تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 12 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند اِبا دارد از اين كه باطلى را حق معرفى نمايد، خداوند اِبا دارد از اين كه حق...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836906771




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطره زندان آیت الله خامنه ای


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



خاطره زندان آیت الله خامنه ای
از بس که به ملاقات رفته بودم پاسبان‌ها مرا می‌شناختند. روزی یکی از آنها به من گفت: شما هر روز بلند می‌شوی می­ آیی! دیگر نمره به تو نمی‌دهم. گفتم: من زندانی‌‌‌‌‌‌‌‌ام بیش از یک نفر است.



به این مطلب امتیاز دهید

  به گزارش جام نیوز به نقل از افکار، یکی از خاطرات دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پنجاه من برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ منظم دیدار و ملاقات با ‌‌‌‌‌‌‌‌اخوی‌های زندانی‌‌‌‌‌‌‌ام بود. وقتی یاد آن ایام می­ افتم از تحمل آن اوضاع قدری تعجب می‌کنم، چون هم بسیار زمان‌گیر بود و هم ‌‌‌‌‌‌‌‌رنج‌آور و پردلهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، و عمده وقت ‌‌‌‌‌‌‌‌مرا همین ملاقات‌ها می‌گرفت.   از طرف دیگر هم وظیفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اخلاقی و مبارزاتی خودم می‌دانستم که در نوبت‌های معمول و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اوقات ملاقات به دیدار آنها بروم. زندانی‌ها هر هفته دو روز و گاهی یک روز ملاقات داشتند.


دو تن از اخوی‌ها را به زندان قصر آورده بودند و هفته‌­ای دو روز ملاقات داشتند. اوضاع به گونه­‌‌‌‌‌‌ای شده بود که من در بیشتر روزهای هفته برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ملاقات با اخوی‌ها را داشتم.


صبح می‌رفتم مقداری میوه و کتاب و وسایل دیگر می­ خریدم و راهی زندان قصر می‌شدم. حول و حوش ساعت ۸:۳۰ جلوی زندان قصر با ملاقاتی‌های دیگر به صف می‌ایستادم. زمستان و تابستان این صف وجود داشت. خانواده­ های زندانی‌ها، از زن و مرد، در سرمای چند درجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زمستان و گرمای حدود چهل درجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تابستان در آن صف می­ ایستادند تا با نزدیکانشان ملاقات کنند. افراد را ده نفر ده نفر یا پانزده نفر پانزده نفر به داخل راه می‌دادند تا نوبت ملاقات برسد. سپس یک کارت می‌­دادند و ما با آن کارت وارد زندان قصر می‌شدیم.


جای ملاقات رو­در­رو با زندانیان در زندان قصر جای بزرگی نبود، لذا پس از ورود به زندان دوباره مجبور بودیم عده­ای که قبلاً رفته­ اند از ملاقات برگردند تا ما برویم.
فضای سالن ملاقات هم یک راهرو مانندی با دو ردیف نرده بود و زندانی آن طرف نرده‌ دوم می­ ایستاد و ملاقاتی این طرف نرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اول. فاصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بین نرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اول و دوم هم چیزی حدود یک تا یک و نیم متر بود که در طول این راهرو یک پاسبان قدم می‌زد و صحبت‌ها را شنود می‌کرد و مواظب ملاقاتی‌ها بود تا حرف‌های ممنوعه به هم نزنند یا چیزی رد و بدل نکنند.
جای نیمه تاریکی هم بود و پنج نفر یا شش نفر بیشتر نمی‌توانستند آنجا بروند. لذا آنجا هم نوبتی صف می­ ایستادیم تا قبلی‌ها بیایند و ما برویم. خلاصه اینکه، گاهی یک ملاقات از ساعت۸:۳۰ تا ۱۲:۳۰ ظهر زمان می‌­برد. صبح می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم. البته بعضی وقت‌ها که صف‌ها طولانی می‌شد زمان بیشتری را برای ملاقات صرف می‌کردیم.


از بس که به ملاقات رفته بودم پاسبان‌ها مرا می‌شناختند. روزی یکی از آنها به من گفت: «شما هر روز بلند می‌شوی می­آیی! دیگر نمره به تو نمی‌دهم». گفتم: «من زندانی‌‌‌‌‌‌‌‌ام بیش از یک نفر است». گفت :«می­‌دانم. مثل اینکه دو سه­ تایی هستند». جواب دادم: «بله». او گفت: «به نظر من بهتر است خودت هم بیایی اینجا و ما و خودت را راحت کنی». آن زمان دستگیرشده ­ها را ابتدا مدتی در کمیته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مشترک ضدخرابکاری نگه می‌داشتند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، سپس به زندان قصر می‌فرستادند تا زندانی آنجا دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ محکومیتش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ را بگذراند.


با وجود دشواری‌ها و احیاناً هزینه­‌‌‌‌‌‌ای که این ملاقات‌ها داشت مسرّت­بخش هم بود و خستگی را بیرون می­‌آورد. در این ملاقات‌ها معمولاً اخبار مهم و مورد علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زندانیان را به وسیله‌ زندانی خودمان به زندان می‌رساندیم.
به روحانیون می‌گفتیم «انباء» (جمع نبأ یعنی خبر) عبارت است از ... و اخبار را می‌گفتیم. به پاسبانی که ایستاده بود و مراقبت می‌کرد گفته بودند نباید اخبار مبادله کنند، ولی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سواد بود و معنی انباء را نمی‌فهمید. بنابراین، ما انباء مبادله می‌کردیم و مشکلی ایجاد نمی‌شد.


ملاقات زندانی‌ها گاهی خاطره­ انگیز بود. در دوره­ای، یکی از اخوان در مشهد با گروهی از طلاب در زندان شهربانی بود. وقتی به ملاقات می‌رفتم خیلی ساده و بدون سختگیری وقت ملاقات می‌دادند. حیاط زندان شهربانی یک در هم به کوچه‌ی دیگر داشت که پارکینگ بود و وقتی در حال تنفس بودند از آن در به ملاقات می‌رفتیم و میوه و لباس می‌بردیم.


روزی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نزدیک زندان از گاری‌های میوه­ فروش هندوانه و خربزه می‌خریدم. فروشنده گفت: «اگر همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میوه­ ها را بخری نصف قیمت می‌دهم». معامله تمام شد و گاری چهارچرخ را تا در زندان بردیم. در زندان را باز کردند. پاسبان پرسید نذری است؟ گفتم بله. و من به کمک میوه‌فروش هندوانه­ ها را یکی­ یکی به داخل می‌فرستادم. روی زمین می‌چرخیدند و می‌غلتیدند. هم ما و هم مأموران به این صحنه می‌خندیدیم. زندانی‌ها هم وسط بازی در حیاط ناگهان با این منظره روبه ­رو شده بودند.


چند تن از زندانی‌ها بعدها که از زندان آزاد شدند می‌گفتند هرگز آن منظره را فراموش نمی‌کنیم. این گونه حوادث خاطره­ انگیز هم لابه‌لای آن وقایع تلخ و جانسوز بود و تلخ و شیرین به هم آمیخته بود تا انقلاب شد. هنوز هم تلخ و شیرین به هم آمیخته است و «دائم به یک قرار دل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قرار ماست».


چند ملاقات هم همراه مرحوم والده در کمیته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساواک بودم. در ورودی یکی از این ملاقات‌ها با ‌‌‌‌‌‌‌‌بازجوی کشیک دعوامان شد و نزدیک بود کار به جای بدی برسد، ولی با دخالت و ممانعت مرحوم والده رفع شد. ولی در زندان قصر به تدریج در رئیس و برخی از افسران زندان ایجاد نوعی ملاحظه و احترام به ما شده بود و طبعاً روی زندانی ما هم اثرگذار بود.
دیدار با آقای اخوی تبعیدی در تابستان سال ۱۳۵۷ همراه خانواده برای دیدار از آقای اخوی عازم ایرانشهر شدیم ولی در نزدیکی یزد ماشین من موتور سوزاند و به تهران برگشتیم. پس از مدتی ‌‌‌‌‌‌‌‌ این بار با هواپیما عازم زاهدان شدم و از آنجا با ماشین کرایه به ایرانشهر رفتم و منزل را پیدا کردم.


دیدار آقای اخوی و دوستانش خیلی باعث مسرت و شادی شد. در منزل ایشان چند نفر تبعیدی دیگر هم بودند که دو یا سه نفر آنها روحانی بودند و یک نفر شخصی. یکی از آقایان روحانی آقای راشد یزدی بود که وصف ایشان را شنیده‌ و حلاوت ایشان را چشیده‌اید. ترکیب حضور آقای اخوی و آقای راشد جهنم آنجا را بهشت کرده بود و نمی‌گذاشت که خود و دیگران رنج تبعید و حصر سیاسی و گرمای شهر را احساس کنند.


حضور من به‌عنوان‌‌‌‌‌‌‌‌ مهمان در آن فضا هم به شادی و فراموشی محنت روزگار کمک می‌کرد، لذا برای من ساعات خوش و به ­یادماندنی بود. یکی از روزها ما را دسته جمعی به باغی به ناهار دعوت کردند و در کلبه و اتاقی از نی و خار و علف که با آب آن را خنک می‌کردند از ما پذیرایی نمودند. خودشان به این کلبه‌ها «خارخانه» می‌گویند.


آن روز از لطف کلام و مزاح آقای راشد و برخورد کلمات همراهان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به‌ویژه تکلم آقای راشد به چندین زبان خارجی مخلوق­ الساعه و نوظهور، به قدری به حاضران خوش گذشت که از یاد نمی‌رود.


من برای اینکه صبح به پرواز زاهدان برسم مجبور شدم ماشینی را که دوستان به امانت به آقای اخوی داده بودند به امانت بگیرم و خودم را نیمه ­شب به زاهدان برسانم.   29  




۱۹/۰۸/۱۳۹۳ - ۰۷:۰۵




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سیاسی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن