واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
ضربهها فرود میآمد و فحش بود که میشنیدیم/ خاطرات دختر17ساله از اسارت فرهنگ > کتاب - در پی استقبال مخاطبان از مسابقه «کتاب و زندگی» که از ۴ آبان ماه در سراسر کشور و با محوریت کتاب «من زندهام» آغاز شده، چاپ صد و پانزدهم این اثر وارد بازار شد.
به گزارش خبرآنلاین، کتاب «من زندهام» خاطرات معصومه آباد از روزهای اسارت توسط رژیم بعثی عراق است که چندی پیش منتشر شد و با تقریظ ویژهای از سوی رهبر معظم انقلاب روبرو شد. «من زندهام» خاطرات هزار و یک شب اسارات یک دختر 17 ساله ایرانی در زندانهای رژیم بعثی است. این کتاب از اواخر مرداد ماه امسال خود را در صدر پرفروش ترین کتاب های بازار نشر قرار داده است. «من زندهام» هم اکنون در 80 فروشگاه کتاب در سراسر کشور همراه با سوالات مسابقه و با 60 درصد کاهش قیمت به مخاطبان عرضه می شود. در ادامه بخش هایی از این کتاب خواندنی را با هم مرور می کنیم: کم کم به تابلوی 12 کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم، تعدادی سرباز کنار جاده زیر لوله های نفت دراز کشیده بودند، چند خودروی خودی متوقف شده، توجهم را جلب کرد، گفتم: خواهر بهرامی سربازها را ببین، خدا خیرشان بدهد، زیر این آفتاب داغ با چه زحمتی پاسداری می دهند، هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس با سرعت زیادی سمت خودروی ما خیز برداشتند.... خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود،کلاه کج قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: اسیر شدیم! * وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند، روی دست و پای هم نشستند تا ما دوتا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند رو به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید؟ و با اسلحه های شان برادرها را از ما دور می کردند. نگاه های چندش آور و کشدارشان از روی ما برداشته نمی شد. * همه جای سلول یخبندان شده بود. حاضر بودیم خشک شویم و جنازه های ما را از آن جا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهای مان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدن مان تولید گرما کند. * هر وقت بعثی ها در سلول ما را باز می کردند، صدای فریاد کسی را می شنیدیم که می گفت: نصر من ا... و فتح قریب و بچه های دیگر جواب می دادند: و بشر المومنین... نمی دانستیم کسی که نسبت به باز شدن در سلول ما واکنش و حساسیت نشان می دهد کیست؟ اما بعداً فهمیدیم او وزیر نفت محمد جواد تندگویان است. * می خواندیم: خمینی ای امام، خمینی ای امام، ای مجاهد ... ناگهان در باز شد، آنقدر صدای مان بلند بود که متوجه باز شدن در نشدیم. ناگهان 3 نگهبان را بالای سرمان دیدیم... با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برق رد می شد وارد سلول شدند و تا آن جا که قدرت داشتند به سر و تن مان زدند. فاصله بین ضربات آن قدر کم بود که انگار هیچ ضربه ای به ضربه دیگر امان نمی داد. ضربه ها فرود می آمد و فحش بود که می شنیدیم... با شدت گرفتن ضربات خون از دست و سرمان راه افتاده بود... 6060
کلید واژه ها: معرفی کتاب - بازار کتاب - دفاع مقدس (جنگ تحمیلی) -
پنجشنبه 6 آذر 1393 - 20:19:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]