده‌ام .برادر دیگرمان «محمدجلیل علیزاده» هم از ناحیه هر دو پایش زخمی شده بود و وضع ما خیلی اسف‌بار بود. بچه‌ها به من پیشنهاد کردند که شما بروید نیرو بیاورید وما اینجا می‌مانیم. در همین حالت یکی از رزمندگان آب می‌خواست دست به قمقمه‌ام بردم با آنکه بچه‌ها خیلی تشنه بودند زیر لب «یا حسین یا حسین(ع)» می‌گفتند و واقعا عطش شدیدی که در وجود ما بود کم کم با ذکر عطشان کربلا از بدن ما بیرون می‌رفت. در همان حال که در زیر آتش سنگین بودیم دیگر از همه چیز مأیوس شدیم از یک طرف دشمن بالای سرمان بود و اگر کوچکترین حرکتی می‌کردیم ما را می‌دیدند و همگی‌مان را قتل عام می‌کردند و ازطرف دیگر مهمات وآب و آذوقه نداشتیم، به بچه‌ها گفتم: «بچه‌ها فقط به خدا توکل کنید» یکی از برادران که روحانی هم بود گفت: «بنشینید دعا توسل بخوانیم.» ما هم شروع به خواندن دعا کردیم در حال خواندن بچه‌ها گریه زیادی کردند مخصوصا وقتی به اسم «اباعبدالله» رسیدیم به امام حسین(ع) زیاد متوسل شدیم ما هم دوست داریم مانند شما با لب تشنه شهید شویم. دعای توسل در روحیه بچه‌ها خیلی تأثیر گذاشت. محمدجلیل علیزاده گفت که «ارومیان دعا دارد به اتمام می‌رسد پس چی شد من در خواب دیدم آقا امام زمان(ع) خودش به من فرمودند:«که بلند شو بیا، بلند شو بیا که می‌خواهی بیایی پیش خودم» در دلم روحیه او را تحسین کردم و به او گفتم برادر مسئله اصلی ما که شهادت نیست شما مجروحید و با این حال چنین روحیه‌ای دارید و به تمام بچه‌ها رو کردم و گفتم: «فقط به فکر شهادت نباشید. شما اکنون در هر حالی باشید اجر شهادت دارید. اگر هم در این راه بمیریم شهید هستیم، این را بدانید که خداوند اجر شهید به ما می‌دهد.» اما دیدم بچه‌ها قانع نیستند و دائم دنبال بهانه می‌گردند و می‌گویند: «پس چرا ما در پیشگاه خدا قبول نشدیم، این همه جراحت برداشتیم، یکی از برادران بدنش سوراخ سوراخ شده بود، اما می‌گفت پس چرا ما هنوز در حال خودمان هستیم و مقبول درگاه احدیت نشده‌ایم.» شب شد، در روز نمی‌توانستیم حرکت کنیم و از تاریکی شب استفاده کردیم و بچه‌ها را 10متر، 10متر جلو می‌بردم یکی از امدادگرها که خدا اجرش دهد، از خودگذشتگی فراوان نشان داد و مجروحین را یکی‌یکی بدوش می‌گرفت و حرکت می‌داد باید بگویم که در ساعات اولیه تمام وسایل پانسمان و دارویی ما تمام شد زیرا از مجروحین خون زیادی می‌رفت وحتی چفیه‌های مانیز غرق خون شده بود برای همین از زیر پیراهن‌ها خودمان برای پانسمان زخم بچه‌ها استفاده می‌کردیم. به همین ترتیب ادامه می‌دادیم تا بتوانیم با پانسمان جراحت‌ها، جلوی خونریزی‌ها را بگیریم. تا نزدیک کمین دشمن در شب پیش رفتیم، بالای سر کمین رسیدیم بچه‌ها گفتند برادر ارومیان وقت نماز است، بایستیم نماز بخوانیم. من دیدم که برادران تشنه‌اند و مسئله‌ای که برایم خیلی تعجب‌آور بود، این بود که به چه ترتیب این همه راه را با این همه مجروح طی کرده‌ایم، نمی‌دانم. نمی‌دانم این چه قدرتی بود که اینگونه حدود هشت تا 9 تا مجروح را همراهمان تا اینجا رساندیم. با مجروحان تا نزدیک چشمه آبی آمدیم، درهمان حالت همرزمانم گفتند: «برادر ارومیان نزدیک آب شدیم بایستیم نماز مغرب و عشاء را بخوانیم.» بچه‌ها تشنگی خود را برطرف کردند و قمقمه‌ها را از آب پر کردیم به مجروحین با آنکه در اثر خونریزی شدیدشان عطش زیادی پیدا کرده بودند نمی‌توانستیم آب بدهیم و فقط قدری دهانشان را تَر کردیم. ایستادیم و نماز مغرب وعشاء را خواندیم. بعضی‌ها با همان حالت نشسته، بچه‌ها پاهایشان را نمی‌توانستند جمع کنند ولی تلاش می‌کردند که با حالت ایستاده نماز خود را بخوانند، مخصوصا «نصرالله آزاد» و همینطور برادر «محمدجلیل علیزاده» و «عباس ذکریا آشوری» و دیگر برادرانی که آنجا بودند، همه مجروح بودند با همان حالت نشسته پاهای خود را دراز کرده و نماز می‌خواندند بچه‌ها از ناحیه دست،کتف و سر مجروح بودند و با آن حال نماز می‌خواندند. در همان حالت جراحت در قنوت خود داشتند دنبال شهادت می‌گشتند، این‌ها که اینقدر شجاعت داشته و با ایمان جنگیدند و در راه اینگونه از خودگذشتگی نشان دادند اما باز هم سیر نشده بودند و باز می‌گفتند: «خدای ما کم کاری کردیم، ما را چرا قبول نکردی؟» بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «نه برادران اینطور نیست.» اما می‌دانستم که آنها چه حالتی دارند وآنها چه زمزمه‌هایی می‌کنند ومن درمیان آنها از همه رو سیاه‌تر بودم که کاملا سالم برگشتم. بعد از نماز، محمدجلیل علیزاده آمد و پیشانی مرا بوسید به او گفتم:« چرا اینکار می‌کنی» او گفت: «تو خیلی زحمت کشیدی تا اینجا ما را آوردی» چونکه من محمدجلیل را به کول گرفته بودم. من گفتم: «برادر اصلا من کاری نکردم. فقط می‌دانم شماها را من از زمین بلند می‌کردم و نمی‌دانم به چه طریق و به کمک چه کسی این راه را می‌آمدم زیرا خود من هم خسته بودم و اما خداوند آن قدرت را به من داده بود و خداوند مرا وسیله‌ای جهت حمل شما قرار داده بود و بچه‌ها را آوردیم». کم کم بعد از نماز شروع به حرکت کردیم تا در تاریکی به خاکریز خودمان برسیم و مجروحین را به بیمارستان برسانیم. تا نزدیک‌های یک رودخانه آمدیم قرار بود که از روی آن بگذریم ،نام این رود، «قزلچه» بود. کمی بعد از رودخانه خاکریز خودمان بود و دیگر نزدیک شده بودیم، در همین حالت که برادر علیزاده بر روی دوش من بود زیر لب زمزمه‌هایی می‌کرد خوب که گوش دادم دیدم که می‌گوید:«السلام علیک یا صاحب الزمان» انگار که به یک چیزی متوجه شده و یکی کسی به طرفش آمده باشد، داشت راز و نیاز می‌کرد. در همین حالت یک توپ مستقیم زدند زیر پای ما و اصلا نمیدانم چرا فقط او شهید شد در صورتی که توپ باید در مرحله اول من را تکه‌تکه می‌کرد چون تمام بدن او روی کول من بود و توپ زیر پای من خورد ولی لحظه‌ای متوجه شدم که ناگهان موج انفجار از زمین بلندم کرد و به زمینم کوبید و وقتی برگشتم دیدم برادر علیزاده از ناحیه سر ترکش خورده و با آن حالتی که اصلا انتظار نداشتم شهید شده است. خوشحال بودم که داریم به خاکریز خودمان نزدیک می‌شویم و مجروحین نجات پیدا می‌کنند ولی به دلیل حجم سنگین آتش دشمن و گلوله‌های خمپاره‌ای که در نزدیکی‌مان به زمین اصابت می‌کرد و منفجر می‌شد نتوانستیم پیکر او را به پشت خط منتقل بکنیم. علیزاده با جمله آخری که گفت: «السلام علیک یا صاحب الزمان» به شهادت رسید، و خوابی که دیده بود تعبیر شد. درهمین حال دیدم که بچه‌ها دوروبرمان افتادند و مثل این یتیم‌ها همدیگر را نگاه می‌کنند. مجروح‌ها زیاد شدند، یکی با چهار دست و پا دارد می‌آید، یکی پایش را به دندان گرفته دارد می‌آید و می‌گفت که: «من حتی پایم را که قطع شده نمی‌گذارم عقب بماند و به دست عراقی‌ها بیفتد». وقتی که نزدیک رودخانه شدیم و به حساب داشتیم نزدیک خاکریز خودمان می‌شدیم برگشتم دیدم همه بچه‌ها نشستند و دارند زار و زار گریه می‌کنند، هر کسی که از دور به این‌ها نگاه می‌کرد فکر می‌کرد که اینها از درد جراحت ناله می‌کنند، نه این از درد نبود. وقتی که جلو می‌رفتی به ناله آنها گوش می‌د‌ادی می‌دیدی که گریه‌شان از عشق است. می‌گفتند: «چرا من آقا امام حسین را ندیدم، مگر نمی‌گویند که آقا امام حسین در عملیات‌ها شرکت می‌کند پس چرا چشممان به جمالشان روشن نشد در همین حالت بود که یک دفعه دیدم بچه‌ها با حالت بشاشی دارند بلند می‌شوند و دیوانه‌وار خود را به این طرف وآن طرف می‌اندازند و می‌گویند: «آقا کجایی،آقا ما مدت‌هاست که تو را ندیدیم آقا جان، بچه‌هامان این همه چشم انتظار شما هستند، آقا قربانت شوم» مثل اینکه پدرشان و یا مادرشان را دیده باشند، داشتند با کسانی حرف می‌زدند. من نمی‌توانستم این چیزها را ببینم، فقط در آخرین لحظه دیدم که یکی از بچه‌ها آن گوشه کناره‌ها روی این علف‌ها افتاده و دارد با خودش زمزمه می‌کند و دیگر کم‌کم بچه‌ها هم داشتند نزدیک می‌شدند و آمبولانس‌ها نزدیک رود قزلچه شده بودند، بچه‌ها‌ی زخمی را سوار آمبولانس‌ها کردیم. رفتم بالای سر یکی از بچه‌های مجروح، شب تاریک هم بود و خوب صورت این زخمی را نمی‌توانستم تشخیص دهم یک لحظه دیدم که می‌گوید:«یا فاطمه الزهرا». دیدم دارد با خانم، فاطمه‌الزهرا(س) حرف می‌زند. باور کنید در تمامی عملیات‌ها این بانوی بزرگوار رمز پیروزی ما بود. اما من می‌خواهم در آخر این را بیان کنم و بگویم که ای خانم،ای فاطمه‌الزهرا(س) آن لحظه‌ای که حسین در میدان کربلا افتاده بود و لب تشنه بود،آن وقت کجا بودی،اما می‌دانم اینها همه‌اش درس‌هایی بود که می‌خواستی به ما بدهی،در آن حالت می‌توانستی حسین را هم سیراب کنی، اما خدایت اجازه نداد ولی اکنون بچه‌های ما را در میدان جنگ هدایت می‌کنی. این حالت بچه‌هاست که جو را برای آمدن این بزرگواران در جبهه آماده می‌کرد که نمونه آن برادری بود که حدود 15سال بیشتر نداشت در نیمه‌های شب به نماز می‌ایستاد و«الهی العفو»می‌گفت من پیش خودم می‌گفتم خدایا این‌ها که گناهی ندارند، این‌ها با آنکه گناهی ندارند وهنوز معصوم هستند العفو العفو می‌گویند ولی ماها در گوشه وکنارها نشستیم و هنوز بخود نیامدیم که چقدر گناه کردیم نشستیم و دائما می‌نالیم همیشه می‌گوییم این انقلاب برای ما چکار کرد انقلاب باعث شد جوان‌های ما از بین بروند. نه انقلاب به ما درس‌های شجاعت و ایثار داد. و همین برادران بودند، همین مهدی و مهدی‌ها و برادران دیگر ما بودند که به ما درس چگونه زیستن دادند. همانطوری که نشان دادند که زیر بار ذلت رفتن دیگر بس است. این عزیزان به ما گفتند: «برادران وقتی رفتید به شهرهای خودتان قرآن را از خودتان دور نکنید حالات جبهه را به درون شهرها انتقال دهید».

شهید محمد جلیل علیزاده

به گزارش ایسنا، پیکر این جوان پس از 12 سال انتظار در سال 74 به آغوش خانواده‌اش بازگشت و در قطعه 50 بهشت زهرا (س) آرام گرفت. انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن